در حال ویرایش رمان شاهزاده‌ی شاهدخت | تهمینه ارجمندپور

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع Arjmand
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یادآور موقعیتی که در آن بودم سخت آزرده‌خاطرم کرد. انگشتان سرد و یخ زده‌ام را از دستش جدا کردم. همان‌طور که برگشت برود گفت:
- به ارغوان بگو ده دقیقه دیگه رفتم.
پس حضورش از روی دلسوزی و مسئولیت‌پذیری در قبال من و مادر و عزیزخانم بود چون دیگر خبری از دوست‌داشتن نبود، چه برسد به عشق که بخواهد او را کنارم ماندگار کند.
***
دلیلی برای تعقیب‌شان نداشتم امّا نمی‌دانستم که چه‌طور باید از او دست بکشم؟ فقط با حالی بهم‌ریخته به بهانه‌ی کلاس نقّاشی که سه، چهار جلسه از ثبت نامم می‌گذشت و همه را نرفته بودم. حاضر شدم و راه افتادم.
با دلهره از خانه بیرون رفتم. صدای اذان مغرب از مسجد محله دل‌تنگ‌تر از همیشه به گوشم می‌رسید. هوای سرد و مه آلود غروب، سریع رو به تاریکی می‌رفت. حتّی وقتی از کنار فضای سبز تاریک رد می‌شدم با صدای دعوای گربه‌هایی که انگار حسابی به هم چنگ می‌انداختند و مسیر همیشگی ترسیده بودم. زیر نور کم سوی چراغ‌های یکی در میان روشنِ برف گرفته‌ی خیابان، آن‌قدرها هم درست و حسابی جلوی پایم را نمی‌دیدم که ناگهان تعادلم را از دست دادم و با سرخوردن، پخش زمین شدم.
کف دستانم و زیر چانه‌ام از برخورد با برف نیمه آب شده‌ی روی زمین، خراش سطحی برداشت و حسابی می‌سوخت. جلوی لباسم تقریباً خیس شد. با حال‌زار و بغضی که بالاخره شکست بلند شدم، باید به خانه برمی‌گشتم امّا لجوجانه باقی راه را تا چهارراه پیاده رفتم.
وقتی رسیدم ماشین ارسلان را در میان چند ماشین پارک شده‌ی کنار تنها رستوران آن حوالی دیدم و قلبم ریخت. سردرگم، گیج و درمانده مثل احمق‌ها روبروی نیمکت در طرف دیگر خیابان، در میان تاریکی نشستم تا شاهد قرار مسخره‌ی‌شان باشم.
با نوک بینی و گونه‌های خیس از اشک و سرخ شده از سرما، دست‌هایم را در جیب پالتو قایم کردم ولی باز هم به خود می‌لرزیدم.
عصر دلگیر روزهای جمعه با خوش‌طبعی او دلچسب می‌شد. حتّی روزهای گرم تابستان و شب‌های بلند زمستان فقط با وجود خودش دلنشین بود و الآن همه را از دست دادم. از فکر نزدیکی آن‌ها به هم و نشستن عطر دختری جز من بر تنش پریشان می‌شدم.
از سوز سرما درون پالتوی نازک مچاله شدم. نیم‌ساعت، شاید چهل‌دقیقه انتظار بیهوده با بیرون آمدن آن‌ها گذشت. جلوی چشمم سوار ماشین شدند و رفتند. دوباره همان مسیر را پای پیاده و گریان برگشتم و به چه حال‌زاری به در خانه رسیدم.
تا خواستم کلید بزنم و وارد حیاط بشوم، چراغ‌های ماشینش را روشن کرد و علامت داد. از دیدنش مو به تنم سیخ شد.
قدم زنان نزدیکش شدم. هوای گرم و دلچسب داخل ماشین و انتظار کشنده‌ای که به سرآمد خبرهای خوشایندی برایم به همراه نداشت. از رفتار سرد و عصبی‌اش معلوم بود فقط مدارا می‌کند و حدس‌زدم که مادر خبرش کرده است. برافروخته و خروشان گفت:
- تفریح جدید پیدا کردی؟
به برف بیرون چشم دوختم که با رد شدن ماشین‌ها روی زمین نیمه آب شده‌ بود. با پلک‌های پف‌کرده از گریه و چشمانی سرخ، قهرآلود نگاهش کردم. بی‌حوصلهتر از آنی بودم که مفصل توضیح بدهم، فقط گفتم:
- به خودم ربط داره.
مثل همیشه دستم را خوانده بود که عبوس ادامه داد و گفت:
- خواهش مى‌كنم دنبال سر من راه نيوفت و كمتر آبروريزى كن. تنها این وقت شب، اصلاً به سر و وضع خودت نگاه کردی.
پس كافى نبودم. كم بودم و آبروبر. با حالت عصبی روبرگرداندم چون هر بار این بحث بی‌فایده، بیپایان می‌ماند. با صدایی لرزان گفتم:
- نترس، نیومده بودم قرار مدارت رو بهم بزنم.
او که از حسادت‌ها و کشمکش‌هایِ تصورات درونی‌ام سردر نمی‌آورد صدایش را بالا برد و محکم روی فرمان ماشین زد و گفت:
- یا این غائله رو ختمش میکنی یا هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
منظورش فرصتی بود که به او می دادم تا هر کسی جز من را خوشبخت کند. مستأصل دستم به سوی دستگیره در رفت و پیاده شدم. حتّی یک لحظه هم تحمّل آن فضای سنگین و پر از نخواستن را نداشتم. صدای قدم‌های که به سختی روی سنگ‌فرش‌ها کشیده می‌شد یادآور ضربه‌ی دردناکی بود که نوش کردم.
 
آخرین ویرایش:
پاهایم از سرما یخ‌زده بود. توانی برای سر پا ماندن نداشتم. چهره‌ی نگران مادر را از پشت پنجره‌ی آشپزخانه دیدم. تا وارد خانه شدم به استقبالم آمد. چشم‌هایش بدتر از خودم از گریه باز نمی‌شد. با بی‌حوصلگی سلام کردم. جوابم را نداد. کوله را در بغلش انداختم و از کنارش رد شدم. لباس‌هایم را عوض کردم و دمر روی تخت دراز کشیدم. همراه عزیزخانم پشت سرم آمدند و ناگهان صدایش که بیشتر شبیه جبغ بود در گوشم پیچید.
- تا حالا کجا بودی؟
خجل سر جایم نشستم. زدم زیر گریه و فقط خدا می‌دانست حرف‌هایی که می‌زنم چه‌قدر با واقعیت فرق داشت وقتی که گفتم:
- وای مامان اگه بدونی چه اتّفاق وحشتناکی برای استادمون افتاد.
عزیزخانم در انتهای تخت ساکت نشسته بود. چون آن‌قدر عاقل بود که چرت و پرت‌هایم را باور نکند امّا مادر قدم می‌زد و با تأسف به دختر سر به هوایش نگاه می‌کرد. دلم نمی‌آمد بیش از آن برنجانمش و رویی برای بیان حقیقت نداشتم پس همان‌طور با آب و تاب ادامه دادم و گفتم:
- دم در آموزشگاه فشارش افتاد. وسط خیابون حالش بد شد. بیچاره کسی نبود کمکش کنه دیگه مجبور شدم تا درمونگاه برسونمش. تا شوهرش امد دیر شد.
بعد متوجّه شدم تعجبش از باور صحبت‌هایی که با سوز و گداز برای دست به سر کردنش بر زبان می‌آوردم نبود چون وسط حرفم پرید و با عصبانیت گفت:
- خاک تو سرت که این‌جوری دروغ می‌گی. اتّفاقاً معلمت حالش خوب بود، سلام رسوند. گفت اصلاً سر کلاسش نمی‌ری. چرا رفتی دنبال ارسلان؟ چرا دقم می‌دی؟
دستم رو شده بود و با اشک‌های مزاحمی که پشت هم می‌باریدند گفتم:
- حوصله نداشتم رفتم یه کم قدم زدم. معلوم نیست؟
مادر روی مبل کهنه و زوار دررفته‌ی کنار پنجره نشست. او که از دست رفتارهایم به تنگ آمده بود ناراحت‌تر از خودم گفت:
- مگه قرار نشد ارسلان تموم بشه؟ اینجوری قول می‌دی؟
شوکه نگاهش کردم. من که یامد نمی‌آمد. اگر هم قول دادم، مگر می‌شد؟! هرگز. آن پنج‌سال نتوانستم لحظه‌ای از خیالش غافل باشم چه برسد به الآن.
نگاهم به تسبیح در دست عزیزخانم که ‌دانه‌هایش را به آهستگی رد می‌کرد و ذکر می‌گفت خیره ماند.
دل به دریا زدم و از هر کجای ماجرای درهمی که شبیه آش‌شله‌قلمکار بود، برای اوّلین بار بدون پنهان‌کاری از شیفتگی عجیب و بچگانه‌ام حرف ‌زدم.
از او که شاهزاده‌ی قصه‌هایم بود و دوستش‌داشتم تا عکسی که زندگی‌ام را نابود کرد. درست مثل زنگ انشاء که فقط از روی ورقه بلند‌بلند در سکوت برای چشم‌هایی که نظاره‌گرند بی‌وقفه و یک نفس، می‌خوانی. بدون این‌که معلم واکنش خاصی نشان بدهد، بی‌تفاوت فقط گوش می‌داد تا بالاخره ساکت شدم.
هنوز هاج و واج به کلماتی که شنیده بود فکر می‌کرد. کم‌کم رگ‌های ناراحتی از چشم‌هایش در تمام چهره‌اش پخش شد. سرش را با تأسف تکان داد. دستش را به زانویش گرفت و بلند شد. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای بهم کوبیده شدن در اتاق و رفتنش را تماشا ‌کردم. معلوم بود نطقم برایش از افتخاراتی که هیچ وقت در زندگی کسب نکرده‌ام تا باعث مباهاتش باشد، نبود. پس حق می‌دادم متاثر و مغموم با‌شد. سرم را روی پای عزیزخانم گذاشتم و با نوازش موهایم خواب‌آلود به فکر فرو رفتم.
***
گذر زمان و تغییر و تحولات زندگی آدم‌های اطرافم تاثیر مستقیمی بر احساسات آن روزهایم داشت مثل شنیدن خبر بارداری ارغوان که باعث ذوق و هیجانی شیرین در خانواده شد.
 
هم برای تولّد صدرا و هم خبربارداری ارغوان، همه به خانه‌‌اش دعوت شدیم. در آن هیاهو اصلاً حوصله‌ی جمع را نداشتم. فکرم مشغول قرار ارسلان و حوریا بود که کسی از جزئیاتش خبر نداشت.
ساکت کنار حاج‌دایی نشسته بودم. هنوزم مهربان و با لطف برخورد می‌کرد. فقط او بود که طی گذر سال‌ها تغییری در رفتارش نداشت. شاید هم دلش نمی‌آمد، با سرزنش در مورد جدایی مثل همه مرا مقصر بداند. چون آن شب در حیاط ما را کنار هم دیده بود از احساسم به پسرش خبر داشت امّا به روی‌ ما نمی‌آورد تا اصرارش دوباره منجر به مشکل جدیدی نشود در واقع انتخاب همسر را به عهده‌ی خود ارسلان گذاشته بود.
زن‌دایی هم با محبّت نگاهم می‌کرد و حرف می‌زد. وقتی برای اوّلین‌بار حرف حوریا به میان آمد، حس کردم آن‌چنان مشتاق و راضی نیست. حتّی بغضش ترکید و اشک‌‌ریزان از سرنوشت ما آرام‌‌آرام برای مادر و عزیزخانم درددل ‌کرد. با خود رویا می‌بافتم که شاید در این دوماه باقی‌مانده به سال جدید، ورق به نفعم برگشت و حوریا برای همیشه از زندگی ما محو شد.
به خاطر همین روزهای بعد با پیگیری‌ حاج‌خانم‌پناهیان جواب منفی را به کافه‌چی دادم.
***
دوباره بدون توجّه به سردی هوا از خانه خارج شدم، تا به قرارم با ارغوان برسم. ماشین مادر که عصای دستش بود، از بس به هر در و دیواری خورده بود حسابی از شکل و شمایل افتاده بود و احتیاج به تعمیر داشت.
همان‌طور که از خیابان‌ها می‌گذشتم، موزیک گوش می‌دادم و پشت تمام چراغ قرمز‌هایی که ایستادم، راحت و بلند گریه کردم تا حالم بهتر شد. در اندیشه‌ام فقط ارسلان بود که بیشتر غمگینم می‌کرد.
وارد خیابان که شدم، دم در ارغوان را دیدم. از دور برایم دست تکان داد. خرید هر روز سیسمونی، بهانه‌ی تازه‌ی گردش ما بود.
آن روز هم بعد از کلی خرید و از این پاساژ به آن پاساژ گشتن، خسته و کوفته در مسیر برگشت با شروع بارش باران و هوایی که هر لحظه سردتر می‌شد تا سوار ماشین شدیم و استارت زدم، روشن نشد. ارغوان که دنبال بهانه بود به برادرش خبر داد. هر دو منتظر نشسته بودیم. او برایم حرف می‌زد و خط نگاه من، باران آن سوی پنجره را نشانه گرفته بود. آب وسط خیابان با گذر ماشین‌ها با شدّت به اطراف پخش می‌شد.
کم‌کم هوا تاریک شد. با آمدن ارسلان، روشن شدن ماشین چند ساعتی زمان برد. در راه برگشت شاکی و کلافه غر می‌زد. با عصبانیت به ارغوان که کنار دستش نشسته بود گفت:
- چرا وقتی اوضاع ماشین رو به راه نیست هر روز بیرونید؟ دفعه‌ی دیگه به من زنگ نمی‌زنی. می‌گفتی شوهرت تا این ور شهر پاشه بیاد.
ارغوان بیخیال خمیازه کشید و گفت:
- برادر من اگه دنبال شَرّ درست کردنی اصلاً حوصله ندارم. از بس پیاده‌روی کردیم هلاکم. هر چی باملایمت برخورد می‌کنم، خانمانه هیچی نمی‌گم پررو شدی. مگه دنبال غریبه امدی یه‌بند نق می‌زنی. گرفتار یه لیست بلندبالای سیسمونی شدیم. می‌گی چیکار کنم؟
با کنایه و متلک گفت:
- خوبه دیگه، کار و زندگی ندارید هر دو علاف.
‌‌-‌ بده مثل ملکه‌ها زندگی می‌کنیم؟
- فقط ببینم یه دفعه دیگه الکی دور دور توی خیابون‌ها اون‌وقت من می‌دونم و شماها.
 
آخرین ویرایش:
گوشه‌ی لبم را گزیدم که خنده‌ام نگیرد. خودش نمی‌دانست که دلم چه‌قدر برای خط و نشان کشیدن‌هایش تنگ شده بود.
ارغوان از فرصت پیش آمده استفاده کرد. سریع حرف را تغییر داد و گفت:
- عزیزدلم، تو کی این‌قدر پرچونه شدی؟ ماشاءالله هزارماشاءالله از بس حرف زدی یادم رفت بگم بهت بگم یه خواستگار خوب از همکارهای صدرا برای شاهدخت پیدا شده ولی هنوز به بقیه خبر ندادیم. آقا، خانواده‌دار، محجوب. ببین چه‌قدر کار داریم. ان‌شاءالله اگه بشه باید بریم تحقیق چون خانواده‌اش یه شهر دیگه زندگی می‌کنن.
شوک‌زده به دروغ شاخ دارش گوش می‌کردم. کاش ساکت می‌شد. از استرس بند کیفم را محکم درون دست‌های درهم گره خورده‌ام می‌فشردم. نمی‌توانستم به او اشاره کنم تا ساکت شود. بعد از آن همه غلو فراوان و تمجید دروغین وقتی که آرام شد ارسلان در جوابش برای مسخره کردن ما زیر ل*ب گفت:
- خوبه از بیکاری دلالم شدی.
ارغوان برافروخته گفت:
- به تو چه. حسود. حیف شاهدخت به این خوشگلی کافیه ل*ب‌تر کنه براش صف کشیدن، اون‌وقت دلش رو به اخلاق گند تو خوش کرده.
جوابش را نداد و تمام طولِ مسیر دلگیر و خفه‌کننده که انگار طولانی‌تر شده بود با اخم و قیافه‌ای درهم گذشت. کاش حداقل جمله ی آخرش را نمی‌گفت تا بیش از این سنگ روی یخ نمی‌شدم.
***
بعد از خوردن شام، صدرا دنبال ارغوان آمد و آن‌ها هم رفتند. ماتم‌زده، ساکت بودم. حال و حوصله نداشتم. مادر برای درست کردن ترشی در آشپزخانه به عزیزخانم کمک می‌کرد. همیشه با وجود مشغله‌های فراوان به فکر مادرش بود دقیقاً چیزی که هیچ وقت نتوانستم از او یاد بگیرم.
ظرف‌ها را شستم و چایی دم کردم. هنوز نمی‌دانستم چه‌طور خوشحالش کنم. شاید اگر از دوست داشتنم دست می کشیدم، راضی می‌شد. گونه‌‌‌اش را بوسيدم و گفتم:
- خسته نباشى. بقيه‌اش رو خودم انجام می‌دم.
مدّت‌‌ها نه، بلكه سال‌ها غم‌اش را پشت لبخندهاى سرد و غمگیش پنهان می‌كرد. صندلى را كنار كشيدم و نشستم. چاقو را از دستش گرفتم و مشغول شدم. زير چشمى نگاهش كردم و گفتم:
- براى ماشين ببخشيد. مى‌ديم درستش كنن.
بی‌حوصله گفت:
- تو عاقل باش، اين‌قدر خودت و ما رو اذیت نكن، وگرنه يه آهن پاره ارزش این حرف‌ها رو نداره. فداى سرت.
منظورش بيخيال شدن فكر ارسلان بود كه در لفافه در موردش صحبت مى‌كرد چون دلش شور مى‌زد و نگران بود. طاقت نداشت اذیت شدن و بلاتکلیفی‌ام را ببیند. او مادر بود و خوب فرق احساس زمين تا آسمان، نخواستن برادرزاده‌اش و سماجت دختر ابله‌اش را می‌فهميد.
آخر شب از رادیوی کوچک قدیمی که همدم همه‌ی ما در آشپزخانه بود آهنگ‌های عهد قجری با سوز غم‌داری در فضا پخش می‌شد. با چاقوی بزرگ و تیزی با حرص به جان کلم و هویج و... افتادم. ارسلان که هنوز قصد رفتن به خانه‌ی خودشان را نداشت به آشپزخانه آمد و برای خودش چای ریخت. زیر ل*ب زمزمه کرد و گفت:
- مواظب دستت باش.
احمقانه از همان سه کلمه‌ی ساده، حس خوبی گرفتم امّا نباید به نگران بودن تعبیرش می‌کردم. سخت بود ولی داشتم تمرین می‌کردم که جوابش را ندهم و مثل خودش فاصله بگیرم و دنبال زندگی خودم باشم.
 
زیر چشمی مراقبش بودم. پرده را کنار زد. یه دستش در جیبش بود و با دست دیگرش فنجان چایش را گرفته بود. خیره به درختان بی‌برگ و ظلمات شب چشم دوخته بود که صدای زنگ گوشی‌اش با آهنگی که قصد تمام شدن نداشت درهم آمیخت. از کوتاه جواب دادنش و لحنش فهمیدم حوریا پشت خط است. واقعاً مرزهای حجب و حیا حداقل در خانه‌ی ما، آن هم مقابل مادر و عزیزخانم جابه‌جا شده بود.
عصبانی چاقو را روی میز پرت کردم و از سر جا بلند شدم. با تمام شدن مکالمه‌اش مادر طبق عادت، بدون سنجیدن اوضاع گفت:
- عمه خدا خیرت بده، هر وقت تونستی ماشین رو ببر تعمیرگاه یه نشون بده.
بی‌حوصله و با تندی گفتم:
-‌ لازم نکرده خودم دست و پا دارم، می‌دم درستش کنن.
بدون لحظه‌ای درنگ از آشپزخانه بیرون آمدم و به خانه‌ی خودمان رفتم. ای‌کاش همه درک می‌کردند که کم‌کم وقت آن رسیده رابطه‌ها را محدودتر کنیم و هر مشکلی پیش می‌آمد سریع او را در جریان نگذاریم. ای‌کاش می‌شد به برهه‌ی بعدی از زمانی که زندگی می‌کردم، سفر کنم تا وارد مرحل جدیدی بشوم، تا تمام این داستان تمام می‌شد.
***
سر ظهر با صدای اذان که از مسجد نزدیک خانه به گوشم می‌رسید خواب‌آلود و کسل بیدار شدم. خیلی وقت بود که دیگر قبراق و سرحال نبودم. برای صبحانه خوردن، تن خسته‌ام را به آشپزخانه کشاندم و زیر کتری را روشن کردم امّا اشتها نداشتم. با بلند شدن صدای زنگ در فضای ساکت و آرام اطرافم، شکسته شد.
بخ طرف آیفون رفتم. با تعجّب کافه‌چی را پشت در دیدم. چادر رنگی دم دستم را روی سر کشیدم. قسمت چانه‌اش را محکم‌تر گرفتم و به دم در رفتم. شیک و مرتّب به خودش رسیده بود، برعکس من که حتّی صورتم را نشسته بودم.
برخلاف رفتار خشک و جدّی که داشتم او گرم برخورد کرد. اوّل سراغ حاج‌خانم‌پناهیان را گرفت. بعد که متوجّه شد اینجا نیست شروع کرد در مورد شغل و محیط کاری‌اش حرف‌زدن و حاشیه رفتن. خدا را شکر که خاطره‌ی افتضاح کافه رفتن را به یاد نداشت. زود صمیمی شد، انگار هزارسال مرا می‌شناسد. حتّی بین حرف‌هایش گفت:
-‌ چه‌قدر چادر بهتون میاد.
چه وقیح که چادر گل‌گلی صد سال پیش عزیزخانم را برازنده‌ام می‌دید. هم‌کلام شدن با، او درونم را می‌لرزاند. نمی‌خواستم شایعه‌ای تازه دست حوریا و خانواده‌اش بدهم که در مورد خواستگاری بیشتر پیله کنند. هنوز از جواب منفی که دادم کلی واسطه پیش حاج‌دایی برای راضی کردنم فرستاده بودند.
هم‌چنان صحبتش را کش داد و گفت:
- برای من که تصادف شیرینی بود. باز هم ببخشید بابت اون روز یه کم تند رفتم.
از نگاه خیره‌اش، چشمانم را دزدیدم و گفتم:
-نه خواهش می‌کنم یه جورایی خودمم مقصر بودم.
-ماشین‌تون در چه حاله؟ ظاهراً نبردید تعمیر.
-‌ نه. وقت نشد.
برای خودشیرینی ادامه داد و گفت:
- چون شماره‌ای از شما نداشتم، چند دفعه با مادر تماس گرفتم و براتون پیغام گذاشتم که باید باهم حرف بزنیم. وقتی دیدم خبری ازتون نشد نگران‌تون شدم.
آدم اشتباهی را برای دلواپس شدن، پیدا کرده بود. هم‌چنان ادامه داد و گفت:
- غرض از مزاحت برای دفتر دنبال کارمند می‌گشتم گفتم الآن که جواب شما منفیه هیچ اشکالی نداره حداقل همکار بشیم. اگه مایل بودید شنبه تشریف بیارید تا بیشتر صحبت کنیم.
تشکّر کردم و حرف را خاتمه دادم. کارت محل کارش را دستم داد. خداحافظی کرد و رفت. در را بستم و برگشتم. درست که فکر کردم دیدم کافه‌چی بیراه نمی‌گفت که خواستگاری ربطی به شاغل شدنم نداشت.
 
با آمدن عزیزخانم از مسجد و برگشت مادر از سرکار، به سفارش دُردانه‌ی‌شان که آن روز هوس کتلت کرده بود، کنار گاز پیش عزیزخانم ایستاده بودم. چون این مدل صحبت کردن ما کِیف دیگری داشت.
نظر مادر، همیشه منفی بود امّا بی‌اهمّیّت، هر چه از حرف‌های کافه‌چی یادم بود و نبود را برای قانع کردنش به زبان آوردم. ناگهان قد و قامت ارسلان با قیافه‌ای اخم‌آلود چهارچوب در را پوشاند. بى‌ملاحظ با صدای بلندی گفت:
- این خونه، مرد هم داره. غلط کرده هر غریبه‌ای که در رو زد، بشینی باهاش به وراجی.
کوتاه آمدم‌ و در جوابش گفتم:
- براى من نيومده بود. فکر کرد حاج‌خانم اینجاست.
به عزیزخانم نگاه کرد و گفت:
- از شما بعیده، مگه هر کی دنبال مادربزرگش می‌گرده باید بیاد سر از این‌جا دربیاره؟
عزیزخانم در جوابش گفت:
- حالا چی شده مادر، چرا این‌قدر عصبانی هستی؟
غیرت و تعصب قدیم، نمایان شد امّا دوست‌داشتن نه. اصلاً رابطه‌ی نامعلوم خودش با حوریا عیبی نداشت؟ او نامحرم و غریبه نبود؟ گیج و مات نگاهش کردم. پیشنهاد کار، حتّی اگر بهانه بود باز دوست‌داشتم لج کنم که گفتم:
- چه ربطی داره آخه! توی تصادف مقصر من بودم، امده بود ببینه ماشین چی شد و اگه کاری از دستش برمیاد انجام بده.
با خشم صندلی را کنار کشید و نشست. کلافه گفت:
- به خدا که هنوزم نمی‌فهمی چی داری می‌گی.
تصمیم خودم را گرفته بودم و نظرم عوض نمی‌شد به خاطر همین جدّی گفتم:
- ببخشید یادش نبود قبلش کسب اجازه کنه. نکنه این‌‌جا سفارت چیزیه، خبر نداریم. بعدشم با تو کار نداشت پریدی وسط حرف ما.
مادر همان‌طور که میز را می‌چید برای ساکت شدنم با چشم غره‌ای‌ گفت:
- ول کن دیگه. اشتهاش رو کور کردی.
عزیزخانم هم به طرفداری از نوه‌ی مورد علاقه‌اش، ظرف خوش بو و رنگ غذا را جلویش گذاشت و گفت:
- نمی‌خواد اعصاب خودت رو خورد کنی، بگذار هر چی دلش می‌خواد بگه.
ارسلان جدی نگاهم کرد و گفت:
- تو حرف حساب سرت نمی‌شه نه؟
به چشمانش زل‌زدم و محکم گفتم:
-نه.
-به درک هر غلطی دوست داری انجام بده.
همان‌طور که بیرون می‌رفتم از عمد با صدای بلند گفتم:
- به هر حال من شنبه قرار دارم. نظر هیچ کسی هم برام مهمّ نیست.
***
غروب‌ خفه و دلگیر عصر جمعه کم نبود که باز حاج‌خانم‌پناهیان به همراه حوریا و مادرش با چند نفر از دوستان قدیمی و خانوادگی به مهمانی و دورهمی آمدند. البته همه‌اش برای قالب کردن نوه‌ی‌شان بود که زودتر تکلیفش مشخص بشود. چون ارسلان هنوز برای خواستگاری رفتن تردید داشت.
کسل و بی‌حال، بدون نشان دادن خودم به خانه رفتم. منتظر رفتن‌شان قدم زدم. خسته که شدم، دراز کشیدم و چرتی زدم. بیدار شدم و عصرانه خوردم. حتّی انیمیشن نگاه کردم و برای شخصیت‌هایش یک دل سیر گریه کردم امّا باز هم ساعت به کندی می‌گذشت.
تا بالاخره با صدای بدرقه و خداحافظی‌شان خودم را رساندم و با نفرت از آیفون به تماشا ایستادم. حاج‌خانم پررو پررو به ارسلان می‌گفت:
- آقاارسلان ما بزرگ‌ترها دنیا دیده‌تریم. به حاج‌خانم سادات هم گفتم اگه با اجازه حرفی می‌زنیم ان‌شاءالله برای خوشبختی شما جوون‌ترهاست.
بعد به حوریا نگاه کرد و مکث کرد. آن‌همه صغری کبری چیدن برای بیان حرفی بود که برداشت منظورش هم امروزی باشد، هم آداب و رسوم در شأن را حفظ کند. لابد مقصود، محرم بودن دخترشان است تا راحت مدّت آشنا شدن را بگذرانند.
 
آخرین ویرایش:
همه‌اش از نقشه‌های حوریای آب زیرکاه‌ بود که محکم چادرش را دورش گرفته بود و ملیح لبخند می‌زد. هم‌چنان ادامه و گفت:
- آخه چه طور بگم؟
از نور آیفون مشخص بود کسی مشغول گوش دادن به حرف‌های‌شان است که ارسلان بدجنس شد. بدش نمی‌آمد اذیت کند و گفت:
- حاج‌خانم، می‌گم اگه اشکال نداره من شما رو برسونم توی راه حرف می‌زنیم.
به درکی گفتم و برگشتم. دو، سه قدم راه را خودشان تنهایی می‌رفتند و لزومی به داشتن بادیگارد نبود.
حدود دو ساعت گذشت که صداهایی توجّه‌ام را جلب کرد. چادر سر کردم و به حیاط رفتم. ارسلان دو کارگر گرفته بود تا وسایل داخل انباری، آن‌هایی که خودش خریده بود را بار کنند تا به آپارتمانش ببرد.
مادر سینی به دست برای‌شان چای آورد و خسته نباشیدی گفت. نمی‌توانستم درکش کنم. حداقل برای آبروداری از این‌که دخترش را نخواسته، کمی سرسنگین رفتار می‌کرد امّا انگار نه انگار. تازه همکاری هم می‌کرد.
عصبانی آن‌قدر در سرما ایستادم و قدم زدم، به داخل خانه رفتم و برگشتم تا کارشان تمام شد. تکان آهسته‌ی چانه‌ام از بغض و اشک‌های بودند که بی‌صدا فرو می‌ریختند تا صدایم را بلرزانند. واضح معلوم بود چه قرار و مداری با هم گذاشته بودند که ناگهان تصمیم به بردن و چیدن خانه‌اش کرد. پس انتخابش حوریا بود. موقع رفتن تا پشت در حیاط دنبالش. چادرم شل شد و روی شانه‌هایم افتاد. با چشمانی اشکی و خیس سر راهش را گرفتم و پرسیدم:
- مامان و بابات مى‌دونن؟
با کلاه در دستش، ضربه‌ی آهسته به روی سرم زد و گفت:
-مگه بايد توضيح بدم؟
-پس تمام سعی‌ات اینه که منو از سرت باز کنی.
-جدیداً خیلی فضول شدی.
از حدسیات ناخوشایندم شقیقه‌هایم نبض گرفتند. مقابلم ‌در را بست و رفت.
***
با مشورت ارغوان و تشویقش شنبه عصر حوالی غروب، تنها مانتو و شلوار سورمه‌ای که داشتم را اتو کشیدم و پوشیدم. با آرایش، بسیار مرتّب و زیباتر شدم امّا کسی از دلم خبر نداشت که تمام کارهایم از روی لجبازی بود. ارسلان هر انتخابی که داشت کسی مخالفتی نمی‌کرد. حتّی از آماده کردن خانه‌اش توضیحی نمی‌داد، آ‌ن‌وقت تمام رفتار و حرکات من زیر ذرّه‌بین اعتراضات قرار داشت.
مقنعه‌ای سر کردم و روبروی آیینه ایستادم. دوباره جلوی موهایم را فرفری‌های مسخره درست کردم و فرق کج، روی پیشانی‌ام ریختم.
بی‌توجّه به مخالفت‌های مادر و عزیزخانم از خانه بیرون زدم. اوّل ماشین را به تعمیرگاه بودم و چون مسیرش نزدیک بود قدم‌زنان به سمت آدرسی که روی کارت آقاکیوان نوشته بود رفتم.
وقتی رسیدم دقایقی در آن دفتر شیک و مجلل منتظر نشستم. همه‌ی کارمندان، خانم‌های جوان با لباس فرم‌های شبیه هم بودند. هر کدام پشت میز خود مشغول کار نشسته بودند.
در چشم بهم‌زدنی ارسلان سر رسید و روبرویم نشست. با تعجّب نگاهش کردم. چون می‌دانست در مقابلش کوتاه می‌آیم با قلدری سد راهم می‌شد. با چشم و ابرو اشاره داد. وقتی متوجّه‌ی منظورش نشدم جایش را عوض کرد و کنار دستم نشست. آهسته در گوشم گفت:
- پاشو بریم.
صدایم را تا حدی که امکان داشت پایین آوردم و گفتم:
- میشه بگی چرا دنبال سرم راه افتادی. اونی که باید بره تویی نه من.
همیشه دستوری حرف می‌زد که گفت:
- اوّل موهات رو جمع کن. خجالت نمی‌کشی، این چه سر و وضعیه؟ پاشو ببینم هزارتا کار دارم علاف تو نیستم.
چشمانم را ریز کردم و در نگاه حیران دختران جوانی که هر کدام پشت یک مانیتور نشسته بودند و اتّفاقاً حواس‌شان به ما بود تا خواستم جوابش را بدهم آبدارچی که آقای مسن و مهربانی بود سررسید و گفت:
- بفرمایید آقای شمس منتظرتون هستن.
 
هر دو بلند شدیم و به اتاقش رفتیم. کافه‌چی برخلاف اشتیاق و ذوقی که با دیدنم در چشمانش موج می‌زد این بار حسابی پکر بود. حتّی برای پیشنهاد کاری که خودش پیش قدم شده بود، در همان چند لحظه آن‌چنان سرد و منجمد برخورد کرد که از آمدنم پشیمان شدم.
البته می‌دانستم همه‌اش زیر سر خانواده‌ی خودم است که از افکار قدیمی و سنتی‌شان دست نمی‌کشند. به هر حال بهانه‌اش نداشتن سابقه‌ی کاری و تحصیلات عالیه بود. دست به سر کردنم مثل روز روشن بود.
من نشسته بودم و هاج و واج نگاه می‌کردم و ارسلان ایستاده بود. دستانش در جیب‌هایش بود، با سینه‌ای سپر کرده. رفتار و نگاه تیز و برنده‌‌اش بدترش کرد. انگار مقابل دشمنش ایستاده است. در انتها، آقای شمس بسیار مؤدبانه تا دم در بدرقه‌ی‌مان کرد و با خداحافظی از آن‌جا بیرون رفتیم.
با عصبانیت قدم‌هایم را بلند برمی‌داشتم تا به او که برای رفتن عجله داشت برسم. صدایم را بالا بردم و گفتم:
-‌ اون چه طرز برخورد و حرف زدن بود. مگه مدرسه‌ست که دنبال سرم راه افتادی؟
برگشت و با انگشت به بینی‌ام زد و رفت:
-‌ بده می‌خواستم سرشون کلاه نره.
- به تو چه.
متعجّب نگاهم کرد و با پوزخند گفت:
-‌ بی‌تربیت. به جای این آت و آشغال‌هایی که به سر ‌و صورت مالیدی یه کم مُوَقَّر و خانم باش، بلکه یه جا کار پیدا کردی.
-‌ آهان. که باز سربرسی خرابش کنی. تا حالا آدم حسود و کینه‌ای مثل تو ندیده بودم.
جوابم را نداد و سوار ماشینش شد. در را باز کردم و کنار دستش نشستم. غرغرکنان گفتم:
-‌ محیطش خوب بود. همه‌ی کارمندهاش هم خانم بودن. تو از چی ایراد می‌گیری؟ تازه مسیرش نزدیکه. این‌که خواستگارم بوده و ردش کردم دلیل نمی‌شه پیشنهاد کارش رو قبول نکنم. تو چرا با همه بد برخورد می‌کنی و آبروی آدم رو می بری؟
برای این‌که حرصش را دربیاورم در ادامه گفتم:
- در ضمن ماشینم بردم تعمیرگاه.
به آنی سرش را نزدیک صورتم گرفت و به ل*ب‌هایم زل زد. قلبم می‌تپید. از خجالت ساکت شدم. فکر کردم برای بوسیدن است امّا چشمکی زد و گفت:
- دفعه آخرت باشه از ادکلن من می‌زنی.
با شرم از فکر منحرف و اشتباهم تا موقع رسیدن به خانه در سکوت به فکر فرو رفتم. هنوزم دلیل شیطنت‌هایش را نمی‌فهمیدم.
ماشین را گوشه‌ی حیاط پارک کرد. مصمم نشسته بودم تا جواب سؤالم را بدهد. شاکی نگاهم کرد و گفت:
-‌ چیه نمی‌خوای پیاده بشی؟
- تو نمی‌خوای حرفی بزنی؟ نکنه دلیلش حوریاست که قضیه‌ی کار رو خرابش کردی؟
جدّی و کشیده گفت:
- نه.
بغض کرده پرسیدم:
- خونه رو چیدی؟
سرش را تکان داد و پیاده شد. چون می‌دانستم چه‌قدر حساس است در ماشینش را محکم بهم کوبیدم. عصبی نگاهم کرد و نفسش را با شدّت بیرون داد. تا پا به خانه گذاشتم، بداخلاق سرسری سلامی کردم و به اتاق رفتم. صدای عزیزخانم می‌آمد که پرسید:
-وا… مادر، باز چی بهش گفتی این‌قدر اخماش توی هم بود؟
-هیچی ولش کن دختره‌ی لوس. کار کردن بیرونش رو کم داشتیم. اصلاً کی به این گفت ماشین رو ببره بده درستش کنن؟
مقنعه را از سرم برداشتم. با دکمه‌های لجباز کلنجار رفتم تا یکی باز شدند و مانتو را گوشه‌ای پرت کردم. دراز کشیدم و چشمانم را بستم. تمام صحنه‌های که سعی داشت بی‌هیچ فاصله‌ای کنارم باشد جلوی چشمانم رژه رفت و طرح لبخندی شیرین برچهر‌ه‌ام نقش بست. در مقابلش بی‌جنبه بودم و از پس احساساتم برنمی‌آمدم. حتّی بم صدایش برایم جذابیتی خاصّ داشت. بلند گفت:
- دخترخانم، آدرس تعمیرگاه رو بفرست.
***
صبح زود از خواب بیدار شدم. دوباره تنهایی حاضر شدم و به تلافی کار دیروزش، برای تحویل گرفتن ماشین و بردنش به چند جای دیگر از خانه بیرون آمدم. البته آدرس را روی کاغذ کوچکی نوشتم و به عزیزخانم دادم تا به ارسلان بدهد که باز قشقرق راه نیندازد.
 
وقتی رسیدم ماشین هنوز درست نشده بود و باید چند روز دیگر آن‌جا می‌ماند. دستم رفت سمت دستگیره، تا مطمئن شدم درها قفل شده. برای رفتن عجله داشتم چون هیچ چیزی از توضیحات تعمیرکار که جلوتر از من راه افتاد و استادانه مشغول نظر دادن بود، متوجّه نمی‌شدم. باز ارسلان با توپ پُر از راه رسید. تا چشمش به من افتاد طبق معمول، غضبناک و جدّی گفت:
- مجبور بودی تنها، بین چند تا مرد بیای دم تعمیرگاه؟
اصول دین می‌پرسید. کلافه کوله‌ام را روی دوشم جابه‌جا کردم و بی‌حرف برای بیشتر مؤاخذه نشدن راهم را کشیدم و رفتم.
زیاد دور نشده بودم که ناگهان حوریا از ماشین پارک شده‌ی ارسلان در کنار خیابان، پیاده شد. از این‌که جلو نشسته بود بیشتر متعجّب شدم. سلامش را بی‌پاسخ گذاشتم. با نفرت نگاهش کردم، حتّی بی‌اهمّیّت از کنارش رد شدم. امّا هنوز خیلی دور نشده بودم که با کنایه گفت:
-‌ خانمی، يكى ديگه تحويلت نمى‌گيره دليل نمى‌شه دق دلت رو سر بقیه خالى كنى.
در مقابل دشمن موذی که از میدان بدرکردنش کار هر کسی نبود با تمسخّر برگشتم و گفتم:
- قول می‌دم همون یکی دیگه، به تو که اصلاً نگاه نمی‌کنه پس الکی وقتت رو تلف نکن.
بدون شنیدن جوابش راه پیاده رو را در پیش گرفتم و رفتم. نفس عمیقی کشیدم تا تپش‌های قلبم آرام بگیرد. دوباره بی‌قرار و خسته، ذهنم درگیر دختری شد که وجودش مثل سوهان، روانم را می‌خراشید.
از ارتباطى كه با سماجت رفته رفته بيشتر مى‌شد. به رابطه و احساسی که از آن سر در نمی‌آوردم غبطه می‌خوردم و دردی سخت وجودم را درهم می‌پیچید. در افکار خودم غوطه‌ور بودم که از صدای بوق ممتد خودرویی به خودم آمدم. تا به سمت خیابان سر چرخاندم، ماشین ارسلان را دیدم که آهسته کنارم حرکت می‌کند. دوباره دستوری حرف می‌زد:
- سوار شو.
نزدیکش شدم و با طعنه گفتم:
-‌ چرا وقتت رو تلف می‌کنی؟ برو دنبالش، رفت.
از قیافه‌ی درهمش کاملاً معلوم بود داشت کفرش در می‌آمد. برافروخته‌تر از قبل گفت:
-هنوز که ایستادی. کری نمی‌شنویی می‌گم سوار شو؟
فکر می‌کرد حوریا هستم که برای اخلاق‌ تندش، غش و ضعف بروم. چون هوا سرد بود و از پیاده رفتن خسته شدم، به اجبار سوار شدم و کنار دستم نشست. جدّی و خشمگین پرسید:
-‌ می‌شه بگی معنی این کارهایی که می‌کنی چیه؟
پریشان و کلافه‌تر از آنی بودم که اوضاع را برایش شرح دهم. دلباخته‌ی مردی بودم که حواس ِپرتش، پیش من نبود. به درخت‌های چنار صف کشیده‌ی بلندی که شاخه‌های‌شان از برف خم شده بودند و تند تند از مقابلم می‌گذشتند چشم دوختم و گفتم:
-می‌بینی که…
-تو خود دردسری.
بغض گلویم را گرفت. فضای خفه‌کننده ماشین برایم غیرقابل تحمّل بود. نمی‌فهمید موضوع تنها آمدن یا نیامدنم نبود وقتی با هر دیدنش قلب پرتلاطمم به سوی چشم‌هایش که دیگر میلی به من نداشت، پرمی‌کشید. زیر ل*ب زمزمه کردم و گفتم:
-‌ چون دیت امروزت رو بهم زدم؟
بلند گفت:
-‌ کم‌تر چرت بگو. کمک لازم داشت به من خبر داد.
صدایم را بالا بردم و گفتم:
- اگه بحث امداد رسانیه، زنگ مى‌زد كَس و كارش بيان. سه تا برادر داره يا اون فاميل‌شون، آقای شمس. روی کره‌ی زمین فقط تو وجود داری؟
چانه‌ام را بین انگشتانش گرفت و آهسته گفت:
- شاید با من راحت تره.
خودم را عقب کشیدم و با اخم گفتم:
-اصلاً به من چه.
-پس دیگه توی کاری که بهت مربوط نیست کنجکاوی نکن. مخصوصاً حوری‌خانم.
 
تیر خلاصش صاف خورد وسط زندگی‌ از هم پاشیده‌ام. ‌پس از کنار او بودن خوشش می‌آمد امّا رابطه‌اش را خصوصی نگه می‌داشت. پکر شدم و دیگر حرفی نزدم.
وقتی به خانه رسیدم زن‌دایی و ارغوان آن‌جا بودند. از ارغوان که حوریا را جدّی نمی‌گرفت خواستم ته توی جعبه‌‌ی پشت ماشین را دربیاورد. باید می‌فهمیدم مربوط به حوریاست یا نه؟ چون به هر نحوی که شده، می‌خواست خودش را در دل ارسلان جا کند.
یادآوری اتّفاقات تلخ گذشته و بی‌عرضگی خودم خلقم تنگ می‌‌شد که الان راه چاره‌ای جز انتظار کشیدن نداشتم. با صدای بلند کاسه بشقاب‌ها از آشپزخانه و در قابلمه‌ که باشدّت به کف زمین خورد دوباره حواسم به زمان حال برگشت.
ارغوان سینی چای را روبرویم گذاشت. سرش را نزدیک آورد و گفت:
-‌ مال خود نکبتشه. سنگین بوده نتونسته ببره. یکی دو تا مجسمه برای خونه‌ی ارسلانه، باقی رو فردا صبح میاد ببره. انگار نمایشگاه یا یه همچین کوفتی داره.
متعجّب نگاهش کردم و پرسیدم:
-‌ از کجا می‌بره؟
- نمی‌دونم. این‌قدر مته به خشخاش گذاشتن نداره ول کن.
از استرس پوست لبم را می‌کندم. استکان چای را جلویم گذاشت. با افسوس زمزمه کرد و گفت:
- لبت داره خون میاد. مگه مرض داری افتادی به جون خودت.
نگاهم به بخار روی چایی خیره ماند. حتماً ارتباطی بین آن‌ها وجود داشت و می‌ترسیدم تا الآن برای فهمیدنش خیلی دیر باشد.
چه‌طور مقابل‌شان ادای آدمهای قوی را در می‌آوردم، وقتی حتّی نمی‌شد با کسی درمیانش بگذارم. حتّی تمام طول شب را با کابوس گذراندم.
***
هفت صبح یکی دیگر از روزهای سرد زمستان، خواب‌آلود و خسته از بى‌خوابى‌های پیاپی انگار مرض داشتم که تخت گرم و نرمم را رها کنم و بی‌توجّه به سردی هوا لباس بپوشم. با دلهره از خانه بيرون بزنم تا از مرز باریک بین تمام ترس‌ و شک‌هایم حقیقتی آشکار را بيرون بکشم.
بايد با پای خودم مى‌آمدم. حتّی اگر امروز برای همیشه به زندگى‌ام گند زده مى‌شد. باید با چشمان خودم مى‌ديدم تا باور می‌کردم کسی که شکست خورده خود من بودم وگرنه حوریا چه دلیلی داشت سر از خانه‌ی ارسلان دربیاورد؟ شقیقه‌هایم از فشاری که براعصابم وارد می‌شد، داشت منفجر می‌شد.
بی‌اهمّیّت به بدی آب و هوای آن روز، روی پلّه‌ی ورودی ساختمان روبرویی نشستم. جایی که قرار بود خانه‌ی من باشد نه او. احساس گزنده‌ی حسادت هم‌چون ماری به قلبم نیشتر می‌زد.
خیس شدن لباسم اصلاً مهمّ نبود. حتّی اهمّیّتی نداشت صبح خروس‌خان ذاغ سیاه چه کسی را چوب می‌زنم. آب از سرم گذشته بود. خسته و بریده، آرام و قرار نداشتم. شاید الآن دقیقاً همان جایی بود که باید از زندگی‌ام خطش می‌زدم.
چهل دقیقه گذشت یا یک ساعت را نمی‌دانم، فقط برای آوار شدن دنیا روی سرم دیدن همان چند صحنه‌ی رفتن حوریا به خانه‌ی او، کافی بود تا این باور خوفناک بالاخره حقیقتی واقعی بشود که رنجی سخت را بر جانم بنشاند.
 
کی این تاپیک رو خونده (کل خوانندگان: 46)
عقب
بالا پایین