درتاریکی مطلق، صدایی آشنا نامم را زمزمه کرد.
میدانستم این صدا از کیست، اما قرار نبود به این زودی او بیاید، گرچه نمیدیدمش اما صدای نفس هایش را درست پشت سرم میشنیدم. چشمانم را بستم و گفتم:
- بهتره فاصلهات رو بیشتر کنی.
صدای قدم هاش که کمی دور تر شده بود رو شنیدم.
- چی میخوای که اومدی ملاقاتم؟
صدایش اینبار بلندتر از زمزمه بود، اما سرد و بی روح.
- میخوام به جایگاهم برگردم.
سرم را به طرفش چرخاندم به جفت چشمانسبز رو به روم خیره شدم که ادامه داد:
- من هیچ وقت از دوست داشتنت دست نکشیدم.
اما من دیگر دوستش نداشتم، برای اینکه بداند من را خیلی وقت است از دست داده گفتم:
- ولی من همون روز از دوست داشتنت دست کشیدم.
انگشتری که آن روزها بهم داده بود را از گردنم درآوردم، جلوی پایش انداختم و از او گذشتم.
میدانستم این صدا از کیست، اما قرار نبود به این زودی او بیاید، گرچه نمیدیدمش اما صدای نفس هایش را درست پشت سرم میشنیدم. چشمانم را بستم و گفتم:
- بهتره فاصلهات رو بیشتر کنی.
صدای قدم هاش که کمی دور تر شده بود رو شنیدم.
- چی میخوای که اومدی ملاقاتم؟
صدایش اینبار بلندتر از زمزمه بود، اما سرد و بی روح.
- میخوام به جایگاهم برگردم.
سرم را به طرفش چرخاندم به جفت چشمانسبز رو به روم خیره شدم که ادامه داد:
- من هیچ وقت از دوست داشتنت دست نکشیدم.
اما من دیگر دوستش نداشتم، برای اینکه بداند من را خیلی وقت است از دست داده گفتم:
- ولی من همون روز از دوست داشتنت دست کشیدم.
انگشتری که آن روزها بهم داده بود را از گردنم درآوردم، جلوی پایش انداختم و از او گذشتم.