برادر کوچکتر کلر، جیمز، مبتلا به بیماری هوچکین شده بود. به همین خاطر خانواده در پراویدنس جمع شده بودند. این موضوع هیچ ربطی به من نداشت.
فقط به حرفهای او دربارهی آخر هفته گوش دادم؛ از شوک خبر گفت، از اشکها و دعاها، از اینکه چطور همه کنار هم ایستادند و جیمز و همسرش را دلداری دادند...
میخواستم به آنتاریو دست بزنم، دستی به بازویش بکشم و بگویم متأسفم. دلم میخواست بیدارش کنم، ببرمش خانه، به او غذا بدهم و هر چیزی که همیشه آرزو داشته به او بدهم.
یک قدم جلو رفتم تا نزدیکتر نگاه کنم. بیل گفت:
- دست نزن.
وقتی سرم را تکان دادم، مردخای گفت:
- خودشون هستند.
بیل دوباره پارچه را...
یک مرد رنگپریده با موهای سیاهِ بد رنگشده و دست دادن مرطوب ظاهر شد و خودش را «بیل» معرفی کرد. او یک کت آزمایشگاهی آبی و کفشهایی با کف لاستیکی ضخیم به پا داشت. آدمهایی که در سردخانه کار میکنند را از کجا پیدا میکنند؟
ما او را دنبال کردیم و از دری گذشتیم، وارد راهرویی استریل شدیم که دما شروع...
اجساد به دفتر رئیس پزشکی قانونی منتقل شده بودند؛ همان جایی که سردخانه هم قرار داشت. ساختمانی دو طبقه از سنگ قهوهای رنگ در بیمارستان عمومی واشنگتن. آنها تا زمانی که کسی برای شناساییشان مراجعه نکند، آنجا نگهداری میشدند.
اگر ظرف چهلوهشت ساعت کسی پیدا نمیشد، قانوناً بدنها مومیایی میشدند،...
بعدش سمت ماشینم رفتم و کیسههای پر از غذا، اسباببازی و لباسهایی که برای اونها خریده بودم را برداشتم.
فقط از روی کنجکاوی بود که مردخای حوالی ظهر به دفترم آمد. او قبلاً در خیلی از شرکتهای بزرگ کار کرده بود، ولی دلش میخواست جایگاهی را ببیند که آقا در آن سقوط کرده بود.
من هم یک تور کوتاه همراه...
بخش حوادث روزنامه را با عجله باز کردم و بقیه صفحات را روی پیادهروی خیس انداختم. داستان در صفحهی چهاردهم ادامه داشت، با چند نظر کلیشهای از پلیس و هشدارهای همیشگی دربارهی خطرات لولهی اگزوز مسدود و بعد جزئیات تکاندهنده آمد: مادر بیستودو ساله بود. اسمش «لونتی برتون». نوزاد «تمیکو». دوقلوهای...
حدود یک ساعت مانده به غروب بود، وقتی که فکر کردم وقت خوبی است برای پناه گرفتن در زیرزمین دنج و روشن، قبل از آن که اوباش شروع به پرسه زدن در خیابانها کنند. متوجه شدم وقتی مردخای کنارم بود، آرام و با اعتماد به نفس راه میروم.
در غیر این صورت، با قدمهایی عصبی و خمیده از کمر، تقریباً پاهایم زمین...
ماشین در امتداد خیابان نیمهروشن پیش میرفت و چراغهای زرد و سفید، همانند نخهای نور، پشت سر هم بر شیشه میلغزیدند.
پلیلیست شبانه را پخش کردم. صدای راوی پادکست، آرام و سنگین، فضای خفهی کابین را پر کرد:
- بچهها از تاریکی نمیترسند؛ بلکه از هیولایی که در تاریکی برای اونها ساخته میشه، میترسند...
شیشهی درِ کافه از نمِ شب لکدار شده بود. آرمان روبهرویم ایستاده بود، حولهی باریک را تا میکرد و کنار میگذاشت. صدای قطرههای آب از سینک، مثل مترونوم، زمان را میشمرد.
– وقتی ذهنم شلوغ میشه، معمولاً مینویسم. بعضیها هم با خودشون حرف میزنند البته نه با صدای بلند. با نسخههای دیگهای از...
ژانر مافیایی:
ژانر مافیایی خیلی پرطرفدار و پرکشش هست 🌑🖤 مخصوصاً وقتی پای قدرت، خیانت و بقا وسط باشه.
📌 ویژگیهای ژانر مافیایی
۱- قدرت و سلسلهمراتب:
مافیا همیشه با یک سازمان زیرزمینی گره خورده. رئیس (دون)، افراد وفادار، خائنها، دست راستها و نیروهای عملیاتی هرکدوم جایگاه خودشون رو دارن.
۲-...
ژانر اجتماعی (۲)
ژانر اجتماعی از اون دسته ژانرهایی هست که خیلیها مینویسند اما کمتر کسی درست و اصولی سراغش میره. چون نوشتن دربارهی زندگی واقعی، دردهای مردم و دغدغههای جامعه همیشه ساده بهنظر میاد، اما در عمل خیلی سخت و ظریفه.
اینجا برات چند نکته کلیدی دربارهی ژانر اجتماعی بهتون میخوام بگم...
نویسندهی عزیز؛
ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]
برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رماننویسی]...
من با دقت گوش میدادم و او میتوانست ذهنم را بخواند. مردخای شروع کرد من را درگیر کند.
- میبینی، مایکل، بیخانمانها صدایی ندارن. هیچکس گوش نمیده، هیچکس اهمیت نمیده و انتظار ندارن کسی به اونها کمک بکنه. پس وقتی تلاش میکنند از تلفن برای گرفتن مزایایی که حقشونه استفاده کنند، به جایی نمیرسند...
- دو هزار دلار در ماه. بعد از کسر هزینهها و یه ذخیرهی کوچیک، ما سه نفر هشتاد و نه هزار دلار رو بین خودمون تقسیم میکنیم. به صورت مساوی، صوفیا خودش رو یه شریک کامل میدونه. راستش رو بخوای، ما جرات مخالفت باهاش رو نداریم. سهم من تقریباً سی هزار شد، که از چیزی که شنیدم، میانگین درآمد یه وکیل...
فضا تاریک، سرد و خالی بود. او کلید چراغها را زد و شروع به حرف زدن کرد:
-ما سه نفر هستیم. من، سوفیا مندوزا و آبراهام لبو. سوفیا مددکار اجتماعیه، اما اون بیشتر از من و آبراهام با هم قانون خیابون رو میشناسه.
من دنبالش بین میزهای شلوغ و پر از کاغذ راه افتادم.
- قبلاً هفت تا وکیل توی همین اتاق جا...
- بیخانمانها هم بیقرارند.
مردخای توضیح داد وقتی تماشا میکردیم:
دوست دارن پرسه بزنند، برای خودشون آیین و عادت دارند، جاهای مورد علاقه، رفقای خیابونی، کارهایی که باید انجام بدن. برمیگردن به پارکها و کوچههاشون و از زیر برف خودشونو بیرون میکشن.
بیرون بیست درجهست. امشب نزدیک صفر میشه.
او...
با خانم دالی گپ زدم در حالیکه مشغول پوست کندن سیبزمینی بودم. او خانوادهای را که دیشب دیده بودم به یاد داشت، اما وقتی حدود ساعت نه رسیده بود، آنها دیگر رفته بودند.
کجا ممکنه رفته باشن؟
عزیزم، این آدمها مدام جابهجا میشن. از یه آشپزخونه به یه پناهگاه، بعد یکی دیگه. شاید شنیده باشه توی...