لحظهای فرا میرسد که انگار خورشید برای لحظهای از طلوع خود منصرف میشود. همه چیز ثابت میماند نه به خاطر سکوت، بلکه به دلیل فشاری نامرئی که هوا را غلیظ کرده است. صداها دور میشوند، انگار در ته آب شنیده شوند. ضربان قلب تبدیل به یک ساز کوبهای خشن میشود که ریتم کل بدن را از هم میپاشد. انگار ناگهان متوجه شدی که در لبهی یک پرتگاه ایستادهای و هرچند پاهایت بر زمین محکم است، اما سایهی غریبهای از پشت سرت میخواهد تو را به آن سوی خلأ هل دهد. گلو خشک و تنگ میشود؛ راه عبور کلمات بسته است و تنها آنچه باقی میماند، نگاهی است خیره به دوردست، در انتظار قدمی که هرگز نباید برداشته شود. این توقف اجباری در میان حرکت، این انتظار سنگین برای واقعهای که شاید هرگز رخ ندهد، تمام وجود را منقبض میکند...