سرخورده از تصمیم ناگهانی و احساسیام که بینهایت اشتباه بود، بیقرار از آنجا بیرون زدم. دم در با ارسلان روبرو شدم که این روزها دیدن آنها با هم به اندازهی کافی زجرآور و سخت بود.
بدون نگاه کردن به چهرهی عصبانیاش با گریه قدمهای سریعی برداشتم. شاید اوضاعم برای هر کسی تعجّبآور بود وقتی از رنج...
به شیطان لعنت فرستادم و قدم زنان دور شدم. به تابلوهايى زشت با اشكال درهم چشم دوختم. از هنر سر در نمیآوردم و به نظرم حوصله سربر و کسلکننده بود. مجسمهای كج و كولهیِ بدتركيب، كه قسم مىخورم اگر رايگان كنار خيابان حراجشان مىكردند كسى نگاهشان نمىكرد، چه برسد به قيمتهاى گزاف که برای فروش...
خب دیگر میخواست، به هر طریقی که شده در دل خانوادهی همسر آیندهاش جا باز کند پس باید موفّقیتش را در چشم همه فرو میکرد. با عصبانیت برایش نوشتم:
-چه غلطا.
-تو حرص اون خودشیرین رو نخور کسی نمیره.
-باشه.
آدرس و ساعتش را پرسیدم و بیحوصله گوشی را کنار گذاشتم. مثل مرغ سرکنده زجر میکشیدم. کسی نبود...
برای بلند شدن، دستم را به پلّهی خیسی که روی آن نشسته بودم زدم تا کمکی باشد به زانوهایی که توانی برای حرکت نداشت. چهرهاش از پشت شمشادها دقیق دیده نمیشد امّا خودش بود، همانی که چادر چهرهاش را پوشانده بود و خرمانخرامان راه میرفت. آهسته با زانوهای لرزان دنبالش رفتم. هر ثانیه ضربان قلبم بیشتر...
تیر خلاصش صاف خورد وسط زندگی از هم پاشیدهام. پس از کنار او بودن خوشش میآمد امّا رابطهاش را خصوصی نگه میداشت. پکر شدم و دیگر حرفی نزدم.
وقتی به خانه رسیدم زندایی و ارغوان آنجا بودند. از ارغوان که حوریا را جدّی نمیگرفت خواستم ته توی جعبهی پشت ماشین را دربیاورد. باید میفهمیدم مربوط به...
وقتی رسیدم ماشین هنوز درست نشده بود و باید چند روز دیگر آنجا میماند. دستم رفت سمت دستگیره، تا مطمئن شدم درها قفل شده. برای رفتن عجله داشتم چون هیچ چیزی از توضیحات تعمیرکار که جلوتر از من راه افتاد و استادانه مشغول نظر دادن بود، متوجّه نمیشدم. باز ارسلان با توپ پُر از راه رسید. تا چشمش به من...
هر دو بلند شدیم و به اتاقش رفتیم. کافهچی برخلاف اشتیاق و ذوقی که با دیدنم در چشمانش موج میزد این بار حسابی پکر بود. حتّی برای پیشنهاد کاری که خودش پیش قدم شده بود، در همان چند لحظه آنچنان سرد و منجمد برخورد کرد که از آمدنم پشیمان شدم.
البته میدانستم همهاش زیر سر خانوادهی خودم است که از...
همهاش از نقشههای حوریای آب زیرکاه بود که محکم چادرش را دورش گرفته بود و ملیح لبخند میزد. همچنان ادامه و گفت:
- آخه چه طور بگم؟
از نور آیفون مشخص بود کسی مشغول گوش دادن به حرفهایشان است که ارسلان بدجنس شد. بدش نمیآمد اذیت کند و گفت:
- حاجخانم، میگم اگه اشکال نداره من شما رو برسونم توی...
با آمدن عزیزخانم از مسجد و برگشت مادر از سرکار، به سفارش دُردانهیشان که آن روز هوس کتلت کرده بود، کنار گاز پیش عزیزخانم ایستاده بودم. چون این مدل صحبت کردن ما کِیف دیگری داشت.
نظر مادر، همیشه منفی بود امّا بیاهمّیّت، هر چه از حرفهای کافهچی یادم بود و نبود را برای قانع کردنش به زبان آوردم...
زیر چشمی مراقبش بودم. پرده را کنار زد. یه دستش در جیبش بود و با دست دیگرش فنجان چایش را گرفته بود. خیره به درختان بیبرگ و ظلمات شب چشم دوخته بود که صدای زنگ گوشیاش با آهنگی که قصد تمام شدن نداشت درهم آمیخت. از کوتاه جواب دادنش و لحنش فهمیدم حوریا پشت خط است. واقعاً مرزهای حجب و حیا حداقل در...
گوشهی لبم را گزیدم که خندهام نگیرد. خودش نمیدانست که دلم چهقدر برای خط و نشان کشیدنهایش تنگ شده بود.
ارغوان از فرصت پیش آمده استفاده کرد. سریع حرف را تغییر داد و گفت:
- عزیزدلم، تو کی اینقدر پرچونه شدی؟ ماشاءالله هزارماشاءالله از بس حرف زدی یادم رفت بگم بهت بگم یه خواستگار خوب از همکارهای...
هم برای تولّد صدرا و هم خبربارداری ارغوان، همه به خانهاش دعوت شدیم. در آن هیاهو اصلاً حوصلهی جمع را نداشتم. فکرم مشغول قرار ارسلان و حوریا بود که کسی از جزئیاتش خبر نداشت.
ساکت کنار حاجدایی نشسته بودم. هنوزم مهربان و با لطف برخورد میکرد. فقط او بود که طی گذر سالها تغییری در رفتارش نداشت...
پاهایم از سرما یخزده بود. توانی برای سر پا ماندن نداشتم. چهرهی نگران مادر را از پشت پنجرهی آشپزخانه دیدم. تا وارد خانه شدم به استقبالم آمد. چشمهایش بدتر از خودم از گریه باز نمیشد. با بیحوصلگی سلام کردم. جوابم را نداد. کوله را در بغلش انداختم و از کنارش رد شدم. لباسهایم را عوض کردم و دمر...
یادآور موقعیتی که در آن بودم سخت آزردهخاطرم کرد. انگشتان سرد و یخ زدهام را از دستش جدا کردم. همانطور که برگشت برود گفت:
- به ارغوان بگو ده دقیقه دیگه رفتم.
پس حضورش از روی دلسوزی و مسئولیتپذیری در قبال من و مادر و عزیزخانم بود چون دیگر خبری از دوستداشتن نبود، چه برسد به عشق که بخواهد او را...
- همون مردمم وقتی دختراشون شوهر میکنن یه نفس راحت میکشن امّا ما که شانس نداریم. بعدم مسیرش دوره من عصر کار دارم.
دوباره اصرار کرد و گفت:
- انگار گفتم پاشو بریم شانزلیزهی پاریس که میگی دوره، داداش الآن بریم سرظهره خلوته، نیم ساعته میرسیم. ده دقیقه خرید میکنم یه ساعت دیگهاش خونهای.
همچنان...
با دستها و ابروهایی درهم گره خورده، برای حرفی که زدنش صبر و حوصلهای زیاد میطلبید گفت:
- به روح بابات هر کاری که انجام میدادم با خواست خودم بود. توی تمام لج بازیهات حتّی اونجایی که دیگه اعصابی برام نمیگذاشتی، هیچ وقت نمیخواستم ناراحت ببینمت. مرد نیستی بفهمی بیست و چهار ساعتم از ازدواجت...
ارسلان طبق معمول بعد از برگشتن از سرکار و رفتن به خانهی خودشان دوباره سر از اینجا درآورد. روی مبل لم داد. کوسنی زیر دستش گذاشت و گفت:
- صاحبخونه یه چایی مهمونمون نمیکنید؟
کسی دل و دماغ نداشت. بیمعرفت، سرخوشی امروزش برای به سخره گرفتن من بود وقتی اینطور کپکش خروس میخواند. به عزیزخانم...
میان توضیحات ارسلان و جوی که آرام شده بود بدون توجّه به بقیه، با حالی زار مستقیم به اتاق رفتم و دراز کشیدم.
***
چند روز بعد سر لج و لجبازی بالاخره قرار خواستگاری فامیل حوریا را قبول کردم. کت و شلوار آبی، هم رنگ چشمانم که کاملاً قالب تن بود را پوشیدم. به خاطر برشهایش، باریکی و ظرافت دور کمر را...
دردی نداشتم امّا قطرههای اشکِ فرصتطلب، داغ دلم را تازه کردند چون به راحتی از شَرّ بغض گولهشده که راه گلویم را بسته بود، راحت میشدم. با سرک کشیدن ارسلان و دیدن حال و روزم نفهمیدم چهطور همراهش دستپاچه از خانه بیرون زدیم.
با سرعت میرفت. از پیچ و تاب ماشین حالم داشت بهم میخورد. آشفتهاحوال...
مستقیم در چشمهایش نگاه کردم و با ناامیدی گفتم:
- حداقل دل برادرت دیگه پیش من نیست. وقتی دست توی دست اومد و گفت این زنمه باورمون میشه.
- نفوس بد نزن.
با صدای صدرا که به طرف بالا میآمد، حرفمان قطع شد. روی آخرین پلّه ایستاد و متعجّب با دیدن چهرهی درهم و اشکی من از ارغوان پرسید:
- چی شده؟...