داشتم در دلم بد و بیراه میگفتم و اشک میریختم، که موبایل مادر به صدا درآمد. دوباره حاجخانم بود. با عزمی جزم برای سامان دادن به مجردهای اطرافش، بعد از سلام و احوالپرسی تمام اعضای خانواده به من و امر خیرشان رسید. بعد از چند دقیقه صحبت کردن با «چشم چشم خبر میدیم» تماس قطع شد.
با صدای مادر که آمادهی رفتن بود آبی به دست و صورتم زدم و از آشپزخانه بیرون آمدم. ارسلان ساکت و با اخم به صفحهی آبی موبایلش زلزده بود. وانمود میکرد که حرفهای ما برایش اهمّیّتی ندارد.
از روی میز چند دستمال کاغذی برداشتم و صورتم را خشک کردم. بُقکرده گوشهای نشستم تا به توضیحات کوتاه و مختصری از خواستگاری که نکتهی مثبت چندانی نداشت گوش کنم. تازه فهمیدم همان کافهچی است که چند سال پیش از نامزدش جدا شده. مادر رو به من گفت:
- توی هفتهی گذشته چند دفعه زنگ زدن. منتظر خبرن چی بگم؟
سؤالش ذهنم را از هم پاشید و تازه متوجهی وخامت اوضاع شدم. به ظاهر مات و متحیّر خشکم زد و در مقابل حرفهایی که از درون، همچون جیغی بلند و آزاردهنده در مغزم میپیچید فقط توانستم بگویم:
- باشه بگید بیان.
مادر و عزیزخانم پرسشگرانه و متعجّب نگاهم کردند. فکرشان را خواندم که حتماً سر لجبازی قبول کردم. هیچکدام از عشقِ فوقالعاده سحرآمیزی که برعمق وجودم نشسته بود خبر نداشتند و اگر هم میدانستند کاری از دستشان برنمیآمد وقتی آقازادهیشان از من دلبری میکرد ولی با دختر دیگر سر قرار میرفت.
عزیزخانم اخم درهم که معلوم بود اصلاً از این خواستگارم خوشش نیامده بیحوصله گفت:
- شوهر کردن الابختکی نمیشه.
بعد نگاه معنا دارش را به ارسلان دوخت و بلندتر گفت:
- زن گرفتن هم همینطور.
او که برای فرار از ادامه پیدا کردن بحث، سریع بلند شد و به بهانهی خرید شام بیرون رفت پشت سرش سکوتی عمیق همه جا را فرا گرفت. با ناراحتی گفتم:
- اِ… عزیزخانم این چه حرفیه؟ مگه من گفتم قصد ازدواج دارم.
چون پیش مادر بیاعتبار بودم از کوره در رفت و گفت:
- دخترهی خیر سرِ چشم سفید. ببین تو رو خدا، بیا و درستش کن. تو اگه نمیخوای مگه مرض داری میگی بیان؟
بیحوصله گفتم:
- خب حالا مگه چی شده؟
بدون اینکه جوابم را بدهد با نگاهی پر از رنجش خداحافظی کرد و رفت.
دوباره خودم را مشغول کار کردن نشان دادم تا کمتر حرف بزنم. به خاطر زحمت چند ساعتهام همهجا برق میزد. وقتی حسابی از کت و کول افتادم، نزدیک عصر دوش گرفتم و لباس رنگ روشنی پوشیدم. آرایش کردم تا با زیبای درخشندهای، مقابل همه ظاهر شوم. با پررویی خودم را غرق عطر ارسلان کردم که در اتاق پیش باقی وسایلش گذاشته بود.
شمارهی ارغوان را گرفتم و برای امشب دعوتش کردم. وقت آن رسیده بود که در مورد حوریا با او صحبت میکردم. با شنیدن صدای زنگ در تماس را قطع کردم.
به سمت آیفون رفتم. حوریا حاضر و آماده پشت در ایستاده بود. از بیخبر آمدنش چشمانم گرد شد. مگر اینکه ارسلان او را دعوت کرده باشد. هنوز از خواستگار فرستادن و قرار گذاشتن زورکیشان عصبانی بودم به خاطر همین در را باز نکردم و خودم شخصاً به استقبالش رفتم.
بیطاقتی که از درونم میجوشید، روی رفتار و حرکات بیرونیام اثر بد میگذاشت. این دختر از رو نمیرفت. دوستداشت سر به سرم بگذارد. کاش دست فامیل لندهورش را میگرفت و برای همیشه از زندگیمان گم میشد. با قیافهی آمادهی پرخاش در را باز کردم. بدون سلام کردن مستقیم رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- بفرما کاری داشتی؟
خودش را به آن راه زد و شروع کرد به گرمی احوالپرسی کردن. با خندهای مصنوعی گفت:
- برو کنار خوشگلم. تعارف آمد و نیامد داره.
پروپرو در را هل داد و وارد حیاط شد. صدای تقتق کفشهای پاشنه بلندش که ست با کیفدستیاش بود بیشتر عصبیام میکرد. حضور این دختر سمچ اصلاً خبرهای خوبی برای ما به همراه نداشت. نقاب تظاهر را کنار گذاشتم و جنگ خاموش بین ما با الفاظ درشتی که برای ضربهزدن به سمت هم پرتاب میکردیم علنی شد. وقتی که گفتم:
- آهای خانم کجا؟ الآن دیگه عزیزخانم هم خونه نیست که بخوای بیای دیدنش؟
از حرص چادرش را محکمتر دور خودش گرفت و گفت:
-وا... شاهدختجون، این چهطرز حرف زدنه؟ عزیزم حالت خوبه؟ چه لزومی به دروغ گفتنه.
- به لطف مزاحمتهای شما و خانوادهی محترم بله خوبم امّا از احوال تو یکی خبر ندارم. ببین من حوصلهی طفره رفتن، ندارم و میرم سر اصل مطلب. بالاخره یکی باید از اوهام و توهم نجاتت بده. دنبال اون خیالی که افتادی حتّی توی خوابم اتّفاق نمیافته پس بیشتر از این خودت رو سبک نکن.
منظورم را خوب فهمیده بود ولی انگار پیشپیش، خودش را برندهی بازی پیش رو میدانست که خونسرد لبخند زد و گفت:
- آخی خیلی دلم به حالت میسوزه که هنوزم نمیتونی بفهمی که خیلی وقته آقاارسلان قیدت رو زده.
شاید به دروغ حرفی پرانده بود امّا سر تا پا میلرزیدم. بیخوابی شب گذشته و دیدن واقعیت پیش رو حالم را دوچندان بدتر کرد. اصلاً چرا باید ملاحظهاش را میکردم؟ بلند گفتم:
- بهتره دهنت رو ببندی و از دری که اومدی گمشی بیرون.
با چشمانی از حدقه بیرون زده با خشم نگاهم کرد. چرخی زد و به هیکل پرش تکانی داد و به آنی از جلوی چشمانم غیبش زد. در را محکم پشت سرش بهم کوبید.
هراسان و آشفته قدم میزدم تا حالم بهتر شود. کلمه به کلمهی حرفهایش درد داشت. قلبم تند میتپید. آنقدر روی پلههای ایوان نشستم تا حالم سرجایش آمد.
***
غروب شد. مهمانها کمکم آمدند و البته حوریا با سیاست و موذیانه دوباره سر از خانهی ما درآورد.
نمیدانم چرا برای جنگیدن تلاش میکرد چون با دیدنم لبخندش محو شد امّا از رو نرفت.
به اجبار با طناز و مهدوی سلام و احوالپرسی کردم ولی اصلاً با حوریا حرف نزدم در عوض با چشم دنبالش کردم. انگار نسبت به ارسلان احساس مالکیت خاصّی داشت و سعی میکرد نزدیکش باشد. یعنی او هم، آنقدر بیقرارش بود؟ از لحن صدای کشدارش که میخواست باعشوه باشد، بدم میآمد. مژههای کاشت بلند و پرپشتش هنوز، چشمهای ریزش را زیبا نکرده بود. جلوی همه جعبهی کیک به همراه ساک دستی کوچکی دست ارسلان داد و گفت:
- برای شما درست کردم.
- ممنون. نمیخواست زحمت بکشید.
دست به سینه ایستاده بودم و به جمع مهمانهای دوستنداشتنی نگاه میکردم.
دکترمهدوی آقا و مؤدبانه پالتویش را درآورد و کنارش گذاشت. مشغول صحبت با عزیزخانم شد. طناز که کت کوتاه پلنگیاش را روی پایش گذاشته بود سرگرم حرف زدن و آشنا شدن با حوریا بود.
ارسلان به آشپزخانه رفت و سریع برگشت. از روی کنجکاوی چند دقیقه بعد به آشپزخانه رفتم تا به درون یخچال سرک بکشم. مثلاً با کیک پختن میخواست هنر و استعداد و خانم بودنش را نشان بدهد. کیک سادهای که رویش پر از قلبهای قرمز بود. که البته آنقدرها هم ربطی به ادب و سلیقه نداشت. حتّی نگاهی به محتویات ساک انداختم. جلد صورتی روی کتاب را پاره کردم. برایش کتاب شعر و چند ورق ابیات عاشقانهی خطاطی شده، هدیه آورده بود.
نباید اجازه میدادم با این کارهای چرت، خودش را در دل ارسلان جا کند امّا فعلاً تمام معیارهای زن مورد علاقهاش را داشت. مستأصل کاری از دستم بر نمیآمد. چای ریختم و سینی به دست برای پذیرایی بیرون رفتم. ارسلان سینی را از دستم گرفت و تعارفشان کرد.
به عمد روی مبل دونفره کنارش نشستم. ساعت قصد تکان خوردن نداشت. حوصله نداشتم. به دستهی مبل تکیه دادم. دستم را زیر چانهام گرفتم و ساکت نگاهشان میکردم.
حوریا با حس و حال تازه عروسها بعد خواندن نمازش با همان چادر سفید رنگ گُلگُلی کنار بقیه جا خشک کرد و واقعاً قصد رفتن نداشت، بدتر از طناز با آب و تاب، مشغول پرچانگی بود. از برق زیادی مانتویش زیر نور لوستر خوشم نیامد. همان پارچهی پولکی که پارسال عزیزخانم از مکّه برای مادربزرگش سوغات آورده بود و به چه سرعتی برای خودشیرینی دوخته شده و امشب بر تنش بود. دختری که بدتر از خود ما اجازه نداشت حتّی تا دم در سرک بکشد الآن با تلاش فراوان، سعی در پیدا کردن شوهر داشت. علف به دهن بزی خوش آمدن همین بود دیگر، شاخ و دم نداشت!
طناز هم که خجالت نمیکشید، مهدوی را پشت سرش همهجا ریسه میکرد و از این شهر به آن شهر میرفت. فقط تنها اشتباه من بیچاره، گناه کبیرهی نابخشودنی محسوب میشد.
سليقه به خرج دادنم همين تداراكات ساده و سوپ پختن بود. نه سالاد درست با گوجهی گل شدهی طناز، نه كيك حوريا، نه كيلو كيلو احساساتى كه به پای ارسلان میریختند و سعى در پنهان كردنش داشتند.
با دقّت ظرفها را از کابینت در آوردم و روی میز گذاشتم. خسته نشستم تا کاسههای کوچک ترشی و سبزی را پر کنم.
از همه بدتر صدای غشغش خندههایشان که هفت محله آن طرفتر هم رفته بود، تمرکزم را بهم میزد. آنوقت اگر این کارها سبک بازی نبود پس چه بود؟ کلافه زیر ل*ب غر میزدم. دخترها برای کمک و چیدن سفرهی شام تعارف الکی هم نکردند امّا در عوض غرق لودگی مهدوی بودند که با لوسبازی دستشان میانداخت.
به مهدویِ بیمعنی بیشتر میخورد کمدین باشد تا دکتر چون حوصله عجیب و پشتکاری برای تعریف کردن خاطرات بیمزه داشت.
زنگ در زده شد و چند دقیقه بعد ارغوان و صدرا وارد خانه شدند. ارغوان بعد از عوض کردن لباسش به آشپزخانه آمد و با خنده گفت:
- ببخشید نتونستم زودتر بیام کمک. معلومه حسابی خسته شدی.
- اشکال نداره. بشین برات چایی بریزم.
صندلی را کنار کشید و نشست. دستمالی برداشت و همانطور که یکی یکی فنجانهای لبه طلایی را با دقّت برق میانداخت گفت:
- خونهی مامان بودم چون یه امر مهمّی در پیش داریم.
قلبم ریخت. آهسته گفتم:
- خیر باشه.
- اتّفاقاً خیره.
دو استکان چای خوشرنگ را روبهرویش گذاشتم و نشستم. اوّلین باری بود که اصلاً دلم نمیخواست ارغوان حرف بزند. همانطور که با انگشتر تک نگینش که خیلی به انگشت باریک و سفیدش میآمد، بازی میکرد گفت:
- نمیخوای بپرسی چی شده؟ مثل قدیم یادته. آخی، دوستداشتیم از همه چیز سردربیاریم.
با بغض نه تلخی گفتم، امّا ول کن نبود چون ادامه داد و گفت:
- آخه این غریبگی چیه که من نمیفهمم؟ الحمدلله دیگه حرفم نمیزنی بفهمم دردت چیه؟
به صورت گردش و موهای کوتاه با لایتهایتهای روشنش زل زدم. نمیدانست حاجخانم پناهیان چه آشی برایشان پخته که رویش نیم وجب روغن داشت و تا این وصلت را سر نمیداد، راحت نمیشد. باید در مورد حوریا میگفتم تا شاید قرارشان را بهم میزدم امّا میترسیدم، اصلاً از کجایش می گفتم؟ زبان به دهان گرفتم و به سختی گفتم:
- هیچی ولش کن.
چایش را برداشت و گفت:
- من که نفهمیدم به چه زبونی باهات حرف بزنم حالیت بشه، اینقدر خودت رو اذیت نکنی. پنجساله چپیدی گوشهی عزلت کم نبود؟ تو هنوز خوشگلی، جوونی، به فکر خودت باش. پاشو از خونه بزن بیرون. برو یه هنری یاد بگیر. چهارتا دوست پیدا کن. یه کم با بقیه معاشرت داشته باش تا نیمهی گمشدهات رو پیدا کنی. اصلاً خوب کاری کردی اجازه دادی خواستگار بیاد. دیگه هم کاری به گذشته نداریم.
بغضم را با شدّت بیشتری قورت دادم تا خودم را لو ندهم. احساس ارسلان به من، هنوزم دقیقاً وسط همان گذشتهی لعنتی گیر افتاده بود وگرنه دستدست نمیکرد و برای خواستگاری دوباره پا پیش میگذاشت.
همانطور که با در خیارشور کلنجار میرفتم. صدایش را پایین آورد و با اشارهی ابرو گفت:
- راستی زوجها رو دیدی؟ فقط حاجآقا رو کم داریم خطبه بخونه.
کلافه چشمانم را بستم و باز کردم. نفس عمیقی کشیدم. پس الکی دلم را صابون زده بودم. همه را جز من مناسب برادرش میدانست. از آن همه شور و هیجانی که در کلامش موج میزد، لجم گرفت و نتوانستم جلوی تلخی زبانم را بگیرم و با اشمئزاز گفتم:
- آره. ترکیب سمیتر از چیزی که میگی وجود نداره.
با مهربانی چشمکی زد و گفت:
- دلت میاد. اینجوری نگو.
با عصبانیت گفتم:
- اون حوریا رو که اصلاً نمیخوام ریختش رو ببینم.
با دست اشاره کرد و گفت:
- هیس. آروم میشنون. چی شده مگه؟
- خب بشنون.
تکهای شکلات در دهانش گذاشت و همانطور که آهسته حرف میزد گفت:
- بر فرض محال عروسشون شدی، دیگه چهطوری روت میشه بهش نگاه کنی؟
برای عوض کردن موضوع گفتم:
- آره حتماً با آدمی که نمیشناسم و چیزی ازش نمیدونم. اصلاً تو چی میخواستی بگی؟
دوستنداشتم جوابم را بدهد. نگاهم رفت سمت چای یخکرده و از دهان افتاده. هزاران فکر هم زمان در سرم میچرخید. از آن همه نقش بازی کردن به مرز انفجار رسیدم که قطره اشکی روی صورتم چکید. ارغوان به عمد حرف را به آنجا رسانده بود تا زیر زبانم را بکشد. میخواست بفهمد حسم در مورد ازدواج ارسلان با دختری دیگر چیست؟ دستپاچه گفت:
- خوبی؟
با اشکهایِ آبروبری، که دیگر مهلت ندادند گفتم:
-نه اصلاً.
-پاشو بریم بالا حرف بزنیم.
دنبالش راه افتادم. نفهمیدم با صورت خیس چهطور پلّهها را تا بالا گذراندم. مستأصل روی زمین وا رفتم و در حین گریه کردن پرسیدم:
- یکی دیگه رو میخواد؟ آره؟
از حرفم غافلگیر شد. نگاهش را دزدید و تازه فهمید درون قلبم چه میگذرد. معلوم بود برای گفتن مردد است که گفت:
- چی بگم، فکر کردم مامانت یا عزیزخانم گفتن بهت.
سر چرخاندم و چشمانم را بستم. با وجود آشفتگی فراوان خودم جواب را دادم و گفتم:
- طنازه. از اولم میدونستم.
آرام گفت:
- نه. احمدی.
دستمالی از روی تاقچه برداشت و دستم داد. با فینفین گفتم:
- احمدی کیه دیگه؟
با لبخند حرف میزد. از همان تبسمهای که به موقع سر مچم را میگرفت.
- همکلاسیمون. همین حوری احمدی که پایین نشسته. ولی نگران نباش.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- قرار و مدار گذاشتن. راه به راه کادو میاره. مگه میشه بیخیال بود.
پچپچکنان با صدایی آهسته گفت:
- محض رضای خدا به خودت بیا. تو حوریا رو خیلی جدّی و دست بالا گرفتی. یه کم خل میزنه، یادته از اوّلم توی خط شعر و شاعری و ادبیات و… بود. بازم هیچی بارش نبود. انگار عهدبوقه چهارتا ورق پاره داده بدی دست یه پسر، انگار طومار عشق و عاشقی امضا کردن اینجوری خودت رو باختی. خیالت راحت چون هنوز شما دو تا دلتون پیشه همه.
مستقیم در چشمهایش نگاه کردم و با ناامیدی گفتم:
- حداقل دل برادرت دیگه پیش من نیست. وقتی دست توی دست اومد و گفت این زنمه باورمون میشه.
- نفوس بد نزن.
با صدای صدرا که به طرف بالا میآمد، حرفمان قطع شد. روی آخرین پلّه ایستاد و متعجّب با دیدن چهرهی درهم و اشکی من از ارغوان پرسید:
- چی شده؟
ارغوان که دلش طاقت نیاورد، با خنده و شوق رو به همسرش گفت:
- یه عالمه خبر خوش. البته قبلش بگم عروسخانم ما با حوریا دعواش شده.
از خجالت سرخ شدم و با چشم غره به او نگاه کردم تا ساکت شود. صدرا شانهاش را به دیوار تکیه داد و انگار موضوع تازه برایش جالب شده بود که گفت:
- شاهدخت خانم مبارکا باشه، امّا دعوا چرا؟
ارغوان ادامه داد و گفت:
- الآن شاید ارسلان و شاهدخت بخوان دوباره با هم ازدواج کنن، من نمیدونم نچسبخانم چی میگه این وسط، با اون مادربزرگ سمجتر از خودش. دوران مدرسه هم همینطوری بود. با همه مهربون رفتار میکرد. سنگصبور میشد و راه حل نشون میداد یه جوری که انگار واقعاً تو فقط دوست صمیمیش هستی. بعد کافی بود یه دوست جدید پیدا کنه، دیگه نگاهتم نمیکرد. خانوادهاش شورش رو درآوردن، آخه کی به زور قرار مدار میذاره؟
کلافه و بیحوصله گفتم:
- این حرفها رو ولش کن.
- وقتی عروسخانم خوشگلمون همینجاست ارسلان غلط میکنه به دختر دیگهای فکر کنه. خواهری خیالت راحت یه جوری نشونش میدیم دیگه فیلش یاد هندوستان نکنه.
صدرا با خنده ادامه داد:
- یا خدا باید از تیم دو نفرهی شما ترسید. خدا رحم کنه باکسی درنیوفتید.
ارغوان از حرف شوهرش قهقه زد و گفت:
- دیگه شدیم تیم سه نفره. باید بفهمی ته دل برادر خموش من چه خبره.
- فدات شم، اگه اهل درد و دل بود میشد فهمید. بعدم بچّه که نیست که توی رودربایستی بقیه بخواد ازدواج کنه. حدس میزنم داره با شاهدخت لج میکنه امّا آخرش تسلیم میشه ببینید کی گفتم.
ارغوان چشمانش را ریز کرد. کنجکاوانه ادامه داد و گفت:
- مگه تو دکتر نیستی، محرم اسراری یه جوری از زیر زبونش حرف بکش.
- عزیزم چه ربطی داره.
به نگاه عاشقانهیشان غبطه میخوردم. خوشبختی کامل و با آرامش حق ارغوان بود چون سطح فهم و درکش خیلی بیشتر از من بود که دنیا را فقط حول خودم و خواستههایم میدیدم.
آن روز انگار کوهی از روی دوشم برداشته شد امّا هنوز ته دلم نگران بودم به همین خاطر از ارغوان قول گرفتم که فعلاً به بقیه حرفی نزند.
به آشپزخانه برگشتم و مشغول کارها شدم. از فکر و خیال نمیتوانستم تمرکز کنم. میترسیدم جلوی ارغوان و صدرا دوباره سنگ روی یخ بشوم. از دهانی که بیموقع باز شد تا رازم را فاش کنم، مضطرب شدم. سعی داشتم جلوی لرزش دستهایم را بگیرم امّا نمیشد. چشمهایم سیاهی رفت. با صدای تمام استکانهایی که از داخل سینی لبهی کابینت روی سرامیکهای کف زمین، تکهتکه شدند عزیزخانم و ارغوان هراسان به آشپزخانه آمدند.
از دیدن خونی که قصد بند آمدن نداشت و بیامان روی لباس رنگ روشنم میریخت، حسابی ترسیدم.
دردی نداشتم امّا قطرههای اشکِ فرصتطلب، داغ دلم را تازه کردند چون به راحتی از شَرّ بغض گولهشده که راه گلویم را بسته بود، راحت میشدم. با سرک کشیدن ارسلان و دیدن حال و روزم نفهمیدم چهطور همراهش دستپاچه از خانه بیرون زدیم.
با سرعت میرفت. از پیچ و تاب ماشین حالم داشت بهم میخورد. آشفتهاحوال با ظاهری بهمریخته به درمانگاه رسیدیم. با آن همه اصرار و گریه و شیون حتّی نیمچه بخهایی هم به دستم نزدند فقط با دقّت باند پیچیاش کردند.
به خاطر خونی که روی انگشتانم ریخته شده بود برای اولین بار حلقهام را از دستم درآوردم و به ارسلان دادم. کار، ما به سرعت تمام شد. حالم خوب بود فقط از فرصت پیش آمده دنبال جلب توجّهاش بودم.
اگر هنوز ساکت بود، نگرانی چهره و چشمانش را نمیتوانست پنهان کند. بالای سرم ایستاد و گفت:
- چرا نشستی پاشو دیگه؟
ل*ب برچیدم. با صورتی قرمز و چشمهای اشکی گفتم:
- من نمیام
کنارم نشست و برای دلجویی و دلسوزی آن همه اشکی که ریختم با لودگی گفت:
- بهبه چشمم روشن نکنه میخوای بغلت کنم؟
واقعاً ایکاش میشد. ایکاش، همیشه آنقدر صمیمی میماند. ایکاش با دیدنم هیچ نقشی از گذشته در ذهنش تداعی نمیشد تا میتوانست علاقهاش را علنی به زبان بیاورد. پوزخند تلخی زدم و گفتم:
- نخیر فقط خیلی خسته شدم. از صبح دست تنها…
برای پرچانگی نکردنم وسط حرفم پرید و گفت:
- الآن فقط بهانهات خستگیه؟
سرم را تکان دادم. حرف دلم را زد وقتی که گفت:
- میخوای خونه نریم؟
با اشتیاق، همان نمه دردی که داشتم را فراموش کردم و گفتم:
- عالیه.
از کنارم بلند شد و گفت:
- اِ…الحمدلله فهمیدم حالت خوبه. حدس میزدم همهاش فیلمه. بقیهی مسخره بازیا رو بگذار برای بقیه که نصفه جونشون کردی. پاشو ببینم.
قدمهای بلندی برداشت و رفت. به اجبار دنبالش راه افتادم. در راه برگشت آهسته پرسید:
- حواست کجا بود؟
در دل گفتم پیش تو و دوباره گریه را سر دادم. برای بلند نشدن صدای هقهقم ل*ب گزیدم. نگاهم کرد و عصبی گفت:
- یعنی اینقدر درد داری که یه بند گریه میکنی؟
دستمال کاغذی را به صورت خیس و چشمانم کشیدم. ساکت به بیرون چشم دوختم. کلافه دوباره پرسید:
- میگم درد داری؟
كاش زبان به دهان مىگرفتم امّا نمیشد. تعارف را کنار گذاشتم و پرسیدم:
- واقعا سه شنبه...
باقیاش را قورت دادم چون به زبان آوردنش به اندازهی کافی سخت بود، چه برسد معمولی در موردش سؤال پرسیدن. خشمگین صورتش را برگرداند.
معنی کلماتی که با خشم به زبان میآورد را نمیفهمیدم وقتی که گفت:
- به تو مربوط نیست. در ضمن بعد قراره توضیح بدی چرا با حوریاخانم بد حرف زدی و از خونه بیرونش کردی.
از تشر زدنش، بغض کرده درون صندلی فرو رفتم. شقیقههایی که از درد تیر میکشید را با دست گرفتم.
تا به خانه رسیدیم.
میان توضیحات ارسلان و جوی که آرام شده بود بدون توجّه به بقیه، با حالی زار مستقیم به اتاق رفتم و دراز کشیدم.
***
چند روز بعد سر لج و لجبازی بالاخره قرار خواستگاری فامیل حوریا را قبول کردم. کت و شلوار آبی، هم رنگ چشمانم که کاملاً قالب تن بود را پوشیدم. به خاطر برشهایش، باریکی و ظرافت دور کمر را کاملاً نشان میداد. نیم یقیهی بلوز سفیدم و سرآستینها با تورهای سفید تزیین شده بود. انگار تازه پی به سلیقهی بینظر مادر برده بودم، درست مثل سماجتش برای انتخاب ارسلان.
موهای فرق وسط که چند دور پیچاندم و نزدیک گردنم پایین بستم. آرایش کردم تا آراستهتر باشم.
حاضر که شدم با قربانصدقه رفتن عزیزخانم و نگاه غصهدار مادر به دختر زیبا با بخت نه چندان زیبایش، کنارشان نشستم. طعم تلخ و گس دهانم با تكههای شكلاتی كه پشت سرهم در دهان میگذاشتم عوض نمىشد. با صدای زنگ در، مادر ظرف شكلات را از روبرويم برداشت. چنگی به صندلهای سفیدم زدم و آنها را از روی زمین برداشتم و بدو بدو به آشپزخانه رفتم.
از درز پردهی به حیاط نگاه کردم. حاجخانم پناهیان به همراه خانمی میانسال که مادر آقاکیوان بود و من اسمش را کافهچی گذاشته بودم، با خواهر و دو نوهیشان وارد خانه شدند. نیازی به آن همه شلوغی که باعث استرس بیشتر و ناخودآگاه اخم و جدّیتی در چهرهام میشد، نبود.
برگشتم و به کابینت تکیه دادم. صدای قلقل سماور به گوشم میرسید. مادر ظرفهای میوه و شیرینی را روی میزها چیده بود. حتّی چایی زعفرانی خوش بو و رنگ را عزیرخانم دم کرده بود چون بیقراری و بیحوصلگی، اجبار درهم تنیده با زندگیام شده بود.
از بلاتکلیفی نامعلوم و قرار بیخودی امروز دست و پای یخ کردهام، به وضوح میلرزید. چهقدر احمقانه تصمیم گرفتم با وجود ارسلان مراسم خواستگار راه بیندازم. آن هم فامیل حوریا! از این بدتر نمیشد.
طولی نکشید که صدای سلام و احوالپرسی کافهچی که بعد از آنها وارد خانه شد حواسم را سرجایش آورد. هر چه به ذهنم فشار آوردم چهرهی دقیقش را یادم نمیآمد. چند سال پیش، برای دیدن سامان در کافهاش قرار گذاشتم. البته با آن سر و تیپ افتضاح، حتماً مرا نشناخته بود.
با چندمرتبه صدا زدن عزیزخانم، تعلل کنان با سینی چای وارد شدم. به جمع نگاه کردم و ناگهان سلامی که در دهانم بود، خشکید. آقاکیوان با چشمهای گرد و متعجّب جوابم را داد. همراه لبخندی که صورتش را پوشانده بود، زل زده سر تا پایم را نگاه میکرد. انگار به منظرهای جالبی رسیده بود و من فقط میدانستم دقیقاً مثل خودم به روز تصادف فکر میکند. به بد و بیراههای که بهم دادیم. به خط و خش آیینهی ماشینش و به سپر کنده شدهی ماشین مادر.
به روی خودم نیاوردم و با احتیاط چایی تعارف کردم و معذبانه نزدیک عزیزخانم نشستم. همان پسر، با قد و بالایی متوسط. موهایی مرتّب و کوتاه شده. کت و شلوار مشکی و استایلی شبیه تازه دامادها که از بخت خوشم الآن در کنار بقیه نشسته بود.
خیلی راحت و بدون استرس از کار و بارش میگفت که آژانس مسافرتی دارد و برای خودش زندگی نسبتاً خوبی دست و پا کرده است.
آنقدر چانه زد که حوصلهام کمکم داشت سر میرفت و از قرار امروز به غلط کردن افتادم و در دل به خودم لعنت میفرستادم.
اصلاً چرا حاجخانم برای خودش سریع میبرید و میدوخت؟ چرا سرگرفتن این وصلت برایش مهمّ بود که وراجیهایش تمامی نداشت؟ صدای مثلاً مهربانش با تعریفهای الکی و آبکیش برای سروسامان گرفتن نوهی خودش بود نه خوشبختی من. روده درازیاش برای بردن زودتر ارسلان از این خانه و خانواده با هُل دادن زوری فامیلشان روی سفرهی عقد، کنار من بود.
بیتحمّل خودم را میخوردم. گیج و درمانده ثانیهها را میشمردم. تا رفتنشان مضطرب و دستپاچه به خود میپیچیدم. تا اینکه قرار شد برای جلسهی دوم و شنیدن نظرم منتظر بمانند.
***
با رفتنشان سکوت خانه از شکستن بغضم، ترکید. مادر و عزیزخانم با آن دلهای نازکشان همراهم گریه کردند. کسی حرف نمیزد امّا نارضایتی و ناراحتی مشترک را درک میکردیم.
ارسلان طبق معمول بعد از برگشتن از سرکار و رفتن به خانهی خودشان دوباره سر از اینجا درآورد. روی مبل لم داد. کوسنی زیر دستش گذاشت و گفت:
- صاحبخونه یه چایی مهمونمون نمیکنید؟
کسی دل و دماغ نداشت. بیمعرفت، سرخوشی امروزش برای به سخره گرفتن من بود وقتی اینطور کپکش خروس میخواند. به عزیزخانم چشمکی زد و گفت:
- باز چی شده معرکه گرفتید؟ نکنه اشتباهی مجلس روضه داشتید.
عزیزخانم با تأسف سرش را تکان داد. ول کن نبود چون رو به مادر ادامه داد و گفت:
- معلوم نیست حاجخانم چه داستان سوزناکی براتون سرهم کرده که ماشاءالله چشمهای خوشگل، همهتون اینطوری اشکی شده؟
تحمّلم تمام شد. بلند شدم. سرد و تلخ نگاهم کرد و گفت:
- تو خجالت نمیکشی، معرکه راه انداختی که چی؟
وقت مزهپرانی نبود. برای بیشتر نشنیدن متلکهایش جمع را ترک کردم و به طبقهی بالا رفتم. دم غرب بود و از پردهی کشیده شده، فضای اطراف نیمه تاریک بود. در تراس را نیمه باز کردم و به آسمان یک دست خاکستری نگاه انداختم. نسیم خنکی صورتم را نوازش میکرد. دستم روی دستگیرهی سرد و نمور ثابت ماند. غرق در افکار جورواجور به خیابان کم رفت و آمد چشم دوختم.
طولی نکشید که باز سر و کلّهاش پیدا شد. چون خودش را عقل کل میدانست حتماً میخواست با رفتن روی منبر، برایم سخنرانی و درس اخلاق بدهد، امّا الآن وقتش نبود. حوصلهی نصیحت شنیدن نداشتم که نباید دل مادر و عزیزخانم را بیش از این برنجانم.
آهسته نزدیک شد و غافلگیرم کرد. از پشت سر، دستش دور کمرم حلقه بست و با دست دیگرش در تراس را بست. دوباره ثانیهها طلایی شد و درخشید. من شاهدخت شدم و او شاهزاده.
با صندلهای پاشنهدار قدم تا سرشانهاش میرسیدم. قلبم شروع کرد به تند تپیدن. چشمانم را بستم. مس*ت از آغوشی که حسابی دلتنگش بودم فقط دلم میخواست زمان از حرکت بایستد.
با لحنی که شاید مهربان بود و شاید بوی خاطرنوازی از خواستن میداد سرش را نزدیک آورد. نفس عمیقی کشید و پرسید:
- باز چته؟ ببینم تو کاری جز گریه کردنم بلدی؟
از حس خجالت و شرم به خاطر کششی که هر بار بین ما قویتر میشد، به خود میلرزیدم. فکرم رفت به روزی که حاجدایی ما را همینجا دید و از آن به بعد بنای عشق را پلّهپلّه تا قلبش ساختم. به نرمی گیرهی سرم را باز کرد. آبشار زرّین خوشبو و رنگ موها دور شانههایم ریخت. اگر پایش مثل قلبش میلغزید، مطمئنم میماند. همانطور که انگشتانش بین خرمن خوشرنگ گندمی موها میچرخید. برخلاف خیال خامم گفت:
- این همه، کولیبازی و اشک شوق ریختن برای داماد جدیده؟
در اوج آن لحظات پرتنش، ماهرانه بلد بود از بساط عطش پر وسوسهای که راه میانداخت نرمنرمک فاصله بگیرد. نفس حبس شده در سینهام را رها کردم. سرخ و گلگون، به سمتش چرخیدم. برای اوّلین بار بر انتهای دستهای از موهایی که دستش بود، بوسهای نهاد.
آرام دستش شل شد و آهسته به سمت عقب قدم برداشت. کلافه دستی در موهایش کشید و روی تک مبل زرشکی نخنمایی که کنار یخچال گذاشته بودیم، نشست امّا هنوز نگاه خیرهاش قلب را میسوزاند و ذوب میکرد.
طاقتم طاق شد. عصبی موهایم را جمع کردم و دوباره بستم. صندلهای مسخره را از پایم درآوردم. مطمئناً حال او شبیه من نبود. طعم پس زدن و نخواستن نمیداد. دلش آشوب نبود. وا رفته، روی زمین نشستم و به صندوقچه تکیه دادم. دوباره پرسید:
- اگه نمیخوایش حرف آخرت رو اوّل بزن دختر عمه.
مخصوصاً دختر عمه را غلیظ تلفّظ کرد. اشکهای روی صورتم را نمیدید ولی صدایم میلرزید وقتی که گفتم:
- الآن شدم دخترعمه؟ چه قدر وبال گردن بودم و نمیدونستم.
با دستها و ابروهایی درهم گره خورده، برای حرفی که زدنش صبر و حوصلهای زیاد میطلبید گفت:
- به روح بابات هر کاری که انجام میدادم با خواست خودم بود. توی تمام لج بازیهات حتّی اونجایی که دیگه اعصابی برام نمیگذاشتی، هیچ وقت نمیخواستم ناراحت ببینمت. مرد نیستی بفهمی بیست و چهار ساعتم از ازدواجت نگذشته با تمام شک و تردیدهایی که مثل خوره روح و روانت رو نابود کرده، ضربهی آخر رو بدتر بخوری. خیانت شاخ و دُم نداره. اگه جای ما عوض میشد خودت میتونستنی با خیانت من کنار بیای و راحت ببخشی؟
آنقدر محجوب بود که موضوع عکس نیمه عریان را باز نکرد و سربسته منظورش را رساند. پس حرف حساب، جواب نداشت. آب پاکی را روی دستم ریخت که هر بار نزدیکم میشد نقش من و سامان در ذهنش جان میگرفت.
دستم رفت سمت یقهام که داشت خفهام میکرد. کاش یکی پیدا میشد و به این مکالمهی منزجرکننده خاتمه میداد وگرنه دق میکردم. مثل مجسمه خشکزد انگار داشت با سوز مرثیه میخواند که اشک پشت اشک میبارید.
دستش را به دستهی چوبی مبل زد و بلند شد. میکوشید کلمه به کلمهای را که به زبان میآورد بادقّت انتخاب کند تا به عاشق نادان روبرویش بفهماند هرگز جایی در وجودش ندارد که گفت:
- تو رو خدا فقط گریه نکن. برگشتم تا زندگی کنم امّا نه با تو. نمیخواد خودت رو علاف کسی کنی که دوستت نداره.
مهلت نداد و سریع رفت. تازه معنی جملهی دردناک حوریا که قیدت رو زده در ذهنم معنا پیدا کرد. سامان لعنتی مثل لک وایتکس روی لباس بود که هیچ جوره پاک نمیشد. تا چشمش به من میخورد اول همان لکهی ناجور و کریه را میدید و تا آخر عمرش خاطرش جمع نبود. چهطور میتوانست به آدمی که در نظرش همان یک لکه بود، فرصت دوباره بدهد؟ فصل سوم
«من وصلهی جانت شدم
آن عاشق زارت شدم
هر بار مجنونتر شدم
دیوانهی رویت شدم
از زندگی غافل شدم
سرگشتهی کویت شدم
آن من نه، این من بِه شدم
آغاز هر پایان شدم
نَقل همه محفل شدم
از بهر این دلداگی هر بار عاشقتر شدم» «تهمینه ارجمندپور»
سه شنبه شد. وسط هفته، مثل بلاتکلیفی اقبالم. روز قرار ارسلان و حوریا. از روز اوّل رسمی میگفت حوریاخانم و بعد دیدارهای بیشتر، صمیمی حوریخانم صدایش میزد. آن هم جلوی من و تکلیفم را به بدترین شکل روشن کرد امّا هنوز نمیتوانستم دل بکنم.
ارغوان نقشه کشید تا قرارش را بهم بزنیم. ساکت نشسته بودم و به معرکهای که راه انداخته بود نگاه میکردم. بهانهاش اصرار خرید برای تولّد صدرا با همراهی ارسلان بود. او که حسابی سرگرم موبایلش بود تلخ و جدّی گفت:
- امروز نمیشه.
برای اینکه غیرتش قلقلک بخورد ارغوان گفت:
- خیلیخب تنها میریم. با این ماشین داغون عمه معلوم نیست وسط راه بمونیم یا نه؟
سرش را بلند کرد و با اخم گفت:
- آخه جا قحطه اون سر شهر.
- نه قحط نیست امّا یه پاساژ جدید باز شده. ای خدا، مردم برادر دارن منم برادر.
- همون مردمم وقتی دختراشون شوهر میکنن یه نفس راحت میکشن امّا ما که شانس نداریم. بعدم مسیرش دوره من عصر کار دارم.
دوباره اصرار کرد و گفت:
- انگار گفتم پاشو بریم شانزلیزهی پاریس که میگی دوره، داداش الآن بریم سرظهره خلوته، نیم ساعته میرسیم. ده دقیقه خرید میکنم یه ساعت دیگهاش خونهای.
همچنان با پشت چشم نازککردن و کنایه ادامه داد:
- انشاءالله عصر هم، به کارت میرسی.
دقیقاً به جبران گذشته مانند خودم رفتار میکرد وقتی با شنیدن صدای دینگدینگ موبایل، ذوقزده حواسم پرت میشد. تحمّلش چه سخت بود و عادی رفتار کردن سختتر، چون بیاهمّیّت به ما دوباره مشغول کار خودش شد. ارغوان عصبی رو به من گفت:
- ولش کن خودمون میریم. پاشو. آخه آدم چهقدر منت بکشه؟
بیرمق گفتم:
- حوصله ندارم خودت برو.
- ای خواهر علاوه بر حوصله، برای تولّد لباسم نداری. پاشو دیگه قربون شکل ماهت. خدا آدم رو محتاج شماها نکنه. پاشو دیگه، شب شد. بعدشم این ارسلان سلیقه نداره. من تنها چی بخرم؟ کی نظر بده؟
بین حرف ما پرید و براق گفت:
- هنوز خودت نمیدونی چی میخوای بخری چهطور یه ساعت دیگه برگشتیم؟
- ایش، خیلیخب. تو هم منتظر فرصتی. برو ماشین رو روشنکن ما اومدیم.
***
تا رسیدن به مرکز خرید با آن ترافیک به اندازهی کافی اخمو و کلافه بود بعد انتظار در آرامش صحبت کردن هم داشتم. تازه به حرفم گوش کند شاید از خر شیطانی که سوار شده بود پیاده شود و فرصت دوباره بدهد. در دلم غوغایی برپا بود آن سرش ناپیدا امّا سعی میکردم آرام بمانم. همانطور که بىحوصله دنبال سر ما راه افتاده بود، ناگهان از کوره در رفت و رو به ارغوان گفت:
- خسته شدم از این مغازه به اون مغازه. والا همه شبیه همن. خرید کن دیگه. صدرا اگه سلیقه داشت، تو رو انتخاب نمیکرد که اینقدر حساسی چی براش بخری.
ارغوان همانطور که نگاه حریصانهاش از پشت ویترین بین اجناس مختلف مغازه میچرخید گفت:
- آخه برادر من چهقدر غر میزنی، مگه کسی مجبورت کرده دنبال سر من راه بیای؟ تو با شاهدخت برو کافهی همین ب*غل تا من زودی خرید کنم.
جدّی سر جایش ایستاد. منتظر بودم قبول کند امّا عصبی گفت:
- خیلی پررویی. الان من میرم، ببینم توی این ترافیک کی میرسین خونه!
دست پایین را گرفت و گفت:
- ممنون که روی سر ما منت گذاشتی و امدی امّا اعلیحضرت میشه بدون نق و نوق قبول کنی دو دقیقه برید کافه یا توی ماشین منتظر بمونید؟
- لازم نکرده. من که رفتم. الآنم دیرم شده.
تا برگشت و راهش را کشید. قدم بلندی برداشتم و دستش را محکم گرفتم. به سمتم برگشت. ملتمسانه نگاهش کردم و با کلماتی که سخت به زبانم میآمد بالاخره گفتم:
- بریم یه جا بشینیم حرف بزنیم؟
با آن قامت بلند از بالای سرم نگاه عصبیاش را به کودکی دوخته بود که مقابل اسباببازی فروشی از ته حلقش جیغ میکشید و زیر ل*ب گفت:
- نخیر نمیشه.
ل*ب برچیدم و با بغض گفتم:
- حداقل حلقهام رو پس بده بعد برو.
سرش را به طرفم خم کرد و گفت:
- نه دیگه. وقتی از اوّلشم همه چی اشتباه بود الآن توقع نداری که حلقه رو پست بدم.