چالش • احساسات بدون نام • | چالش اول

Tiam.RTiam.R عضو تأیید شده است.

مدیررسمی تالارنظارت+آزمایشی‌ تالار‌ ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر رسـمی تالار
ناظر ارشد آثار
ناظر اثـر
ویراستار
تدوینگر
تیم‌تعیین‌سطح
نویسنده نوقلـم
برترین ارسال کننده ماه
نوشته‌ها
نوشته‌ها
4,023
پسندها
پسندها
9,618
امتیازها
امتیازها
503
سکه
4,441
« به‌نام یزدان پاک »

• اولین چالش احساسات بدون نام •

« ترس »

موفق باشید☘️
 
لحظه‌ای فرا می‌رسد که انگار خورشید برای لحظه‌ای از طلوع خود منصرف می‌شود. همه چیز ثابت می‌ماند نه به خاطر سکوت، بلکه به دلیل فشاری نامرئی که هوا را غلیظ کرده است. صداها دور می‌شوند، انگار در ته آب شنیده شوند. ضربان قلب تبدیل به یک ساز کوبه‌ای خشن می‌شود که ریتم کل بدن را از هم می‌پاشد. انگار ناگهان متوجه شدی که در لبه‌ی یک پرتگاه ایستاده‌ای و هرچند پاهایت بر زمین محکم است، اما سایه‌ی غریبه‌ای از پشت سرت می‌خواهد تو را به آن سوی خلأ هل دهد. گلو خشک و تنگ می‌شود؛ راه عبور کلمات بسته است و تنها آنچه باقی می‌ماند، نگاهی است خیره به دوردست، در انتظار قدمی که هرگز نباید برداشته شود. این توقف اجباری در میان حرکت، این انتظار سنگین برای واقعه‌ای که شاید هرگز رخ ندهد، تمام وجود را منقبض می‌کند...
 
شب از پنجره‌ باز به اتاق خزیده، تاریکی همه جا را دربرگرفته نفس‌ها کوتاه شده هوا در گلو گیر کرده عرق سرد از پشت گردن پایین می‌لغزد. صدای تیک‌تاک ساعت بزرگ‌تر از همیشه به گوش می‌رسد. دست‌ها بی‌اختیار می‌لرزند نگاه دنبال گوشه‌های تاریک می‌گردد ولی چیزی دیده نمی‌شود فقط حسِ بودنِ چیزی پشتِ سایه‌ها حس می‌شود.
 
برگشتم ،صدایی آشنا اما از یاد رفته بود.
نفس در گلویم جا ماند ، چشمانم سیاهی ، چشم هایش را فریاد می کرد .
لبانم خاموش گشته بود انگار کسی دهانم را بسته ،
دستانم می لرزید به اختیار پا به فرار گذاشتم
آن شب قلبم در سینه به سان عقربه های ساعت می کوبید ، پاهای ام سست شده بود ، ونای دویدن هم نداشتم . خودم را به اتاق رساندم و در را بستم تا صبح نخوابیدم .
نمی دانم چه بود ولی هرچه که بود تا به امروز از یادم نرفته ، هنوز بعد از گذشت سال ها کابوس آن چشمان سیاه و سایه چروکیده را می بینم .
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
آن سایهٔ سردی است که ناگهان بر شانه‌های روز می‌افتد،

لحظه‌ای که نبض، ریتم معمول خود را گم می‌کند و در گوش‌ها به جای خون، سکوتی وزوز می‌کند.

ریشه‌هایی نامرئی است که در عمق زمینِ خیال فرو می‌روند و از تاریک‌ترین گمان‌ها آب می‌نوشند.

اوست مهمان ناخوانده‌ای که در آستانهٔ خواب، در گوشِ بیداری زمزمه می‌کند، و هر پلک زدن را به انتظارِ سقوطی می‌کشاند.

پوست، ناگهان بیش از حد نازک می‌شود و هوا، غلیظ و سنگین، چون مِه صبحگاهی در گلو می‌نشیند.

او تجلیِ “آنچه ممکن است” در سیاه‌ترین لباس است؛ قابِ خالیِ آینده که ذهن با هر شکلِ مبهمی آن را پر می‌کند.

نورِ شمع را از منبعش می‌گیرد و تنها لرزشِ شعله را به جای می‌گذارد، تا همه چیز در دایرهٔ کوچکِ اطمینان، متلاشی شود.

او نگهبانِ پنهانِ دروازه‌هایی است که ما جرئتِ گشودنشان را نداریم، و کلیدش را در ژرف‌ترین چاهِ تردید پنهان کرده چون میداند
ما از نزدیک شدن به آن واهمه داریم .
 
آخرین ویرایش:
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: Tiam.R
عقب
بالا پایین