هیچ‌چیزی مثل فهمیدنِ بی‌تفاوت شدنِ خودت نمی‌ترسوندت.
وقتی می‌فهمی چیزایی که قبلاً آتیشت می‌زد
الان دیگه برات مهم نیست.
نه این‌که حل شده باشن، نه.
تو فقط دیگه توان واکنش نشون دادن نداری.
و این یعنی دیگه چیزی از اون آدم قبلی باقی نمونده
 
وقتی به نقطه‌ای می‌رسی که فقط تماشا می‌کنی،
یعنی اون‌قدر جنگیدی که دیگه انرژی نداری.
نه به خاطر بی‌خیالی،
به خاطر تحلیل رفتنِ تمومِ احساست.
آدم از یه جایی به بعد،
دنبال جواب نمی‌گرده
فقط دنبال سکوت می‌گرده.
 
بعضی حس‌ها توضیح نمی‌خوان،
نه چون ساده‌ان،
چون فراتر از واژه‌ان.
مثل یه بغض قدیمی که دیگه گریه نمی‌خواد،
فقط یه نیمکت ساکت می‌خواد
توی یه عصر ابری،
که بشه بی‌دلیل نشست و زل زد به دور.
 
روزایی هست که حتی به خودت نمی‌رسی.
نه حوصله‌ی موهات رو داری، نه پوستت، نه لباسات.
نه انرژیِ فکر کردن به اینکه "چی خوبه" یا "چی بده".
فقط هستی.
شبیه یه صدای ضعیف توی پس‌زمینه‌ی دنیا.
همه‌چی داره می‌گذره،
به جز تو.
 
هیچ‌کس نمی‌پرسه: خسته‌ای از چی؟
فقط می‌گن: "خودتو جمع کن."
ولی اگه می‌شد جمع کرد،
الان این‌قدر پخش نمی‌شدی روی دیوارای ذهنت.
خستگی بعضی آدما از نوعیه که
هیچ استراحتی درمانش نمی‌کنه.
فقط عمیق‌ترش می‌کنه
 
گاهی با خودت فکر می‌کنی:
چی باعث شد به اینجا برسی؟
چه لحظه‌ای، چه تصمیمی، چه سکوتی؟
ولی تهش هیچ جوابی پیدا نمی‌کنی.
فقط یه حس مداوم از گم‌ شدن،
بدون هیچ نقشه‌ای برای پیدا شدن.
 
شب‌ها عجیبن.
همه چی آرومه، ولی فکرت شلوغ‌تر از همیشه‌ست.
تو تاریکی، صداها بلندتر می‌شن.
نه از بیرون، از تو.
و تو فقط دراز می‌کشی و گوش می‌دی…
به خودت، به حرف‌هایی که هیچ‌وقت نزدی
و به سکوتی که فقط توش زنده‌ای.
 
هیچ‌وقت فکر نمی‌کنی اون آدمی بشی
که یه روز فقط می‌خواد محو شه.
نه بمیره، نه فرار کنه، فقط… نباشه.
شبیه دود، شبیه مه.
یه لحظه هست، بعد نیست.
بدون رد، بدون صدا.
 
وقتی زیاد دردت رو مخفی می‌کنی،
کم‌کم خودتم فراموش می‌کنی چه دردی داشتی.
فقط یه سنگینی تو وجودته که عادتش دادی.
و این خطرناکه…
چون آدمی که نفهمه دردش چیه،
هیچ‌وقت راه درمانو پیدا نمی‌کنه.
 
بزرگ‌ترین دروغی که باهاش زندگی می‌کنیم اینه:
"حالت خوب می‌شه."
ولی بعضی حالا نه خوب می‌شن، نه بدتر.
فقط ثابت می‌مونن.
مثل یه لکه‌ کهنه روی دیوار ذهن.
نه پاک می‌شن، نه فراموش.
 
عقب
بالا پایین