در حال ویرایش رمان مژدار | نویسنده: زینب هادی مقدم

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع ZeinabHdm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
رو به باوان گفت:
- دیدی گفتم، از این غذا نمیشه گذشت.
دختر به او جوابی نداد و در عوض مقداری سوپ برای خود کشید و مشغول شد؛ علی نیز سکوت کرد تا دختر بدون هیچ حس عذاب‌آوری غذایش را بخورد ؛ تجربه اولین بار غذا خوردن در کنار او، حسی وصف‌نشدنی را برایش به ارمغان می‌آورد که نمی‌توانست لذتش را نادیده بگیرد.
صدای بر هم خوردن قاشق و چنگال، صدای سکوت را در هم می‌شکست؛ پس از مدت‌ها تحمل اضطراب و فریادهای ناشی از شکنجه و ترس برخاسته از کُشت و کُشتارها؛ حال توانسته بودند در فضایی آرام‌بخش به دور از هر گونه ترس و دلهره، اندکی آرامش را به جانش تزریق کنند و این همان چیزی بود که علی انتظارش را می‌کشید.
شب از نیمه گذشته و بی‌هوشی طولانی مدت آن روز، خواب را از لایه‌های مغزی دخترک ربوده بود؛ در سکوت زانوانش را در هم فشرده و از پشت پنجره به نمایش ماه در آسمان خیره شد؛ به یادش آمد که پیش‌تر به جای تکیه بر زانوان خسته خود، در آغو*ش داژیار به درخشش ماه خیره بود؛ در خاطرش نقش پر رنگ داژیار را می‌دید که لقمه غذا را با نوازش به او می‌خوراند و اکنون دستان سرد خود آغو*ش‌گر لقمه بی‌رنگ و لعاب غذاست.
آه برخاسته از دل غمزده‌اش با ریزش قطره‌ای اشک همراه شد و صدای سیل قطرات بعدی در سکوتی مطلق به گوش شب می‌رسید.
صوت تنهایی او به گوش علی نیز رسید، علی با چشمانی خسته که در تقلای اندکی آرامش می‌گشت، به جسم مچاله شده او خیره بود؛ نور ماه جسم او را در میان تاریکی شب روشن ساخته و تصویری بی‌پناه از او به نمایش گذاشته بود.
مستأصل به سویش گامی برداشت و با رعایت فاصله کنارش نشست؛ نفسش را با شدت بیرون داد و به قصد درد و دل خلوت او را بر هم زد:
- بچه که بودم فکر می‌کردم ماه توی آسمون یه عنصر تنهاست، اون تنهایی رو به جون می‌خره تا بتونه درخشش خودش رو به شب بده و به شب معنا ببخشه؛ اما بعدش که بیشتر فکر کردم فهمیدم به جز ماه چیزهای دیگه‌ای هم هستن که می‌تونن با درخششون به شب معنا بدن.
باوان کنجکاو به صورت علی که حالا توسط نور ماه روشن شده بود، خیره شد؛ چرا بحث را به این‌جا کشانده بود؟! او می‌خواست در مورد چه صحبت کند؟
علی با لبخند به صورت کنجکاو او خیره شد و ل*ب زد:
- تو مثل اون ماه می‌مونی.
سپس با این حرف به ماه داخل آسمان اشاره کرد و در ادامه گفت:
- اما به جز تو چیز دیگه‌ای هم هست که بتونه تاریکی زندگی تنهات رو معنا بده؛ می‌دونی اون چیه؟
گفته‌های نامفهوم او ذهن باوان را مشغول کرده و حتی نمی‌توانست در مقابل صحبت او چیزی بپرسد، منتظر بود خود او ل*ب به سخن بگشاید و ادامه دهد، منتظر بود تا ادامه حرفش را بزند، برای همین مسکوت ماند تا مانعی برای ادامه حرف‌های دکتر نباشد.
- اون ستاره‌ای که قراره به زندگی تاریک تو معنا بده، همون کسیه که الان داره با تو نفس می‌کشه، همون کسیه که داژیار برات به امانت گذاشته.
با اتمام سخن علی، باوانی که تاکنون با تعجب به او خیره بود، متعجب از جای برخاست و مقابل علی نشست و با بهت گفت:
- چی؟!
علی لبخندی زد و گفت:
- توی مریض خونه ساواک فهمیدم، همون موقع که بی‌هوش شدی.
علی از جایش برخاست و از او دور شد اما میانه راه برگشت و رو به او گفت:
- خدا ممکنه برای امتحان تو، تصمیماتی رو سر راهت بذاره که با انتخابش زندگی خودت و بقیه رو به چالش بکشی اما توجه داشته باش که خدا تو رو به خاطر تصمیم نادرستت تنبیه نمی‌کنه، اون فقط می‌خواد بهت درس بده؛ مطمئن باش اون هیچ وقت تنهات نمی‌ذاره؛ ستاره این روزهای تلخ تو گواه این حرف منه؛ شب به خیر.
انوار طلایی خورشید آهسته و پیوسته، لبه پرده‌های سفید رنگ را کنار زد و با چشمکی اغواگر، بر صورت باوان بوسه زد؛ گرمای دلنشین آفتاب نسبتاً گرم صبح زمستانی صورتش را به نوازش مشغول کرد؛ شب گذشته تا نیمه‌های شب بیدار بود و به نظرش رسید که زیادتر از حد معمول نیز خوابیده است، احساس می‌کرد حسی مبهم و مجهول قلب شکسته‌اش را به غلیان واداشته و خون را به شریان‌های اعضای اصلی بدنش متصل کرده است.
دستانش را به زمین تکیه داد و به آرامی از جایش بلند شد، چشمانش را با برخورد نور خورشید بسته نگه داشته بود، احساس می‌کرد گرمای شدید آفتاب صورتش را می‌سوزاند، دستش را جلوی صورتش گرفت و از جای برخاست.
 
پله‌ها را یکی‌یکی طی کرد، چیزی جز سکوت بر چهره کنجکاوش سیلی نمیزد، مسکوت به مسیری که فکر می‌کرد به محوطه ختم می‌شود، ادامه داد و پس از دقایقی خود را نزدیک دریا یافت؛ به سمت آب‌های خروشان خزر قدمی برداشت؛ هیچ‌گاه فکرش را هم نمی‌کرد این مکان ناشناخته را برای زندگی بپذیرد، در این نقطه او دیگر هیچ‌کس را نداشت؛ تنها و بی‌یاور در آن مکان رها شده بود؛ دکتر گفته بود مجبور شده بودند او را بی‌هوش کنند و تا بتوانند به سرعت فرار کنند؛ باور کرده بود، چاره‌ای جز باور حرف این و آن را نداشت.
حرکت دستش بر روی شکمش ناخودآگاه او را شوکه کرد، در حالی که مبهوت به دریای عظیم مقابلش خیره بود، زیر ل*ب زمزمه کرد:
- یعنی تو واقعیت داری؟
هیچ واکنشی ندید، نه از خودش و نه از دریای آرام مقابلش؛ فقط سکوت بود و آواز پرندگانی که با آرامش اطراف مخلوط میشد و این حس آرام‌بخش را تکمیل می‌کرد.
دقایقی بود که مقابل دریا نشسته و تنها فکر می‌کرد که با صدای قدم‌های شخصی و پشت‌بند آن صدای دکتر، از وادی خیالاتش خارج شد:
  • اینجایی؟! دنبالت می‌گشتم.
  • وقتی بیدار شدم، کسی رو ندیدم؛ یکدفعه خودمو این‌جا دیدم.
  • فکر می‌کنم دریا رو دوست داشته باشی.
  • تا حالا دریا رو از نزدیک ندیده بودم.
  • از نزدیک چطوره؟
  • دلگیره، تنهاترم می‌کنه.
از جواب دخترک متعجب شد، جواب صریح و قاطعش نشان میداد اصلأ از بودن در آن‌جا راضی نیست.
  • دوست نداری اینجا رو؟
  • بدون داژیار هیچی رو دوست ندارم.
علی نفسش را در سینه حبس کرد و سپس با شدت بیرون داد، دستان مشت شده‌اش را با آرامش ساختگی باز کرد و رو به او ل*ب زد:
- بهتره دنیای جدیدی برای خودت بسازی.
باوان با بهت نگاهش کرد و زمزمه کرد:
  • چطور چنین چیزی ممکنه؟!
  • ممکنه.
باوان عصبی شد و رو به علی براق شد:
- فکر نکن با این محبت‌های ساختگی‌ات می‌تونی ظلمی رو که در حقم کردی رو جبران کنی.
علی با آرامش رو به او گفت:
  • بهتره قضاوت نکنی، داری اشتباه می‌کنی.
  • اشتباه؟! هه! چه مدرکی بالاتر از اینکه که تو پسر قاتل عشق منی؟ چه مدرکی بالاتر از این که شوهر من جلوی چشمت جون داد و تو نگفتی اون برگه‌های کوفتی کجان.
  • پدر من تبهکار بود، این نشون میده من گناهکارم؟!
  • گناه تو این بود که با وجود پدر خلافکارت؛ خودت رو به ما نزدیک کردی؛ اعلامیه‌ها رو از داژیار گرفتی و نگفتی کجان، اگه گفتی بودی کجان الان داژیار زنده بود.
علی سرش را به نشان تأسف تکان داد و گفت:
- من برای نجات جون هردوتاتون اعلامیه‌ها رو برداشتم.
باوان در حالی که اشک می‌ریخت با فریاد گفت:
- اما داژیار کشته شد، می‌تونی اینو بفهمی؟!
علی متقابلاً فریاد زد:
  • تو از سیاست اونها خبر نداری، چه اعلامیه‌ها رو بهشون می‌دادیم چه نمی‌دادیم؛ داژیار رو می‌کشتن؛ اگه بهشون می‌گفتم تو رو هم می‌کشتن.
  • کاش می‌گفتی، کاش می‌گفتی و منو از این فلاکت نجات می‌دادی؛ می‌گفتی که داژیارم رو تنها نمی‌ذاشتم؛ آخ بمیرم برای داژیارم، بمیرم برای بی‌کسی‌اش، بمیرم برای تنهایی‌اش، بمیرم که کنارش بودم اما نتونستم همراهش باشم؛ آخ داژیارم نفسش بریده بود اما من فکر می‌کردم هنوز زنده است، هنوز داره لبخند میزنه؛ اما انگار این من بودم که کور شدم و ندیدم نفسش بریده شده؛ الهی که باوان بمیره نبینه که عشقش بی‌نفس شده.
علی با ناراحتی و اندوه به زجه‌های زن می‌نگریست که با اندوه بسیار به فغان می‌پرداخت گویی که زجه‌ها و ناله‌هایش دل سنگ را آب می‌کرد؛ ساعتی را در کنارش نشست؛ لحظاتی را شیون کرد و تنها علی را مقصر ماجرا دانست، گاهی آویر را نفرین می‌کرد و گاهی پدرش را که به آویر اطمینان داشت؛ گهگاهی سراغی از کمال و عمه‌اش می‌گرفت و لحظه‌ای را با درد خود را مورد شماتت قرار میداد؛ وقتی فهمید که دیگر کسی نیست که او را هدف قرار دهد، تنها سکوت کرد و در تنهایی هق زد.
وقتی علی فهمید او آرام شده، زانوانش را در آغو*ش گرفت و گفت:
- پدرم یه نظامی سخت‌گیر بود؛ تنها فرزند خانواده من بودم، از بچگی هم دوست داشتم پزشک بشم، این چیزی نبود که بهش عشق واهی داشته باشم، من عاشق پزشکی بودم و پدرم عاشق پول و جاه و مقام دولتی بود و مدام مغزم رو می‌شست که باید نظامی بشم اما من به کمک مادرم تونستم راضی‌اش کنم و به دنبال علاقه‌ام برم.
مدتی رو که تحصیل کردم برای گذراندن دوره‌های عملی فرستادنم جنوب، با هزار بدبختی تونستم خودمو منتقل کنم کردستان؛ از نظر آب و هوایی و موقعیت مردم در کردستان، بالاخره تونستم خودم رو به کردستان تبعید کنم؛ چند وقت از موندنم نگذشته بود که پدرم دوباره پیغام فرستاد که به من نیاز داره، این بار رفتم اما برای اتمام حجت و این بار تیرداد دوستم رو با خودم همراه کردم تا کمکم باشه.
ماجرای تو و داژیار برام عجیب بود، دلم می‌خواست شما به خواسته‌اتون برسید؛ برای همین بود که خواستم کمکتون کنم؛ برای همین وقتی متوجه اعلامیه‌ها شدم، از داژیار گرفتمشون و اون‌ها رو همون نزدیک کلبه چال کردم؛ من هیچ وقت از همکاری آویر با پدرم آگاهی نداشتم، اگر داشتم که اون شب قبل شروع عملیات نمیومدم دم خونه سید و اون حرفا رو به سید و داژیار نمی‌گفتم؛ باور کن من گناهی نداشتم.
علی آهسته ل*ب زد:
- رحم کن؛ به خودت، به بچه ات، به اینکه تو باید به تنهایی برای اون بچه آینده بسازی؛ می‌فهمی چه وظیفه‌ای به دوشته؟
باوان مستأصل زانوانش را در آغو*ش گرفت و سرش را روی دو زانویش گذاشت و به نوعی خودش را ب*غل کرد؛ جنبش دو شانه خسته‌اش، علی را در اندوه فرو برد؛ دستی در موهایش کشید و نفسش را به سختی بیرون داد و در همان حال گفت:
- متأسفم اما باید بگم که گریه و شیون فایده نداره، دنیای داژیار با دنیای تو هزاران فرسخ فاصله داره، دنیای تو و بچه‌ات یه دنیای جدیده که تو به عنوان یه مادر باید به فکر آینده‌اش باشی، بلند شو، دوباره بلند شو؛ بلند شو به فکر بچه‌ای باش که امانت داژیاره.
علی این را گفت و از جایش بلند شد، خواست از او دور شود که باوان با صدایی که اکنون می‌لرزید گفت:
- چطور بلند شم؟! من، یه زن تنها، بدون پناه، با یه بچه که نمی‌دونم چه آینده‌ای داره؛ چطوری زندگی کنم؟!
علی دو دستش را مشت کرد؛ سوز کلام زن، قلب عاشقش را بارها می‌کشت و خون جریان گرفته از گرمای وجود باوان دوباره آن را زنده می‌کرد؛ لبخندی زد و امیدوارانه رو به او ل*ب زد:
- من کمکت می‌کنم، نگران چیزی نباش.
با گفتن این حرف، مشت دستانش را که اکنون از هیجان برخاسته از بازگویی حرف دلش نشأت گرفته بود، باز کرد و مسیر پیش رویش را پیش گرفت.
 
پلاستیک‌های حاوی مواد غذایی و خوراکی و تنقلات را از داخل ماشین بیرون آورد و به سختی آن‌ها را با یک دست گرفته بود تا با دست دیگر کلید خانه را از داخل جیبش بیرون بیاورد که به ناگاه با باز شدن در، دستش در میانه راه در هوا ماند؛ با دیدن دختر مورد علاقه‌اش، ناخودآگاه لبخندی مهمان صورت خسته‌اش شد، دختر با کمی خجالت روسری‌اش را کمی سفت کرد و رو به او گفت:
- سلام، خسته نباشید.
سپس نگاهش را به دست راست دکتر که اکنون از حجوم خریدهایش، بدنش را نیم‌وری کرده بود؛ انداخت و برای گرفتن خریدها پیش‌قدم شد و در همان حال گفت:
- بذارید کمکتون کنم.
علی که محو دختر شده بود، خریدهایش را به او سپرد با سبک شدن سمت راست بدنش، متوجه شد که پلاستیک‌ها اکنون در دست باوان می‌رقصند؛ ناگهان واکنش نشان داد و گفت:
- اوه ببخشید، حواسم نبود؛ شما نباید سنگینی بلند کنید.
به سمت باوان خیز برداشت و مجدد خریدها را از او گرفت و این‌بار با پخش کردن پلاستیک‌ها بین دست راست و چپش اعتدال را رعایت کرد، لحظاتی بعد وارد آشپزخانه شد و در حالی که مواد غذایی را از پلاستیک بیرون می آورد؛ رو به او گفت:
- برات یه سری مکمل غذایی و قرص آهن آوردم، سخت گیر میومد اما یکی دو تا از داروخانه‌های اطراف شهر داشتند، پس حتماً طبق دستوری که بهت میدم رعایت کن و بخور.
پلاستیک اول که تمام شد، سراغ پلاستیک بعدی رفت و بدون نگاهی به باوان دوباره ادامه داد:
- ببخشید امروز توی یخچال چیزی نبود، برای همین مجبور شدم تنهات بذارم و برم خرید کنم؛ نمی‌دونم غذا چی دوست داری برات کته کباب گرفتم، به زن سرایدار هم گفتم برات سوپ بپزه؛ باید غذای خوب بخوری جون بگیری، چند وقته غذای درستی نخوردی، باید هواسمون به بچه باشه.
با دریافت سکوت از جانب باوان، کارش را نیمه تمام کرد و نگاهی به جانب او انداخت؛ دخترک ایستاده و با ناخن‌هایش بازی می‌کرد، انگار موذب بود، این را از یکایک حرکاتش می‌فهمید؛ لبخندی زد و گفت:
- چیزی شده؟
نگاهش کرد، از او خجالت می‌‌کشید، کار و زندگی‌اش را رها کرده و دنبال او افتاده بود، خجالت را کنار گذاشت و ل*ب زد:
- چرا کمکم می‌کنید؟
کمی به انحنای ل*ب‌هایش عمق داد و دستش را از پلاستیک جدا کرد و از آشپزخانه بیرون آمد، با رعایت فاصله نزدیکش شد و در چشمانش خیره شد و با کمی مکث و تته پته‌ وار گفت:
- چون، چون منم فعلاً کسی رو، کسی رو جز تو ندارم.
باوان متعجب شد و گفت:
- یعنی چی؟
علی نفسش را با فشار بسیار ضعیفی بیرون داد و توجیح‌وار گفت:
- یعنی اینکه فعلاً کسی رو ندارم؛ پدرم سرهنگ ساواکه، مادرم هم فعلاً از ترسشم که شده توی تیم پدرمه، خواهر و برادر ندارم و مطمئنم اگه به شهر خودم برگردم به جرم فرزند یه ساواکی قطعاً جایی توی بیمارستان و دانشگاه ندارم.
باوان کنجکاوانه پرسید:
  • اما شما قبلاً توی بیمارستان و دانشگاه مشغول بودین.
  • ورود من به دانشگاه و بعد از اون به بیمارستان به قبل از تشکیل ساواک برمی‌گرده، پرونده ثبت‌نام من مربوط به ده سال پیشه که اون زمان اثری از فعالیت سیاسی پدرم نبود، اون زمان پدرم سرگرد ساده ارتش بود و ربطی به ساواک نداشت اما با جنگ کوموله و سر و صداهای اخیر، قطعاً نام شهسواری به گوش رسانه‌ها رسیده .
به نظر باوان رسید که دلیل محکم دکتر، چندان هم نمی‌توانست قانع کننده باشد، اما چیزی نگفت و دوباره پرسید:
- اما بودن من و شما زیر این سقف جایز نیست، من محبت شما رو فراموش نمی‌کنم اما.....
علی اجازه نداد حرفی بزند چرا که گفت:
- متوجه‌ام.
علی دستی در دو جیب اورکتش کرد و با اشاره چشم به او گفت:
- غذات رو بخور، داروهات رو طبق زمانی که روی هر جعبه نوشته مصرف کن، من حواسم بهت هست؛ از تنهایی نترس.
با گفتن این حرف، از کنارش رد شد و خانه را ترک کرد، باوان با خود اندیشید که او را ناراحت کرده اما نجابت دخترک قلب مرد عاشق و تنها را بیشتر از پیش به تلاطم خواستن او واداشت.
 
با احساس خستگی عضلاتش، با چهره‌ای درهم و بی‌رمق؛ چشمانش را گشود؛ نگاه تارش اول از هر چیزی به ساندویچ نصفه و نیمه‌ای برخورد کرد که از شب گذشته بر روی فرمان ماشین جا خوش کرده بود؛ خمیازه‌ی بی حوصله‌اش سکوت ماشین را در هم می‌شکست؛ خسته نگاهی دیگر به خانه انداخت، لبخندی زد؛ دخترک او را آواره کرده بود، به خاطر نجابت او مجبور بود در ماشین کز کرده و شب را به صبح برساند؛ پوفی کرد و در ماشین را باز نمود.
سوز سرما استخوان‌هایش را در مشت گرفته و فشار میداد، احساس درد در تمام اعضا و جوارحش نفس می‌کشید؛ دستانش را چون حصاری گرم به دور خود پیچاند تا به جان خود حرارت تزریق کند؛ تصمیم گرفت کمی پیاده‌روی کرده تا هم کمی ورزش کرده باشد هم نان تازه نیز خریداری کند، تا دختر بیدار می‌شود بهتر بود که خود را سرگرم می‌کرد.
ساعتی نگذشته که خود را نزدیک خانه رساند؛ سعی کرد با کمی سر و صدا اظهار وجود کند، اما مثل اینکه دختر با خواب طولانی مدت میانه‌ای نداشت چرا که لحظاتی بعد آراسته و مرتب در را گشود، علی با لبخند رو به او گفت:
- سلام صبح به خیر.
دختر با خجالت کمی کنار کشید و گفت:
  • سلام صبح شما هم به خیر.
  • برات نون گرفتم.
  • ممنونم، بفرمایید خواهش می‌کنم.
علی با خوش‌حالی وصف ناشدنی مخصوص به خودش پا در خانه گذاشت، با دیدن سفره پهن؛ آن هم با مخلفات کامل تعجب نکرد، او دختر روستا بود هرچند که دختر خان اما او مدت‌ها زندگی ساده‌ای را گذرانده و بلد بود زن باشد و زندگی ببخشد؛ سفره‌اش را نگاه گذرا کرد، قلبش آنقدر می‌کوبید که هراس داشت که صدای تپش‌های بی‌امان قلبش به گوش باوان نیز برسد، از هر چیز دو عدد در سفره وجود داشت این یعنی او منتظر بود تا بیاید.
علی خودمانی گفت:
- خوب شد نون گرفتم.
سپس رو به باوان که با خجالت ناخن‌هایش را در آغو*ش هم سوق داده بود، گفت:
- دستت درد نکنه.
سپس خود را به سمت سفره کشاند و برای خودشان چای ریخت و خود نیز مشغول شد.
با دریافت سکوت باوان رو به او با دهان پر گفت:
- چی شد؟ بیا صبحانه بخور.
دختر معذب نزدیکش شد و جایی در دورترین نقطه سفره نشست و با تأخیر شروع به گرفتن لقمه برای خود شد.
در سکوت مشغول شدند، علی برای او چای می‌ریخت و نزدیکش روی سفره قرار می‌داد یا گهگاهی با لقمه‌های مقوی او را مجبور به خوردن کره محلی می‌کرد؛ زیرکانه او را زیر نظر می‌گرفت، می‌خواست بفهمد او به چه چیزی علاقه نشان می‌دهد و از چه چیزی متنفر است، نگاهش که به نیمرو وسط سفره کشیده شد، ظرف آن را سمت باوان سوق داد، درهم رفتگی چهره دخترک اولین واکنش او به تنفرش در دوران بارداری بود، لبخندی زد و گفت:
- نیمرو دوست نداری.
بی‌میل نگاهش را از نیمرو گرفت و گفت:
  • دوست دارم، اما الان میل ندارم.
  • اگه میل نداشتی چرا درست کردی؟
  • گفتم شاید شما دوست داشته باشین.
علی سری تکان داد؛ ظاهری خونسرد به خود گرفت و انقلاب درونش را کنار زد؛ سپس برای اینکه کمی او را اذیت کند گفت:
  • پس منتظرم بودی؟!
  • دیشب رو توی ماشین خوابیدید!
  • پس زیر نظرم گرفته بودی!
باوان هول شد و گفت:
  • نه من چنین منظوری نداشتم، من فقط....
  • چه اشکالی داره؟!
باوان متعجب به او خیره شد، اما علی بی‌توجه به نگاه او، لقمه دیگری گرفت و مشغول به جویدنش شد؛ فکر نمی‌کرد منفورترین صبحانه‌ی دنیا را اینگونه با ولع بخورد؛ با دریافت سکوت باوان از فرصت استفاده کرد و به خوردن مشغول شد؛ سیر شده بود اما به اجبار خود را مشغول خوردن می‌کرد که بیشتر در کنار او بماند؛ خنده‌اش گرفته بود، دو نان را به طور کامل بلعیده بود، لبخندی زد و کمی از سفره فاصله کرد؛ نفس عمیقی کشید و رو به باوان که متعجب به او خیره بود، گفت:
- ببخشید دیگه، مدتی بود که غذای درست حسابی نخورده بودم.
باوان لیوان چایی برای او ریخت و گفت:
- من کاری نکردم همه‌اش زحمت خودتون بود.
سپس به نان و مخلفات موجود در سفره اشاره کرد، علی نیم نگاهی به سفره انداخت و سپس گفت:
  • اما تو هیچی نخوردی.
  • خوردم.
علی جدی شد و گفت:
- بهتره از این به بعد بیشتر مراقب خودت باشی، بالاخره تو الان مثل بقیه نمی‌تونی هر چیزی رو بخوری؛ باید رژیم غذایی مناسبی داشته باشی، خودم برات یه برنامه می‌چینم، هر روز هم باید پیاده‌روی داشته باشی، کار سنگین هم انجام نده، به گوهر خانم گفتم توی کارها کمکت کنه؛ راجب این‌جا هم خیالت راحت، با تیرداد صحبت کردم؛ می‌تونیم چند ماهی رو اینجا بمونیم.
پس از گفتن این حرف، از جایش بلند شد و سفره را جمع کرد و به اصرارهای باوان مبنی بر اینکه خودش می‌تواند این کار را انجام دهد، گوش نداد؛ کمی دیگر آن‌جا ماند و توصیه‌هایش را مجدد در گوش باوان فرو کرد و پس از اندک زمانی آن‌جا را ترک گفت.
باید برای آنجا ماندن برای خود کاری دست و پا می‌کرد، اگر می‌خواست همان‌گونه آن‌جا بماند اصلأ نمی‌توانست؛ چون به زودی بودجه ذخیره‌اش به اتمام می‌رسید؛ از طرفی با خود فکر می‌کرد که با نام علی شهسواری زیاد نمی‌تواند در منطقه دوام بیاورد، مردمان در پی کشف آثار پوسیده ساواکی در میان شهر بودند و با اندک نشانی از شهسواری که تا آن زمان آوازه‌اش همه جا پیچیده بود، علی نمی‌توانست با نام و نشانی از خود، در آنجا بماند.
فکری در ذهنش پرسه میزد اما ترس داشت آن را با باوان در میان بگذارد، او داغدیده بود و ممکن بود با بازگو شده زخمی که چندان کهنه نگشته، دوباره خون داژیار از قلب زخم خورده باوان بیرون بریزد؛ اما بهتر دید فکری که ذهنش را درنوردیده بود را برای باوان شرح دهد، به کمک او در این راه نیاز داشت؛ غروب همان روز ساحل شاهد قدم‌های آرام آن‌ها کنار یکدیگر بود، هرچند که علی به بهانه مراقبت‌های پزشکی از باوان خواست که با او هم‌قدم شود؛ اما عطش عشق بهانه‌ای برای در کنار او بودن برایش فراهم کرده بود؛ اندکی که گذشت علی جلوی باوان ایستاد و جدی گفت:
- می‌خوام باهات صحبت کنم.
باوان سوالی نگاهش کرد و چیزی نگفت؛ علی سکوت او را به معنای تمایل شنیدن او به گفته هایش برداشت کرد و گفت:
- تو زندگی سختی رو گذروندی، عشق تو به داژیار پاک و خالصانه بود، من به تو به خاطر نگهداری این عشق افتخار می‌کنم؛ به داژیار هم افتخار می‌کنم که جوانمردانه برای میهنش جنگید و نذاشت آرمان‌های این کشور به دست اجنبی‌ها غارت بشن.
نفسی گرفت و تردید را کنار گذاشت و به آهستگی افزود:
- ازت می‌خوام از لاک تنهایی که برای خودت درست کردی بیرون بیای؛ تو قراره مادر بشی، یه مادر قدرتمند و باشکوه؛ نباید بذاری سختی‌ها چماق بشن و تو رو به روی زندگی و آرزوهات آوار کنن.
اشک باوان که فرو چکید، نفسش در سینه حبس شد؛ خواست دستش را بالا بیاورد تا انگشتانش نوازش بخش صورت بی‌روح باوان بشود؛ خواست آغوشش گرمابخش تن یخ‌زده او بشود اما دست و پایش بسته بود، داژیار دست و پایش را بسته بود، خدا دست و پایش را بسته بود؛ حتی فرزند باوان نیز دست و پایش را بسته بود....
ساعتی بعد بود که روبه روی دریا، روی شن‌های سرمازده ساحل نشسته و به دریا خیره بودند، سکوت تنها حرف مشترک بینشان بود، باوان اشک می‌ریخت؛ اشک باوان از درون قلب علی می‌جوشید و جگرش را می‌سوزاند؛ مگر یک انسان چند بار عاشق می‌شود؟!
- چی می‌خواستین بگید؟
نمی‌توانست دوباره دلیل گریه‌های شبانه دخترک بشود؛ نمی‌توانست؛ حرفی که آماده کرده بود را به آغو*ش دریا سپرد؛ فراموش کرد که چنین فکری را در ذهن دارد؛ خود را به ندانستن زد و به توجیح‌وار گفت:
  • گفتم که.
  • من مراقب خودم هستم.
  • من نگفتم مراقب خودت باش.
باوان سوالی نگاهش کرد؛ علی لبخندی زد و گفت:
- گفتم مراقب خودت و بچه باش.
باوان نگاه از او گرفت و لبخند کمرنگی زد و خجالت زده به دریا را زد و گفت:
- هستم.
علی نیز به دریا چشم دوخت، همه چیز برای او در این لحظه همان چیزی بود که تصور می‌کرد؛ در آرزوهای محالش خود را با باوان تجسم می‌کرد؛ اینکه کنار او قدم می‌گذارد و برای رویای شیرین آینده‌شان برنامه می‌چینند؛ تصمیم خود را گرفته بود؛ می‌خواست آنقدر محبت خود را نثار باوان کند که باوان نیز به او وابسته و کم‌کم دلبسته شود؛ رویای تلخ داژیار را به دست فراموشی بسپارد و زندگی جدید را در کنار علی جور دیگری در ذهن خود ترسیم کند.
 
آن روز و روزهای دیگر هم گذشتند؛ علی به قرار نانوشته‌ای هر شب را بیرون از خانه می‌خوابید و به اصرارهای مکرر باوان گوش نمی‌داد؛ باوان ناراحت از آواره کردن مردی چون او، راضی به استراحت در خانه‌ای که متعلق به خودش نبود نمیشد، اما با اطمینان علی به او که برای زندگی در آن‌جا کسی ناراضی نیست؛ به او التیام می‌بخشید؛ علی نیز روزها به شوق پیاده‌روی دم غروب با باوان؛ به مزرعه می‌رفت، او به کمک یکی از محلی‌ها؛ کشاورزی می‌کرد و به پرورش دام مشغول می‌گشت؛ غروب‌ها نیز خستگی کار را کنار می‌گذاشت و برای پیاده‌روی مختصر با باوان روانه ساحل می‌شدند و چادر پوسیده شب را به تمنای صبحی دیگر طبق روال همیشه کنار می‌زدند.
مثل هر روز و هر ساعتی که در این مدت گذشت، آخرین ضربه بیل را روانه زمین زیر کشت زد و کمرش را صاف کرد؛ با صدای فریاد زنی، نیم نگاهی به طرف دیگر زمین انداخت؛ زنی با لباس محلی از مزرعه به سمت زمین می‌آمد و با صدای بلند و «مش قربان» گویان به دنبال صاحب اسم می‌گشت؛ گفته‌های زن در میان فریادهایی توجه علی را بیش از پیش به خودش جلب کرده بود:
- مش قربان بیا که مهرجان بی‌قراره؛ مهرجان حالش خوب نیست.
مش قربان به سمت دختر شتافت و با هم پچ‌پچ کنان صحبت کردند که ناگهان مش قربان با دو دست بر سرش کوبید و به دنبال زن روان شد؛ علی که کنجکاوی بر سرش ضربه میزد؛ بیل را کنار گذاشت و به دنبال آن‌ها دوید؛ کمی بعد با تعقیب آن‌ها به خانه کاهگلی قدیمی رسیدند؛ بافت قدیمی خانه صفای سبزه‌زار اطراف را بیشتر به چشم می‌قبولاند.
علی دستمال را از دور سرش باز کرد و به سمت خانه رفت؛ صدای فریاد زن که فکر می‌کرد همان مهرجان باشد، رو به افزایش بود؛ از فریادهایش برمی‌آمد که سعی در به دنیا آوردن فرزندش است؛ مرد با تعلل رو به زن کرد و گفت:
  • از کی درداش شروع شد؟
  • از صبح درد داشت، نزدیک ظهر بدتر شد.
مرد با صدای ناراحتی گفت:
  • چرا زودتر نگفتی؟!
  • خودش خواست.
  • باید ببریمش مریض خونه.
زن با تعلل گفت:
- نمیشه تکونش داد، کیسه آب پاره شده.
علی تعلل را جایز ندانست و بدون اینکه پایش را جلو بگذارد به در ضربه‌ای زد تا صاحب خانه از حضور او مطلع شود؛ چیزی نگذشت که مرد نزدیکش شد و متعجب رو به علی گفت:
- بفرمایید.
علی در حالی که عرق روی پیشانی‌اش را می‌زدود، رو به مرد میانسال گفت:
- من پزشکم.
مرد سر تا پای علی را زیر و رو کرد و با لحنی عصبی رو به او گفت:
- بهتره با زبون خوش بری بیرون، اصلأ کی گفت بدون اجازه پا توی خونه بذاری.
علی با تعلل کمی جلو رفت و بازوی مرد را گرفت و مستأصل‌وار گفت:
  • اون زن داره می‌میره، ممکنه هر دوشون رو از دست بدین، من می‌تونم هر دوشون رو نجات بدم.
  • خجالت نمی‌کشی؟! حیا نداری؟! مگه تو قابله‌ای که از این حرفا میزنی برو گمشو از اینجا.

مرد با گفتن این حرف ضربه ای به سینه علی زد و او را به وسط کوچه پرت کرد، صدای فریاد زن این بار بلندتر به گوش علی رسید، علی مجدد از جای برخاست و رو‌ به پیرمرد گفت:
- حاج آقا من پزشکم، باور کن قصد من نجات جون زن و بچه‌اته.
مرد خواست چیزی بگوید که علی این بار میان حرف او پرید و بی‌هوا گفت:
- باور کن من زن دارم، یه بچه تو راهی دارم؛ قصد من فقط کمک به شماست.
پیرمرد عصبی به او نگاهی کرد و بدون حرف به داخل خانه برگشت، مدتی نگذشت که با صدای ناله‌های پی‌درپی زن، پیرمرد لنگان لنگان نزدیک علی که حالا روی سکوی جلوی خانه نشسته بود شد و آرام زمزمه کرد:
- زنم داره می‌میره، چطور می‌تونی نجاتش بدی.
علی نیز با حضور پیرمرد با کمی تأمل از جای برخاست، نیم نگاهی به داخل خانه انداخت و ل*ب زد:
- نجاتش میدم.
با دیدن سکوت مرد، تعلل را جایز ندانست و بی‌درنگ خود را به داخل خانه انداخت.
دستان خونینش را زیر شیر آب داخل محوطه گرفته بود، به صحنه لحظاتی قبل فکر می‌کرد؛ اینکه پیرمرد با دیدن بچه چگونه صورت عبوسش را تقدیم چهره‌ای شاد و شنگ داده بود، نمی‌دانست پیرمرد با این سن و سال فرزند دیگری دارد یا نه، اما دیدن این لبخند بر روی صورت او انگار غریبی می‌کرد؛ هر چه که بود او خوشحال بود که مسبب حال خوش چهره پیرمرد بوده است.
امشب باوان او را به خانه دعوت کرده بود، از باوان بعید می‌دانست که اینگونه به او محبت کند اما برای قدردانی از او؛ هدیه‌ای به اندازه یک شاخه گل عیبی که نداشت؟ داشت؟! شاید دعوت باوان می‌توانست اندکی خستگی آن روز را از تنش بشوید و بر باد بدهد.
نم باران، آن هم در هوای همیشه مرطوب شمال، باوان را به یاد هوای همیشه برفی کردستان می‌کشاند؛ همیشه دلش می‌خواست حال و هوای مژدار را در میان نم‌نمک باران تماشا کند؛ اما حیف که از هوای همیشه سرد کردستان، خاطرات تلخ بر جای مانده؛ دستان یخ بسته همسرش گواه سرمای یخ‌زده و غم‌زده مژدار بود، اویی که میان ناله‌هایش نام باوان را نجوا می‌کرد و در میان غلتش خون‌هایش، حسرت پدرشدن را با خود زمزمه میکرد.
 
بار دیگر چشمانش از بی‌رحمی روزگار پر شدند و با باز شدن در ورودی، سبزه‌های معطر روستا راهی برای سد معبر اشک‌های روانش گَشتند؛ لبخند مصنوعی را بر چهره‌اش نقش بست و رو به علی گفت:
  • خوش اومدین.
  • سلام، حالت چطوره؟!
  • به مرحمت شما، الهی شکر.
علی سری تکان داد و به سمت در سالن رفت و در میانه راه برگشت و به چشمان باوان خیره شد، رو به او ل*ب زد:
- چیزی شده؟!
باوان متعجب کمی به دو طرفش نگاهی انداخت و سپس به چشمان علی زل زد و گفت:
  • نه چطور مگه؟
  • چشمات؟!
باوان متعجب به علی خیره شد؛ علی نگاهی از او گرفت و کفش‌هایش را در آورد و رو‌ به باوان گفت:
- چشمات هیچ وقت دروغ نمیگن.
با گفتن این حرف با یا‌الله گویان پا درون خانه گذاشت و در ورودی را نیز نیمه باز گذاشت؛ خود نیز روی پتویی که به طور منظم گوشه اتاق چیده شده بود، نشست و سر به زیر گفت:
  • ببخشید زحمت دادم.
  • تو رو خدا اینجور نگید، من مزاحم شما هستم.
  • تو مراحمی.
باوان که از لحن صمیمانه علی معذب و متعجب بود به خاطر محبت‌هایی که برایش خرج کرده بود چیزی نگفت و تنها سکوت کرد و خود را مشغول کارهای آشپزخانه نشان داد.
کمی بعد او با سینی چای وارد اتاق شد و رو به روی علی نشست، علی که با دیدن سکوتی که بر فضا حاکم بود، لبخندی زد و مشغول تعریف خاطره آن روز شد:
- امروز زن یکی از محلی‌ها پا به ماه بود، شوهرش خیلی مضطرب و ناراحت میزد، پیش رو گرفتم، خواستم کمکشون کنم اما شوهرش اجازه نمی‌داد می‌گفت مگه ممکنه که مرد قابله باشه.
باوان با شنیدن این جمله متعجب به علی زل زد و سپس گفت:
- شما اینجوری می‌خواستین کمک بدین؟
علی کمی از چای نوشید و گفت:
  • من پزشکم، یه بیمار داشت جلوی چشمم جون میداد؛ وظیفه منه کمک کنم.
  • اما این یه کار زنونه است.
  • زایش یه امر طبیعیه، اساس هستی در زایش رقم خورده، اگه این امر طبیعی نباشه، هستی معنا نداره، پس این موضوع ربطی به حرف شما نداره؛ جون دو موجود زنده در خطر بود، من فقط نجاتشون دادم.
باوان متعجب از حرف صریح او، دو ابرویش را بالا داد و گفت:
- شوهرش که چیزی نگفت؟!
علی کمی از چایش را نوشید، سپس در همان حال گفت:
- چرا! اولش که پرتم کرد بیرون، فکر می‌کرد قصد مزاحمت دارم؛ اما بعدش که جون زنش رو نجات دادم خیلی ازم قدردانی کردن.
باوان لبخند بی جانی زد و گفت:
- بچشون پسر بود یا دختر؟
علی بی‌توجه به جوابی که باید به باوان بدهد پرسید:
  • تو کدومو دوست داری؟
  • چی؟!
  • میگم دوست داری بچه چی باشه؟!
  • نمی‌دونم، هر دو رو دوست دارم؛ کلا بچه‌ها رو دوست دارم.
علی لبخندی زد و بقیه چایش را نوشید اما این بار زیر ل*ب نجوا کرد:
- بچشون دختر بود.
باوان شنید اما خود را به نشنیدن زد و به سمت آشپزخانه راهی شد، اما ادامه کلام علی را نشنید:
- بچه من و تو هم دختر میشه.
با صدای تقه پی‌در‌پی درب خانه، علی متعجب ابروانش را در هم کشید و به پشت سرش خیره شد؛ این صدای آوازِ دربِ خانه آن هم در زیر نم‌نمک باران دم این خانه‌ای که برای اهالی منطقه غریبه می‌آمد کمی عجیب بود؛ با این حال باوان در چهارچوب در آشپزخانه حاضر شد و او نیز چون علی با کنجکاوی به صدای پی‌در‌پی درب می‌اندیشید؛ علی رو به باوان گفت:
- من در رو باز می‌کنم.
سپس از جایش برخاست و کمی بعد دربِ خانه را باز کرد؛ با دیدن پیرمرد شوکه به او خیره شد اما کمی بعد با کشیده شدنش و سپس افتادنش در آغو*ش کسی، نتوانست اتفاق پیش رویش را هضم کند برای همین متعجب رو به پیرمرد گفت:
- اتفاقی افتاده؟!
مش قربان که علی را در آغو*ش داشت با لحنی غمگین زمزمه کرد:
- تو پسر، امروز عشق منو نجات دادی؛ تو بگو برات چکار کنم؛ قلبم داره از حیرت می‌میره، بگو برات چکار کنم.
علی خود را از آغو*ش مرد جدا کرد و دو بازوی مرد را در دست فشرد و لبخند زنان رو به او گفت:
  • من که کاری نکردم، همه‌اش لطف و خواسته خدا بوده.
  • نه، اگر من به تو اجازه نمی‌دادم الان هر دوشون رو از دست داده بودم.
علی خواست چیزی بگوید که باوان رو به آن‌ها گفت:
- بفرمایید داخل.
با گذاشتن سینی چای، علی به او لبخندی زد و صمیمانه گفت:
- دستت درد نکنه.
سینی حاوی دو استکان چای را کمی جلو کشید و به پیرمرد گفت:
- بفرمایید خواهش میکنم.
پیرمرد در حالی که کلاه بافتنی خود را از روی سرش کنار میزد، با نگاهی شرمنده رو به باوان گفت:
- ببخش دخترم، امشب مزاحم شما و شوهرتون شدم.
باوان با شنیدن کلمه "شوهر" دو ابرویش را در هم گره داد و با صورتی که از خجالت اناری شده بود، رو به پیرمرد تنها جمله "خواهش میکنم" را زمزمه کرد؛ علی که از این وضع به نظر ناراضی نمی‌رسید با لبخند رو به پیرمرد گفت:
  • این چه حرفیه مش قربان، خدا کنه که ما آدم‌ها بتونیم به داد هم برسیم و کمکی به هم کنیم وگرنه شادی و خوشحالی شما باعث دلشادی ما میشه.
  • خیلی مردی روره، شما ندانی چند ساله ما منتظر چنین روزی بودیم، خدا بعد از سی سال زندگی به من و مهرجان رو کرد و بالاخره دامنمون رو سبز کرد؛ تو امروز جون دخترم و مهرجانم رو نجات دادی.
باوان با لبخند به چشمان پر مهر پیرمرد خیره شد؛ علی نیز لبخند میزد، خوشحال بود که پیرمرد و پیرزن به آرزوی دیرینه خود دست پیدا کردند؛ نیم‌نگاهی به چشمان پر رضایت باوان انداخت، دلش با نگاه درخشان باوان بیش از پیش نور امید را در خود زنده کرده بود؛ این را از زمزمه‌های آشنای قلبش درمی‌یافت.
پیرمرد کمی چایش از نوشید و سپس رو به علی گفت:
- شما رو این حوالی ندیده بودم، لهجه‌اتون که میگه اینجایی نیستی قربان تو بشم من.
علی نیمچه لبخندی زد و رو به پیرمرد گفت:
  • همسرم از تبار کردها است، منم اصالتا تهرانی هستم؛ به خاطر جنگی که کوموله‌ها راه انداختن مجبور شدیم به این منطقه پناهنده شیم.
  • اوهه، پس از جنگ و جدال فراری شده‌ای؛ ای که بگم خدا لعنتشون کنه، مردم رو آواره کردن و خانه‌هاشان رو ویران کردن؛ خدا خانه خرابشون کنه .
علی نیم نگاهی به چشمان اشکی باوان انداخت؛ می‌دانست منظور پیرمرد را به خودش و خانواده‌اش تعبیر کرده، گروهک‌ها خانه اربابی را پس از فرار باشوان و بقیه غارت کرده بودند و پدرش و دانیار و داژیار را کشته بودند؛ از بقیه خبری نداشت اما مطمئن بود که حال هیچ کدام از آن‌ها به بی‌رمقی و بیچارگی باوان نمی‌رسید.
باوان نیز بغض غمناکش را فرو برد و سعی کرد با لبخندی تظاهری، به حرف‌های پیرمرد گوش بسپارد:
- تو رو امروز سر زمین دیدم؛ جریان چیه؟!
علی کمی از چایش را نوشید و گفت:
- وقتی اومدیم اینجا جایی برای زندگی نداشتیم، اینجا هم برای یکی از دوستانمه، به زودی باید اینجا رو ترک کنیم؛ به هر حال خیلی نمی‌تونیم اینجا بمونیم، پس‌اندازم رو به اتمامه مجبورم روی زمین کار کنم تا بتونم با پولش یه جای جدید پیدا کنم.
پیرمرد کمی فکر و گفت:
- امروز گفتی یه بچه تو راه دارین، باید تا زمانی که بچه‌ات به دنیا میاد، خانمت یه جای آرام و دنج باشه که نگران جابجایی نباشید.
علی با کمی خجالت؛ از باوان چشم گرفت و تنها به پیرمرد دوخت، پیرمرد چه زود دروغ علی را به رخ باوان کشیده و علی را شرمزده کرده بود؛ اما چاره‌ای نداشت باید کمی نقش بازی می‌کرد تا پیرمرد زحمتش را کم می‌کرد؛ اما پیرمرد گفت:
- من یه پیشنهاد براتون دارم، من یه خونه نزدیک زمین شالی برای همین دخترم ساختم که وقتی بزرگ شد بی‌سر و پناه نباشه، عمره دیگه همینجوریشم ما آفتاب ل*ب بومیم؛ تو این سن تازه چراغ خونه‌ام به لطف شما روشن شده، شما هم قدم رو چشم من بذار و درخواستم رو قبول کن، با خانمت بیاین اونجا تا من بتونم زحمت شما رو جبران کنم.
علی که نور خوشحالی در چشمانش دویده بود شرمگین به چشمان اشکی و پر از غم باوان خیره شد؛ خواست نظر او را بداند؛ باوان نیز فکر می‌کرد به اینکه چگونه بدون داژیار تصمیم می‌گیرد و چگونه بی‌پناهی‌اش اکنون در آن روزها به روزگارش طعنه می‌زند؛ سرش را پایین انداخت و به نوازش دستانش مشغول گشت؛ چیزی نداشت که بگوید، مرد مقابلش تنها آشنا و همراه آن روزهایش بود؛ دلش گرفته بود، دلش برای داژیار تنگ بود؛ انگار خلأیی درونش را سوراخ می‌کرد و فریاد تنهایی را سر میداد؛ بی توجه به صحبت آن دو از جایش برخاست و به قصد سرزدن به غذا وارد آشپزخانه شد؛ گوشه‌ای را پیدا کرد و در سکوت اشک‌هاش را جاری کرد، کمی بعد علی نیز وارد آشپزخانه شد و مقابل او زانو زد و با صدای آرامی گفت:
- ببخشید اما مجبور بودم برای اینکه بهم اعتماد کنه تا بتونم جون زن و بچه‌اش رو نجات بدم، بگم که زن و بچه دارم؛ قصد سو استفاده نداشتم؛ خواهش می‌کنم اینقدر خودت رو ناراحت نکن.
باوان سرش را بلند کرد و گفت:
  • تو مقصر نیستی، داژیار نباید منو تنها می‌گذاشت، اون می‌دونست من به جز اون کسی رو ندارم، اما مواظب من نبود، اون منو دوست نداشت که اگه داشت الان من تنها نبودم.
  • تو تنها نیستی، من همیشه همراهتم؛ ببین خدا نتیجه تلاشمون و فداکاری‌مون رو داد، دیگه قرار نیست اینجا بمونیم، مش قربان بهمون کمک می‌کنه.
  • تا کی؟ تا کی می‌خوای به اون و خانواده‌اش دروغ بگی؛ من و شما فقط یه آشنایی ساده داریم، اما اون نمی‌دونه که من و شما اصلاً هیچ نسبتی با هم نداریم.
علی بی‌مقدمه و به ناگاه گفت:
- می‌تونیم پیدا کنیم.
باوان مسکوت مانده و مبهوت و غافلگیرشده خیره علی شد؛ مرد مقابلش حرفی را زد که نفس را در سینه‌اش می‌سوزاند؛ فکر کرد اشتباه شنیده، با لکنت زمزمه کرد:
- چی گفتی؟!
علی که قلبش در حال متلاشی شدن بود، با وحشت توأم با آرامش ل*ب زد:
- می‌تونیم به هم محرم شیم.
 
اشک‌های باوان با حرف علی شدت گرفته و صورتش را چون کویری خشک شده به بازی گرفته بود تا سیرابش کند اما انگار لحظه به لحظه تشنه‌تر میشد؛ گریه و فغان فایده نداشت باید خون می‌گرسیت؛ مرد مقابلش را درک نمی‌کرد؛ چرا باید او چنین پیشنهادی میداد؛ مردی که در تمام لحظات زخمی شدنش سعی در پاشیدن پادزهر بر جانش بود حال خود جراحتی بر قلب ویرانش شده بود؛ بی‌رمق روی از او گرفت و از آشپزخانه دور شد؛ علی که حرف دلش را به زبان رانده بود، انگار که از جنگ عظیمی پیروز میدان شده است، نفسش را به آرامی بیرون داد و دست لرزانش را برای برخاستن از زمین تکیه‌گاه بدنش قرار داد و از جای برخاست.
با سستی و رخوت شدیدی که درون بدنش جان گرفته بود خود را به سوی پیرمرد رساند و کمی دیگر با او صحبت کرد؛ نفهمید چگونه اما تنها متوجه شد که پیرمرد مدتی است که با او خداحافظی و خانه را ترک کرده است؛ با خود فکر کرد که چطور شد که چنین پیشنهادی را مطرح کرد؟! مگر با خود قرار نگذاشته بود که دخترک را به خود وابسته و دلبسته کند و بعد تصمیمش را عنوان کند؟! پس چرا قول و قراری که با خود گذاشته بود را به همین زودی به دست فراموشی سپرده بود؟!
سرش از حجوم افکار درهم و برهم در حال انفجار بود، چیزی شبیه درد، قفسه‌ی سینه‌اش را در دست گرفته بود و قصد متلاشی شدنش را در سر می‌پروراند؛ اگر دخترک از او روی می‌گرداند، اگر او را رها می‌‌کرد؛ آن زمان باید چه گِلی بر سر می‌ریخت؟!
با حضور سایه‌ی زن، سرش را از زیر، بالا کشاند و به چهره عصبانی و غرق اشک او خیره شد؛ از جای برخاست و مقابلش ایستاد؛ از چشمان زن آتش شعله می‌کشید؛ زن مبهوت بود و درماندگی در چشمانش فریاد می‌کشید، علی اما صدای نفس‌های سنگین و ممتدش را می‌شنید؛ انگار سخنی می‌رفت تا بر سر زبانش بنشیند اما هر بار از گفتن آن سر باز میزد؛ اما ناگهان با کشیده‌ای که از سوی باوان بر صورت علی نشست؛ علی شوکه کمی به عقب پرتاب شد، شدت ضربه دستش چندان دردناک نبود اما صدای شکستن قلب علی، دل آسمان را شکافت و به حال او خون بارید.
علی با بغض به چشمان خشمگین باوان خیره شد اما هیچ نگفت؛ تنها ل*ب زد:
- معذرت میخوام.
با گفتن این حرف؛ از مقابل او دور شد و کمی بعد باوان با شنیدن صدای درب خانه، بر زمین سقوط کرد؛ با صدای بلند زجه میزد و اشک می‌ریخت؛ او تنها حامی این روزهایش را از دست داده بود.
***
اذان صبح بر گلبانک مسجد طنین انداز شد اما علی تمام شب گذشته را در ساحل گذرانده بود؛ صدای امواج، درد سیلی باوان را برایش تداعی می‌کرد؛ قلب لرزانش پس از سیلی زن یخ بسته بود اما تنش در آتش می‌سوخت و در حال ویران شدن بود؛ این را از اصرار بدنش برای سقوط و خوابیدن طولانی مدت دریافت؛ چرا که بر زمین سقوط کرد و مدتی بعد از حال رفت.
با صدای کوبش در، چشمانش را از هم گشود؛ چشمانش از گریه زیادی ورم کرده بود و در سرش گویی دینامیت کار گذاشته‌اند؛ حالت تهوع امانش را بریده بود؛ اما صدای کوبش در توقف‌ناپذیر بود؛ به هر جان کندنی بود خود را به چادر گلگلی‌اش رساند و کمی بعد صدای کوبش دربِ خانه با باز شدن در متوقف شد.
پیرمرد با دیدن چهره رنگ پریده زن، گفت:
- ای وای خاک بر سرم روره؛ چه بلایی سرتون اومده، اون از شوهرت اینم از شما.
باوان سوالی ابروانش را در هم کشید و رو به پیرمرد با صدای خَشداری گفت:
  • چی شده مش قربان؟ شما این وقت صبح اینجا چکار می‌کنید؟
  • دختر جان فکر کنم از نگرانی برای شوهرت به این روز افتادی، چی شدین شما دو تا؟!
باوان دستی به سرش کشید، انگار کسی موهای سرش را محکم می‌کشد؛ حالت تهوع شدید و سردرد وحشتناکی که سراغش را گرفته بود او را بی‌حال و بی‌رمق جلوه میداد، با صدای لرزانی گفت:
  • فقط بگید چی شده؟!
  • چیزی نشده دختر، امروز صبح شوهرت رو ل*ب ساحل دیدیم، حالش خوب نبود؛ انگار بیهوش شده، چطور ممکنه ازش خبر نداشته باشی؟!
باوان با کمی تعلل لرزان زمزمه کرد:
  • ممکنه منو ببرید پیشش؟
  • اومدم دنبالت بری پیش شوهرت.
باوان سری تکان داد و کمی بعد به‌ همراه پیرمرد روانه خانه آنها شد.
دقایقی نگذشت که با صدای یاالله پیرمرد آن‌ها وارد خانه او شدند، با کنار رفتن پرده اتاق، چشمان خسته باوان به جسم خیس و رنجور علی افتاد؛ دور چشمانش کبود شده و پلک‌هایش روی هم افتاده بودند؛ تنش در حال لرزش بود و داغی بدنش از فاصله قابل لم*س بود؛ قطره‌های اشک، صورت باوان را نوازش می‌کردند و او نمی‌توانست پشیمانی‌اش را به رخ حامی این روزهایش بکشاند.
کنار دیوار سقوط کرد و بی توجه به حضور بقیه بانگ شیون را سر داد، نمی‌دانست چرا اما دلش از بی‌رحمی خودش درد می‌کرد؛ نمی‌خواست او را شماتت کند اما ترس، شرمندگی، اندوه و حیرت او را درنوردیده و دیگر صبرش را لبریز کردند و کسی جز علی را برای شماتت نیافت.
گلنار ندیمه پیرمرد نزدیک باوان نشست و او را در آغو*ش گرفت و سعی در نوازش او داشت؛ رو به او گفت:
- آروم باش خانم جان،چیزی نیست که اینقدر بیتابی می‌کنی؛ بهتر میشن انشاالله.
پیرمرد رو به گلنار گفت:
- گلنار این خانم رو ببر تو اتاق، تا من لباس این پسر رو عوض می‌کنم؛ با این وضعیت این بیچاره بیشتر سنکوب میکنه.
گلنار "چشم گویان" دست باوان را گرفت و او را به اتاق دیگر راهنمایی کرد.
دقایقی بعد بود که گلنار با سینی حاوی کره و پنیر محلی و عسل و مربا و گردو و کمی کاچی، وارد اتاق شد؛ آن را جلوی باوان گذاشت، از داخل یک کوزه کمی شیر ریخت و از سماوری که در گوشه اتاق خودنمایی می‌کرد چای ریخت و نزدیک باوان شد و مقابلش گذاشت؛ باوان همچنان اشک می‌ریخت و توجهی به تکاپوی دخترک مقابلش نشان نمی‌داد؛ اما گلنار با روی خوش کنارش نشست و کمی از کاچی داخل سینی را داخل پیاله‌ای ریخت و مقابل او گذاشت و در همان حال گفت:
- دیروز بچه مهرجان و مش قربان خان به دنیا اومد، برای مهرجان خانم کاچی درست کردم تا قوت بگیره؛ بفرما بخور خانم جان، دستپخت گلنار توی این آبادی حرف نداره، حداقلش اینه که مش قربان خان که به جز دستپخت من ل*ب به غذا نمیزنه؛ بخور خانم جان.
باوان نگاهش را به سینی پرملات او انداخت اما روی از آن گرفت و با صدای گرفته‌ای گفت:
- ممنونم از محبتت گلنار خانم، اما حالِ ........ حالِ.......
نمی‌دانست دکتر را چی صدا بزند، گلنار به کمکش آمد و گفت:
- اوهه، این مردا همین جوریشم برای ما ناز و قمضه میان؛ زیاد لوسش نکن خانم جان، خوب میشه انشاالله، یه سرماخوردگی ساده است.
سپس با گفتن این حرف از اتاق خارج شد، باوان ظرف را به گوشه‌ای کشاند و تنها به سینی غذا خیره شد؛ احساس عذاب وجدان داشت، هم ناراحت بود؛ هم اندوهگین و این حس او را عذاب میداد؛ کاش حامی این روزهایش بیدار میشد؛ کاش می‌توانست از او عذر بخواهد و ای کاش دستش به نوازش سیلی شب گذشته آغشته به گناه نمیشد.
 
با اصرار فراوان گلنار توانست کمی غذا خورده و جان بگیرد اما هر چه کرد نتوانست دکتر را تنها بگذارد، او تنها حامی‌اش بود و بی‌معرفتی بود که او را تنها بگذارد؛ نزدیکش شد و کنارش نشست، لباس‌هایش را پیرمرد عوض و از لباس‌های خودش تن مرد کرده بود؛ مژدار در رشت به شدت سرد بود و باران شب گذشته نیز در این سرما دخیل بود؛ مرد مقابلش در تب می‌سوخت، یعنی ضرب سیلی او آنقدر دردناک بود که او را اینگونه به آتش کشانده است؟!
ساعاتی بود که مقابل او نشسته و به چهره تبدار او خیره مانده بود؛ مرد مقابلش تنها از اجباری که سراغشان آمده بود حرف زده بود چرا باید اینگونه شدید واکنش نشان میداد؟! مگر دکتر را نمی‌شناخت؛ مرد مقابلش طی این دو ماه که در رشت مستقر شده بودند؛ نگاه زننده و نامفهومی به او داشت؟! پس چرا او را کوبیده بود؟!
تقریباً سه روز از بیهوشی مرد می‌گذشت و او چشمانش را هنوز باز نکرده بود، در این مدت باوان بین مسیر خانه موقت خود و خانه مش قربان در رفت و آمد بود و نگران از بی‌واکنشی حامی این روزهایش در دلشوره‌های مداوم می‌غلتید؛ با خود فکر کرد به محض گشایش چشمان حامی‌اش از او معذرت خواهی خواهد کرد، شاید دل او راضی به ببخشش باشد.
نزدیک منزل مش قربان که شد، با تقه‌ای به درِ خانه او؛ زنی در را گشود؛ پیشتر او را دیده بود، مهرجان زن مهربان مش قربان که در این مدت در بستر نقاهت به سر می‌برد، لبخندی زد و رو به او گفت:
  • مزاحم این چند روزتون اومد.
  • این چه حرفیه دختر جان، بشو داخل که شوهرت منتظرته.
باوان با خوشحالی گفت:
  • به هوش اومد؟
  • آره دِ دختر، بشو تو که از اون موقع مدام سراغ تو رو میگیره.
باوان با شنیدن این جمله با شرم سر پایین انداخت که زن با خنده گفت:
- ای جان دختر لپ سرخ، کی از شوهر خودش خجالت می‌کشه؛ چه نازنینی تو دختر.
باوان به زن لبخندی زد و با اجازه از او وارد اتاق شد، با ورودش متوجه پیرمرد شد که مقابل دکتر نشسته و قصد خوراندن سوپ به او را دارد؛ آن‌ها در حال حرف زدن بودند که با "سلام" باوان هر دو متوجه او شدند، پیرمرد با دیدن باوان با روی خوش از او استقبال کرد اما چشمان تیره و سرد علی که به چشمان باوان خیره شد؛ قدم‌های باوان را در همان ابتدا سست کرد.
پیرمرد رو به باوان گفت:
- خوش آمدی دخترم، دیدی اینقدر بیتابی می‌کردی شوهرت به هوش اومد؟
نگاه متعجب علی به باوان خیره شد، اما باوان با شرمساری سر به زیر انداخت و در جواب پیرمرد گفت:
  • ببخشید توی این مدت به شما خیلی زحمت دادیم.
  • چه زحمتی دخترجان، همسر تو جون زن و بچه من رو نجات داد، این کمترین کاری بود که می‌تونستیم انجام بدیم.
  • خواهش میکنم، شما لطف کردید.
پیرمرد با لبخند به علی خیره شد و گفت:
- جوونمردِ ما چرا حرفی نمیزنه، حالت خوبه باباجان؟!
علی نگاهش را از باوان گرفت و با کمی مکث به پیرمرد داد، با صدای به شدت گرفته‌ای رو به او ل*ب زد:
  • ممنونم از شما مش قربان؛ محبت کردید در حقم.
  • اینقدر تشکر نکن مرد جوون، ما کاری نکردیم؛ مهمون برکت خونه است، خوش اومدین جانکم.
سپس با گفتن این حرف "یا الله" گویان از جایش برخاست و از اتاق خارج شد؛ با رفتن او نگاه سرد علی به سوی باوان کشیده شد؛ سرش را پایین انداخته بود، نمی‌دانست که این فروافتادگی از روی شرم است یا خجالت؟! هر چه که بود؛ در حال حاضر تنها مقصر ماجرا از نظر باوان انگار علی بیچاره است!
علی رو به باوان گفت:
  • حالت چطوره؟
  • خوبم ممنون.
نگاه علی از صورت باوان به سمت دستانش کشیده شد که آن‌ها را در آغو*ش هم سوق داده و با هم به بازی گرفته است؛ قلبش چرا با دیدن باوان اینقدر تند میزد؟! آن دختر دیوانه‌اش کرده بود، اگر بیشتر آن زن کنارش می‌نشست می‌دانست قطعاً قلبش از دوری نزدیکی که بینشان بود خواهد مرد؛ نفس عمیقی کشید و رو به او با لکنت آشکاری گفت:
- بچه چطوره؟!
با این سوال علی قلب باوان با شدت شروع به کوبش کرد، نفسش با دلهره عجیبی در حال بالا و پایین شدن بود؛ با صدای لرزان ناشی از حال دگرگونش گفت:
- خوبه ممنون.
علی به سختی نگاه از او گرفت و دراز کشید و پتو را روی خود کشید، باوان متوجه بود که علی از او ناراحت است؛ ناراحت رو به او زمزمه کرد:
- بابت اون شب از شما معذرت می‌خوام؛ نباید اون کار رو میکردم.
اشک‌های علی با آوای غمناک باوان جاری شد؛ اما باوان با دریافت سکوت علی ادامه داد:
- من همچنان داغدار مرگ همسری هستم که بچه‌اش بعد از دنیا اومدنش روی پدر رو به خودش نمی‌بینه؛ نگرانم، نگرانم بعد از داژیار چطور می‌تونم یه بچه رو بدون سایه پدر اونم تنهایی بزرگ کنم؛ فکر کردن بهش منو آزار میده؛ با خودم فکر می‌کردم کاش حداقل برادرم معرفت داشت تا به جای پدری که دیگه نیست حداقل اون پشتم باشه؛ اما می‌بینم زیر سایه باشوک خیلی وقته که شوره‌زار روییده.
باوان این را گفت و از جایش بلند شد؛ میانه راه دوباره برگشت و رو به علی گفت:
- منو ببخشید، دق و دلی این مدتم رو سر شما آوار کردم؛ نمی‌خواستم اینطور بشه.
با گفتن این حرف رفت و علی را با تمام عشق و علاقه‌اش تنها گذاشت.
 
چند روزی از اتفاقات اخیر گذشته بود و علی دورادور از اوضاع و احوال باوان مطلع بود؛ تصمیم گرفت حقیقت را با مش قربان در میان بگذارد؛ به هر حال نمی‌توانست مدت‌ها را در دروغ سپری کند، از طرفی نمیشد که در مقابل مرد دنیا دیده‌ای چون او به همراه باوان نقش بازی کند؛ تمام اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود را برای او شرح داد و پیرمرد با خونسردی و لبخند رو به او گفت:
  • خب پسر جان، تو باید به اون زن حق بدی؛ اون زن بارداره، پدر بچه‌اش رو به تازگی از دست داده؛ حق بده که از تو ناراحت بشه، تو ناگهانی بهش گفتی بیا محرم بشیم اونوقت می‌خوای بهت روی خوش نشون بده؟!
  • خب شما میگید من چکار کنم؟ چطور می‌تونم بهش کمک کنم وقتی هیچ نسبتی باهاش ندارم؟! چند وقت دیگه بچه دنیا میاد، چطور براش شناسنامه بگیریم؟!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
- دِ درد تو که بچه نیست پسر جان، درد تو قلبته؛ می‌خوای به خواسته‌ات برسی اما نمی‌خوای بفهمه، مگه میشه؟!
علی لبخندی زد و چیزی نگفت؛ اما پیرمرد گفت:
  • بهتره باهاش صحبت کنی؛ مطمئن باش این واکنش رو نداره؛ بهتره از علاقه‌ات فعلاً چیزی بهش نگی؛ اینجوری بهتر می‌تونه با قضیه کنار بیاد.
  • چطور درخواستم رو مطرح کنم؟!
  • فعلاً پاشو دستی به سر و روت بکش بعداً با هم حرف می‌زنیم.
علی به کمک نصیحت‌های پیرمرد چشم خود را روی خجالت‌های بی‌موردش پوشاند؛ به کمک پیرمرد لباسی تمیز پوشید و آراسته مقابل آینه ایستاد؛ لبخندی به ظاهر تر و تمیز و عاری از هر گونه نامیزونی در جز به جز ظاهرش کرد و زیر ل*ب با خود زمزمه کرد:
- باید بتونی علی، دست دست کردن فایده نداره.
برگشت و با پیرمرد چشم توی چشم شد، لبخندی زد که پیرمرد مطمئن گفت:
  • کج خلقی کرد، بهش حق بده؛ اون هنوز داغداره.
  • مدت‌هاست که از اون اتفاق گذشته.
  • اون زن داغ دیده، چه انتظاری داری؟! داغ مادر و پدر و همسر اون هم توی مدت کم چندان عادی به نظر نمی‌رسه.
علی ناراحت با خود زمزمه کرد:
  • چرا پدر و مادرش رو فراموش کرده بودم؟!
  • چون تو فقط از عشق عمیق اون دختر به شوهرش خبر داری.
علی بی‌توجه گفت:
  • یعنی منو نمی‌پذیره؟!
  • اگه پذیرفت، پذیرفتنش رو به پای عشق و علاقه نذار، اون جز تو فعلاً کسی رو نداره.
  • کاش اینو نمی‌گفتین، راه رفتنم رو سست کردین.
  • واقعیته پسر جان، اینو بهت گفتم بدونی برای عاشق کردن اون دختر راه طولانی در پیش داری.
علی سری تکان داد که پیرمرد دوباره گفت:
- نگران نباش، زن دلش نازکه؛ زود می‌شکنه اما خیلی زود هم سر پا میشه؛ جسمی آره اما روحی خیلی باید کمکش کنی، اولین راهشم اینه که تو رو آدم امن زندگیش بدونه؛ اگه تو اون آدم امنه زندگیش نباشی، برای خودت متأسف باش.
پیرمرد این را گفت و به سمت در راه افتاد، دستش به دستگیره در نرسیده بود که دوباره برگشت و رو به علی گفت:
- یادت نره چی بهت گفتم، توی این راه، محتاط عمل کن اما هیچ وقت از صبر و استقامت دست نکش؛ تو باید جراحت‌های روحی اون زن رو با عشق التیام بدی؛ کاری که داژیار با فرار نتونست انجام بده تو با موندنت انجام بده.

اتاق با رفتن پیرمرد در سکوت فرو رفت، او چطور می‌توانست عشق عمیق باوان به داژیار را نصیب خود کند؟! این راه طولانی را چگونه طی کند؟!
نگاه آخرش را به دسته گل داخل دستش انداخت و زنگ‌ درب را فشرد؛ طولی نکشید که صدای قدم‌های زن؛ آواز خوش عشق را در گوش‌‌هایش به طنین درآورد؛ با باز شدن در و حضور زن، لبخند محجوبانه‌ای بر لبانش نشاند و زیر ل*ب با کمی چاشنی ادب و متانت گفت:
- سلام حالتون خوبه.
زن سر به زیر انداخت و ل*ب زد:
  • سلام ممنونم، شما خوبید؟
  • تشکر، اجازه دارم وارد منزل بشم؟
زن کمی کنار کشید و علی نیز داخل شد؛ تمیزی خانه و صدای قل قل کتری لبخندی به لبانش بخشید؛ نکند دختر منتظر او بوده است؟!
مسکوت و سر به زیر بر روی پتویی که گوشه اتاق پهن شده بود، جلوس کرد؛ دختر چای و شیرینی آورد و مقابلش نشست، رویش نمیشد نگاهش کند؛ هرچند باوان از راز دل او خبر نداشت و بهتر می‌توانست حرفش را بزند بنابراین مقاومت را کنار گذاشت و ل*ب زد:
- راستش حضور من و شما اون هم تنها زیر این سقف چندان جالب نیست، برای همین مستقیم میرم سر اصل مطلب.
نفسی کشید و ادامه داد:
- ببینید من آدم بدی نیستم، قصد بدی هم از پیشنهادم نداشتم؛ فکر نکنید که می‌خوام اذیتتون کنم و یا آزاری بهتون برسونم، اگه این طور باشه خدا منو نبخشه.
نمی‌دانست چه‌ بگوید انگار تمام حرف‌هایش را فراموش کرده بود؛ اما با سختی ادامه داد:
- ببینید؛ صاف و صادق اومدم جلو، برای اینکه این راه رو با هم ادامه بدیم؛ سرنوشت ما به هم گره خورده، من از بچگی در تنهایی بزرگ شدم، پدرم با شغلش زندگی می‌کرد و مادرم هم با دوستانش؛ این وسط من اهمیتی نداشتم، منم مسیرم رو جدا کردم و الان اینجام؛ شما هم با یک سری اتفاقات درگیر شدین و دقیقاً تو نقطه‌ای وایسادین که منم ایستادم.
نفس دیگری گرفت و نامطمئن پرسید:
  • می‌خواین چیزی بپرسین؟
  • چی بپرسم؟
  • با نظرم موافقید؟
دختر آهی کشید و ل*ب زد:
  • پس این وسط گذشته چی میشه؟ خاطره‌هایی که خاک شد؛ سرنوشتی که نابود شد؛ جون‌هایی که توی خون غلتید؛ قلبی که متلاشی شد، این‌ها چی میشن؟!
  • شما می‌خواین تا آخر عمر با گذشته زندگی کنین؟!
  • اما گذشته بخشی از سرنوشت ماست.
  • ما می‌تونیم به گذشته‌امون احترام بذاریم، اما نمی‌تونیم درگیرش بشیم، اگه اینجوری باشه نمی‌تونیم نفس بکشیم؛ باید خودمون رو همراه بقیه دفن کنیم.
  • این بی‌انصافیه.
  • نه این بی‌انصافی نیست، بی‌انصافی اینه که بچه‌ای که داره جون می‌گیره رو به خاطر گذشته‌ای که نابود شده، نابود کنی و جون و زندگی رو ازش بگیری! تو اینو می‌خوای؟! می‌خوای تنها یادگاری که از همون گذشته‌ای که سنگش رو به سینه می‌زنی رو هم نابود کنی؟!
  • چطور می‌تونید اینقدر راحت همه چیو بریزین دور؟!
علی سری به نشان نفی تکان داد و متأسف ل*ب زد:
  • تو حق داری زندگی کنی.
  • اما من خیلی وقته مردم.
چیز دیگری نگفت، تنها در سکوت خیره زنی شد که خیلی وقت است که خودش را در گذشته کشته بود.
 
چند روزی از اتفاقات اخیر گذشته بود و علی دورادور از اوضاع و احوال باوان مطلع بود؛ تصمیم گرفت حقیقت را با مش قربان در میان بگذارد؛ به هر حال نمی‌توانست مدت‌ها را در دروغ سپری کند، از طرفی نمیشد که در مقابل مرد دنیا دیده‌ای چون او به همراه باوان نقش بازی کند؛ تمام اتفاقاتی که برایشان رخ داده بود را برای او شرح داد و پیرمرد با خونسردی و لبخند رو به او گفت:
  • خب پسر جان، تو باید به اون زن حق بدی؛ اون زن بارداره، پدر بچه‌اش رو به تازگی از دست داده؛ حق بده که از تو ناراحت بشه، تو ناگهانی بهش گفتی بیا محرم بشیم اونوقت می‌خوای بهت روی خوش نشون بده؟!
  • خب شما میگید من چکار کنم؟ چطور می‌تونم بهش کمک کنم وقتی هیچ نسبتی باهاش ندارم؟! چند وقت دیگه بچه دنیا میاد، چطور براش شناسنامه بگیریم؟!
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
- دِ درد تو که بچه نیست پسر جان، درد تو قلبته؛ می‌خوای به خواسته‌ات برسی اما نمی‌خوای بفهمه، مگه میشه؟!
علی لبخندی زد و چیزی نگفت؛ اما پیرمرد گفت:
  • بهتره باهاش صحبت کنی؛ مطمئن باش این واکنش رو نداره؛ بهتره از علاقه‌ات فعلاً چیزی بهش نگی؛ اینجوری بهتر می‌تونه با قضیه کنار بیاد.
  • چطور درخواستم رو مطرح کنم؟!
  • فعلاً پاشو دستی به سر و روت بکش بعداً با هم حرف می‌زنیم.
علی به کمک نصیحت‌های پیرمرد چشم خود را روی خجالت‌های بی‌موردش پوشاند؛ به کمک پیرمرد لباسی تمیز پوشید و آراسته مقابل آینه ایستاد؛ لبخندی به ظاهر تر و تمیز و عاری از هر گونه نامیزونی در جز به جز ظاهرش کرد و زیر ل*ب با خود زمزمه کرد:
- باید بتونی علی، دست دست کردن فایده نداره.
برگشت و با پیرمرد چشم توی چشم شد، لبخندی زد که پیرمرد مطمئن گفت:
  • کج خلقی کرد، بهش حق بده؛ اون هنوز داغداره.
  • مدت‌هاست که از اون اتفاق گذشته.
  • اون زن داغ دیده، چه انتظاری داری؟! داغ مادر و پدر و همسر اون هم توی مدت کم چندان عادی به نظر نمی‌رسه.
علی ناراحت با خود زمزمه کرد:
  • چرا پدر و مادرش رو فراموش کرده بودم؟!
  • چون تو فقط از عشق عمیق اون دختر به شوهرش خبر داری.
علی بی‌توجه گفت:
  • یعنی منو نمی‌پذیره؟!
  • اگه پذیرفت، پذیرفتنش رو به پای عشق و علاقه نذار، اون جز تو فعلاً کسی رو نداره.
  • کاش اینو نمی‌گفتین، راه رفتنم رو سست کردین.
  • واقعیته پسر جان، اینو بهت گفتم بدونی برای عاشق کردن اون دختر راه طولانی در پیش داری.
علی سری تکان داد که پیرمرد دوباره گفت:
- نگران نباش، زن دلش نازکه؛ زود می‌شکنه اما خیلی زود هم سر پا میشه؛ جسمی آره اما روحی خیلی باید کمکش کنی، اولین راهشم اینه که تو رو آدم امن زندگیش بدونه؛ اگه تو اون آدم امنه زندگیش نباشی، برای خودت متأسف باش.
پیرمرد این را گفت و به سمت در راه افتاد، دستش به دستگیره در نرسیده بود که دوباره برگشت و رو به علی گفت:
- یادت نره چی بهت گفتم، توی این راه، محتاط عمل کن اما هیچ وقت از صبر و استقامت دست نکش؛ تو باید جراحت‌های روحی اون زن رو با عشق التیام بدی؛ کاری که داژیار با فرار نتونست انجام بده تو با موندنت انجام بده.

اتاق با رفتن پیرمرد در سکوت فرو رفت، او چطور می‌توانست عشق عمیق باوان به داژیار را نصیب خود کند؟! این راه طولانی را چگونه طی کند؟!
نگاه آخرش را به دسته گل داخل دستش انداخت و زنگ‌ درب را فشرد؛ طولی نکشید که صدای قدم‌های زن؛ آواز خوش عشق را در گوش‌‌هایش به طنین درآورد؛ با باز شدن در و حضور زن، لبخند محجوبانه‌ای بر لبانش نشاند و زیر ل*ب با کمی چاشنی ادب و متانت گفت:
- سلام حالتون خوبه.
زن سر به زیر انداخت و ل*ب زد:
  • سلام ممنونم، شما خوبید؟
  • تشکر، اجازه دارم وارد منزل بشم؟
زن کمی کنار کشید و علی نیز داخل شد؛ تمیزی خانه و صدای قل قل کتری لبخندی به لبانش بخشید؛ نکند دختر منتظر او بوده است؟!
مسکوت و سر به زیر بر روی پتویی که گوشه اتاق پهن شده بود، جلوس کرد؛ دختر چای و شیرینی آورد و مقابلش نشست، رویش نمیشد نگاهش کند؛ هرچند باوان از راز دل او خبر نداشت و بهتر می‌توانست حرفش را بزند بنابراین مقاومت را کنار گذاشت و ل*ب زد:
- راستش حضور من و شما اون هم تنها زیر این سقف چندان جالب نیست، برای همین مستقیم میرم سر اصل مطلب.
نفسی کشید و ادامه داد:
- ببینید من آدم بدی نیستم، قصد بدی هم از پیشنهادم نداشتم؛ فکر نکنید که می‌خوام اذیتتون کنم و یا آزاری بهتون برسونم، اگه این طور باشه خدا منو نبخشه.
نمی‌دانست چه‌ بگوید انگار تمام حرف‌هایش را فراموش کرده بود؛ اما با سختی ادامه داد:
- ببینید؛ صاف و صادق اومدم جلو، برای اینکه این راه رو با هم ادامه بدیم؛ سرنوشت ما به هم گره خورده، من از بچگی در تنهایی بزرگ شدم، پدرم با شغلش زندگی می‌کرد و مادرم هم با دوستانش؛ این وسط من اهمیتی نداشتم، منم مسیرم رو جدا کردم و الان اینجام؛ شما هم با یک سری اتفاقات درگیر شدین و دقیقاً تو نقطه‌ای وایسادین که منم ایستادم.
نفس دیگری گرفت و نامطمئن پرسید:
  • می‌خواین چیزی بپرسین؟
  • چی بپرسم؟
  • با نظرم موافقید؟
دختر آهی کشید و ل*ب زد:
  • پس این وسط گذشته چی میشه؟ خاطره‌هایی که خاک شد؛ سرنوشتی که نابود شد؛ جون‌هایی که توی خون غلتید؛ قلبی که متلاشی شد، این‌ها چی میشن؟!
  • شما می‌خواین تا آخر عمر با گذشته زندگی کنین؟!
  • اما گذشته بخشی از سرنوشت ماست.
  • ما می‌تونیم به گذشته‌امون احترام بذاریم، اما نمی‌تونیم درگیرش بشیم، اگه اینجوری باشه نمی‌تونیم نفس بکشیم؛ باید خودمون رو همراه بقیه دفن کنیم.
  • این بی‌انصافیه.
  • نه این بی‌انصافی نیست، بی‌انصافی اینه که بچه‌ای که داره جون می‌گیره رو به خاطر گذشته‌ای که نابود شده، نابود کنی و جون و زندگی رو ازش بگیری! تو اینو می‌خوای؟! می‌خوای تنها یادگاری که از همون گذشته‌ای که سنگش رو به سینه می‌زنی رو هم نابود کنی؟!
  • چطور می‌تونید اینقدر راحت همه چیو بریزین دور؟!
علی سری به نشان نفی تکان داد و متاسف ل*ب زد:
  • تو حق داری زندگی کنی.
  • اما من خیلی وقته مردم.
چیز دیگری نگفت، تنها در سکوت خیره زنی شد که خیلی وقت است که خودش را در گذشته کشته بود.
 
عقب
بالا پایین