چند روزی از اتفاقات اخیر گذشته بود و علی دورادور از اوضاع و احوال باوان مطلع بود؛ تصمیم گرفت حقیقت را با مش قربان در میان بگذارد؛ به هر حال نمیتوانست مدتها را در دروغ سپری کند، از طرفی نمیشد که در مقابل مرد دنیا دیدهای چون او به همراه باوان نقش بازی کند؛ تمام اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود...
با اصرار فراوان گلنار توانست کمی غذا خورده و جان بگیرد اما هر چه کرد نتوانست دکتر را تنها بگذارد، او تنها حامیاش بود و بیمعرفتی بود که او را تنها بگذارد؛ نزدیکش شد و کنارش نشست، لباسهایش را پیرمرد عوض و از لباسهای خودش تن مرد کرده بود؛ مژدار در رشت به شدت سرد بود و باران شب گذشته نیز در این...
اشکهای باوان با حرف علی شدت گرفته و صورتش را چون کویری خشک شده به بازی گرفته بود تا سیرابش کند اما انگار لحظه به لحظه تشنهتر میشد؛ گریه و فغان فایده نداشت باید خون میگرسیت؛ مرد مقابلش را درک نمیکرد؛ چرا باید او چنین پیشنهادی میداد؛ مردی که در تمام لحظات زخمی شدنش سعی در پاشیدن پادزهر بر جانش...
بار دیگر چشمانش از بیرحمی روزگار پر شدند و با باز شدن در ورودی، سبزههای معطر روستا راهی برای سد معبر اشکهای روانش گَشتند؛ لبخند مصنوعی را بر چهرهاش نقش بست و رو به علی گفت:
خوش اومدین.
سلام، حالت چطوره؟!
به مرحمت شما، الهی شکر.
علی سری تکان داد و به سمت در سالن رفت و در میانه راه برگشت و...
آن روز و روزهای دیگر هم گذشتند؛ علی به قرار نانوشتهای هر شب را بیرون از خانه میخوابید و به اصرارهای مکرر باوان گوش نمیداد؛ باوان ناراحت از آواره کردن مردی چون او، راضی به استراحت در خانهای که متعلق به خودش نبود نمیشد، اما با اطمینان علی به او که برای زندگی در آنجا کسی ناراضی نیست؛ به او...
با احساس خستگی عضلاتش، با چهرهای درهم و بیرمق؛ چشمانش را گشود؛ نگاه تارش اول از هر چیزی به ساندویچ نصفه و نیمهای برخورد کرد که از شب گذشته بر روی فرمان ماشین جا خوش کرده بود؛ خمیازهی بی حوصلهاش سکوت ماشین را در هم میشکست؛ خسته نگاهی دیگر به خانه انداخت، لبخندی زد؛ دخترک او را آواره کرده...
پلاستیکهای حاوی مواد غذایی و خوراکی و تنقلات را از داخل ماشین بیرون آورد و به سختی آنها را با یک دست گرفته بود تا با دست دیگر کلید خانه را از داخل جیبش بیرون بیاورد که به ناگاه با باز شدن در، دستش در میانه راه در هوا ماند؛ با دیدن دختر مورد علاقهاش، ناخودآگاه لبخندی مهمان صورت خستهاش شد،...
پلهها را یکییکی طی کرد، چیزی جز سکوت بر چهره کنجکاوش سیلی نمیزد، مسکوت به مسیری که فکر میکرد به محوطه ختم میشود، ادامه داد و پس از دقایقی خود را نزدیک دریا یافت؛ به سمت آبهای خروشان خزر قدمی برداشت؛ هیچگاه فکرش را هم نمیکرد این مکان ناشناخته را برای زندگی بپذیرد، در این نقطه او دیگر...
رو به باوان گفت:
- دیدی گفتم، از این غذا نمیشه گذشت.
دختر به او جوابی نداد و در عوض مقداری سوپ برای خود کشید و مشغول شد؛ علی نیز سکوت کرد تا دختر بدون هیچ حس عذابآوری غذایش را بخورد ؛ تجربه اولین بار غذا خوردن در کنار او، حسی وصفنشدنی را برایش به ارمغان میآورد که نمیتوانست لذتش را نادیده...
با اولتیماتومی که به پدرش داده بود، مطمئن بود که او را به خواستهاش میرساند؛ دقایقی بعد به همراه تیرداد جسم مچاله شده باوان را درون ملحفهای پوشاندند و او را عقب جیپ رها کردند؛ علی در ماشین را بست و نفسش را از خستگی بیرون راند و رو به تیرداد نیم لبخندی زد و ل*ب زد:
- خیلی مردی؛ جبران میکنم...
سومین روز دادگاه نیز با سر و صدای خانواده نعیم در هم آمیخته شده، همسر نعیم پیشتر از گناه زن گذشته بود. او همسر نالایق و احمق خود را میشناخت اما پدر و مادر او حرف دیگری برای گفتن داشتند. کسی به جایگاه همسری او اعتنایی نداشت و در هر حال او اولیای دم نیز محسوب نمیشد. مضخرف بود نزدیکترین فرد به...
سعید که جسم بیجان مرد را بر روی زمین دید؛ ترسیده به سمت مهوا نزدیک شد. چهره ترسیده و بهتزده مهوا با ورود سعید از رد خون گرفته شد، سعید شوکه زیر ل*ب گفت:
- چه غلطی کردی؟!
با دو خودش را به مهوا رساند و دستش را دور گردن او پیچاند. دخترک شوکه و دردمند عقب عقب حرکت کرد آنقدر که به میز ناهارخوری...
سعید در کنارش نبود تا نجواهای عاشقانه محالش را بشنود و دولت عشق را درون پایتخت وجودش بکارد. گفته بود تنهایی برو، هر چه میخواهی بخر و برگرد. همین!
خستگی با همین جمله او بارها بر تن رنجورش آویزان میشود. تازه عروس مردهای میمانست که روح زندگی با همین جمله ساده درونش به یغما رفته است.
سفره هفت...
صدای چرخش کلید که به گوشش خورد دستپاچه دستش به ادکلن مارک سعید برخورد کرد اما قبل از اینکه بیفتد آن را در هوا قاپید و با دستانی لرزان سرجایش قرار داد.
کمی بعد به استقبال مرد رفت. با دیدنش پیش دستی کرده و ل*ب زد:
- سلام، خسته نباشی.
سعید نیم نگاهی به او کرد و بیحال و حوصله گفت:
- سلام، ممنون.
سپس...
با شنیدن صدای اذان صبح، چشمان سنگینش را از آغو*ش هم گشود. سکوت و تاریکی مطلق در اطرافش پرسه میزد. تنها باریکه کوچک نور سبز که از مسجد محل به اطراف گسیل میکرد پرده حریر را به سختی کنار میزد و حضور خود را روی دیوار سرد اتاق اعلام میکرد. مرد وحشی زندگیاش در کنارش خفته بود؛ سر سنگینش را در دست...
صدای سرخ شدن سیبزمینیها در صدای افکارش قدم میزد و او نگاهش به ماهیتابه اما تمرکزش روی مردی بود که پشت سرش روی مبل نشسته و تلویزیون تماشا میکند. افراد درون تصویر شیشهای تلویزیون با ذهن او صحبت میکردند و مرد به ظاهر شوهر او تمام توجهش در اختیار تصاویر کهنه و قدیمی سریال آبکی تلویزیون بود...
دستان لرزانش را در آغو*ش هم سر داده و مشغول ور رفتن آنها با هم بود. با وحشت از خانه بیرون زده و خود را به آنجا رسانیده بود. زن مقابلش با کنجکاوی تمام حرکات او را رصد میکرد. حرکات او را درون دفترش یادداشت میکرد و منتظر صحبتی از جانب زن به ل*بهای او خیره بود؛ متعجب گفت:
- دخترم نمیخوای حرف...
با چرخانده شدن کلید در سالن و ورودش به سالن، با چهره بشاش سیمین مواجه شد. پدرش نیز با لبخندی تصنعی خیرهاش بود اما محمد سوالی و کمی بیتفاوت با چاشنی نگرانی محوی نگاهش میکرد. سیمین لیوان شربتی ریخت و نزدیکش شد و گفت:
- میدونستم دختر من عاقلتر از این حرف هاست.
دخترک با تعجب ل*ب زد:
چی شده؟
چی...