فصل هفدهم
چیزی غیرمنتظره
جین، گیج از سرعت وقوع چنین وقایع وحشتناکی، با گیجی روی صندلی نشست و در حالی که به صحنه نبرد اخیر نگاه میکرد، تمام تلاشش را میکرد تا افکارش را جمع و جور کند. تمام توطئهگران آلمانی مغلوب و دستگیر شده بودند. اتو هوف پیر، توطئهگر اصلی، آنجا، مرده روی زمین افتاده بود و...
کارتر زمزمه کرد:
- شاید میترسه دختر آسیبی ببینه.
اما فلک آنجا نبود تا حرفش را بشنود، او به سمت جایی که اتوی پیر هنوز ناامیدانه میجنگید، دویده بود.
به نحوی در این غوغا، پیرمرد دوباره یک هفتتیر به دست آورد و درست زمانی که فلک او را گرفت، دوباره شلیک کرد. گلوله که به سمت فلک نشانه رفته بود، به...
اتو پیر، که رنگپریدگی ترس بر چهرهاش جای خود را به خشمی شیطانی داده بود، تپانچهای بیرون کشید و آن را مستقیماً به سمت فلک نشانه گرفت. جین، که ناخواسته مهاجمان را هنگام ورود تعقیب کرده بود و اکنون با چشمانی گشاد در درگاه ایستاده بود و این منظره را تماشا میکرد، تنها کسی بود که دید درست زمانی که...
اتو ادامه داد:
- کار بزرگت انجام شد، دستوراتت یادت باشه. چهل مایل مانده به شرق سندی هوک، دو زیردریایی بزرگ منتظرن تا تو رو ببرن نه زیردریاییهای یو، بلکه دو تا از قایقهای ایکس جدید ما، اونقدر بزرگ که هر رزمناو کوچیکی رو که تو ساحل گشت میزنن، نابود کنه، اونقدر سریع که بتونن از هر قایق...
فریتز گفت:
- من قبلاً بمب پرتاب کردم. میتونید به من اعتماد کنید.
اتوی پیر ادامه داد:
- شما، هانس و آلبرت، بالای شهر پرواز میکنید. وقتی به انتهای جزیره رسیدید، بپیچید به چپ تا نشونهگیریتون درست باشه. اینجا محوطه نیروی دریایی بروکلینه.
و روی نقشه اشاره کرد.
- اگه مه باشه، پلها کمکتون...
عنوان: بچههای نسل ما
ژانر: تراژدی، اجتمایی
نویسنده: دیوا لیان
توضیحات اپیزود:
اپیزود از زبان شخصیست که در سکوت برای خودش حرف میزند و پشت میز گرد خانهاش مینشیند و
درباره مرگ و زندگی زمانهی حال، مسئله طرح میکند و برای رسیدن به مفهوم هرکاری آن را با نسل قبلی پیوند میدهد.
فصل شانزدهم
حمله به خانه
طبق دستورالعملهای قبلی، دو نفر از افراد فلک بیدرنگ دویدند به سمت نمای جلوی ساختمان و با اسلحههای آماده، سکنی گرفتند؛ در حالی که بقیه، در سایهٔ یکی از ساختمانهای فرعی که چند قدمی درِ پشتی فاصله داشت، پناه گرفتند و بیصدا خود را مستقر کردند.
بهظاهر توطئهگران چنان در...
هوالمحبوب
@Helen.m
لطفا آثار فایل شدهی خود را در این دفترکار به صورت زیر قرار دهید:
اسم نویسنده:
اسم اثر:
عنوان: «دلنوشته، رمان و…»
تاریخ:
«جز شخص تگ شده کسی اجازهی ارسال پستی در این دفترکار را ندارد»
مدیریت تیم کپیست
دیوارهای اطراف همیشه سفید یا خاکستری نیستند، گاهی از جنس سکوتاند. دیوارهایی نامرئی که میان تو و دیگران کشیده شدهاند، آنقدر بلند که حتی بلندترین فریادها هم از آن نمیگذرند. تو نگاه میکنی، لبخند میزنی، سرت را تکان میدهی، اما هیچکدام از اینها حقیقت درونت را نشان نمیدهد. همهچیز پشت همان...
فصل پنجم
سکوت همیشه ساده نیست. گاهی مثل پناهگاهی آرام بر سر آدم میریزد و خستگیهایش را در خود میبلعد، اما بیشتر وقتها باری میشود سنگینتر از هر فریاد. سکوتی که میدانی باید چیزی درونش بگویی، باید راهی برای شکستن پیدا کنی، اما دهانت قفل میماند و کلمات یکییکی از پشت پردهی ذهن سقوط...
سه روزه هیچی جز آب نخوردم
الآنم که تمام شدم حوصلش ندارم e03627_
نمیدونن چرا بعضی ها شعور ندارن میای خونه طرف اتفاقا درجریانی خودش خونه نیست از صبح تا شب بعد برای شام میمونی که هیچ دستورم میده کاش فلان چیز برین از سوپرمارکت برای نوشیدنی بخرین:/
میبینی تو چشم بهم زدن کل سفره قورت داده با بشقاب ها...
باران کمکم داشت آرام میشد، اما خیابان هنوز بوی خیس و آسفالت میداد. سایهای که ته کوچه دیده بودم هنوز در ذهنم مانده بود، اما وقتی قدم برداشتم، انگار خودش محو شد. فقط رد پای خیس روی جدول و انعکاس نور چراغها باقی مانده بود، مثل نشانهای گمراهکننده.
به ردپا نگاه کردم. تکانشان مثل ریتم قلبم بود؛...
چتر نداشتم. باران مثل سوزنهای ظریف روی سرم میخورد و هر قطره، انگار دنبال نفوذ به عمق ذهنم بود. تنم خیس شد، اما خیس شدن مهم نبود؛ سایهای که حس میکردم هنوز پشت سرم است، هر لحظه نزدیکتر میشد و نفسهایم را میشمرد. نباید همانجا پاکت را باز میکردم، اما وسوسه حقیقت، سنگینتر از ترس بود...