این دلنوشتهها نه فریادن، نه اعتراف.
یهجور زنده موندنان
توی سکوتی که هیچکس حوصلهی شنیدنش رو نداره.
نه دنبال همدردم، نه قضاوت.
فقط خواستم یهجا ثبت بشن
تا اگه هزار سال بعد از من،
کسی خوندشون، بدونه یه روزی یه آدمی…
همینجوری نفس کشید.
پایان
یهجاهایی از زندگی میفهمی که هیچچیز واقعاً معنا نداره.
نه موفقیت، نه شکست، نه حتی خاطرهها.
همهچی فقط رد میشن.
و تو میمونی، با یه مشت سوال بیجواب
و یه چهرهی خسته تو آینه
که نمیدونی از کِی شدی خودت.
بزرگترین دروغی که باهاش زندگی میکنیم اینه:
"حالت خوب میشه."
ولی بعضی حالا نه خوب میشن، نه بدتر.
فقط ثابت میمونن.
مثل یه لکه کهنه روی دیوار ذهن.
نه پاک میشن، نه فراموش.
وقتی زیاد دردت رو مخفی میکنی،
کمکم خودتم فراموش میکنی چه دردی داشتی.
فقط یه سنگینی تو وجودته که عادتش دادی.
و این خطرناکه…
چون آدمی که نفهمه دردش چیه،
هیچوقت راه درمانو پیدا نمیکنه.
هیچوقت فکر نمیکنی اون آدمی بشی
که یه روز فقط میخواد محو شه.
نه بمیره، نه فرار کنه، فقط… نباشه.
شبیه دود، شبیه مه.
یه لحظه هست، بعد نیست.
بدون رد، بدون صدا.
در ورودی شهر ورشو جایی میان ایستگاه قطار و دیوارهای خاکستری یک بیمارستان قدیمی تصویر کوچکی که نه رسمی بود نه مجاز با دستهای لرزان یک پرستار روی دیوار نصب شد.
در آن زنی با ماسک نیمه افتاده پشت پنجرهای بخارگرفته نشسته بود، چهرهاش دیده نمیشد اما نگاهش از پشت شیشه به چیزی دور خیره بود و زیر...
در شهر لیون جایی میان دو خیابان سنگفرش شده و یک ایستگاه مترو فراموششده اولین نمایشگاه حافظههای تصویری با سکوت افتتاح شد که در ورودی فقط یک جمله نقش بسته بود.
- اینجا قانون دیده میشود.
درون نمایشگاه نورها کم بودند، صندلیها پراکنده و دیوارها سفید. در هر اتاق فقط یک تصویر بود که نه قاب طلایی...