- همراه عمو دیمیتریوس.
لایلا روی تخت غلتید و روی تخت به حالت نیمخیز نشست. بدنی لاغر و کمی لاغرتر از نورا داشت. تنها تفاوت آنها در چشمهایشان بود؛ به جز این، آنها به قدری شبیه هم بودند که گویی دو نیمه یک سیباند. اما اخلاق لایلا بسیار خاص بود و او اصلاً شبیه یک دختر هفت ساله به نظر نمیرسید...
این فصل از داستان، قسمتی از گذشته است.
فصل سوم: ساریسا، تولد و مرگ
ساریسا، سرزمینی با هشت چهره، هشت تکه از بهشت و جهنم. هفت منطقه با نامها و رسومی متفاوت، در صلح و جنگ در کنار هم زندگی میکردند. اما هشتمین چهره، زخمی پنهان بر پیکر ساریسا بود. در روز تاجگذاری پادشاه آندریاس، پرده از رازی شوم...
خودش هم در جریان بود که برای نجاتی بیش از حد بچه بود. با حرف بعدی نیلوفر بیشتر ناراحت شد؛ اما او با اصغر معامله کرده بود. نمیتوانست معاملهاش بر هم بزند.
- دختر اولش بیست سالشه.
جرعه ای دیگری نوشید. طعم زنجبیل و هل را همزمان با شیرین کننده خاصی میچشید.
- عزیزم نمیخوام اذیتت کنم ولی زن اول و...
کم کم نمای کامپوزیتی ساختمان به چشم میخورد هر چه جلو تر میرفتند، باغ جزئیات بیشتری به خود میدید.
از دور پارکینگی که چهار ماشین در آن بود به چشم میخورد ماشین ها کم و بیش خارجی بودند که محنا حتی اسمشان هم نمیدانست، به حالت مورب پارک کرده بودند، کمی آنطرف تر رو به روی ساختمان یک فضای سبز...
فصل دوم: قراردادها
فردای آن روز اصغر علیرغم میلش به شرط محنا عمل کرد رفت کلانتری تا رضایت دهد که نصرت بیرون بیاید، پس از امضا کردن فرمهایی که سرباز جلویش گذاشته بود. از کلانتری خارج، در حالی به زمین چشم دوخته بود، به سمت ایستگاه شهر رفته بود که با اولین اتوبوس شهری به سر کارش برگردد که با...
به آرامی وارد خانه شد، چادر گل گلی با حرص از سرش بیرون اورد و آن را مچاله کرد و گوشه ای انداخت.
تمام ذهنش به آن دختر مشغول بود، میدانست یه چیزی در مورد آن دختر درست نیست، روی زمین نشسته بود به نقطه ای خیره شده بود. کلثوم برای خودش چایی ریخته بود و با بیسکویتی که آن را میخور نگاهش به او...
با این حرف محنا نوری که در قلبش وجود داشت؛ خاموش شد. نمیدانست حرف های زن چه قدر واقعی بود.
به آرامی به سمت آشپزخانه قدیمی قدم برداشت و در افکارش غرق شده بود.
- ببین من برای خودت دارم میگم، فکر کن زمانی مامانت مرد، باباتم مرده.
زن در حالی داشت پیشبند آشپزخانه را میپوشید ،لبخندی دروغین و با لحنی...
بخش اول
مقدمه:
حسادت همچون سایهای سنگین بر سر انسانها نشسته و دلها را در قفسی تنگ گرفتار کرده است.
قلبها به جای عشق و محبت، از زهر حسادت و خشم سرشار شدهاند.
در خیابانها، چشمان تیزبین و پر از کینه، به دنبال نشانهای از ضعف و سقوط دیگران هستند.
هر لبخند، گویی جادویی ناشیانه است که...
عنوان: هیپنوگوجیا
ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی، فانتزی
نویسنده: Ballerina
ناظر: @blue lady
خلاصه:
در دنیای ما، هر داستانی که به پایان میرسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه میشود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکیهای درون خودمان برود؟ آیا میتوانیم از سایههای خود...
درتاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد.
میدانستم این صدا از کیست، اما قرار نبود به این زودی او بیاید، گرچه نمیدیدمش اما صدای نفس هایش را درست پشت سرم میشنیدم. چشمانم را بستم و گفتم:
- بهتره فاصلهات رو بیشتر کنی.
صدای قدم هاش که کمی دور تر شده بود رو شنیدم.
- چی میخوای که اومدی ملاقاتم؟...
به ته خط رسیدم، دیگر توانی برای ادامه دادن ندارم. اما جملهای در اعماق ذهنم تکرار میشه" رها تو حق نداری جا بزنی، این همه زحمت کشیدی به اینجا رسیدی، حالا که چند ماهه دیگه مونده تموم بشه جا میزنی؟ شاید داری عوضی راه رو میری!شاید مسیرت رو باید عوض کنی! بلند شو و ادامه بده!