در حال تایپ رمان هیپنوگوجیا| ballerina

تا اینجای رمان رو دوست داشتین؟

  • بله

    رای: 1 33.3%
  • خیر

    رای: 0 0.0%
  • هنوز زوده بگم

    رای: 2 66.7%

  • مجموع رای دهندگان
    3

ballerina

کاربر جدید
کاربر انجمن
نوشته‌ها
نوشته‌ها
45
پسندها
پسندها
283
امتیازها
امتیازها
53
سکه
477
عنوان: هیپنوگوجیا
ژانر: درام، معمایی، علمی تخیلی، فانتزی
نویسنده: Ballerina
ناظر: @تاجِرِ غَمتاجِرِ غَم عضو تأیید شده است.

خلاصه:
در دنیای ما، هر داستانی که به پایان می‌رسد، در واقع آغاز یک سفر جدید است. اما چه می‌شود اگر این سفر نه تنها به دنیای دیگری، بلکه به عمق تاریکی‌های درون خودمان برود؟ آیا می‌توانیم از سایه‌های خود فرار کنیم یا سرنوشت ما از پیش نوشته شده است؟ این داستان، داستان دو خواهر دوقلو است که در جستجوی هویت خود، با رازهای نهفته‌ای روبرو می‌شوند که زندگی آن‌ها را برای همیشه تغییر می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:


نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان​
 
بخش اول
مقدمه:
حسادت همچون سایه‌ای سنگین بر سر انسان‌ها نشسته و دل‌ها را در قفسی تنگ گرفتار کرده است.
قلب‌ها به جای عشق و محبت، از زهر حسادت و خشم سرشار شده‌اند.
در خیابان‌ها، چشمان تیزبین و پر از کینه، به دنبال نشانه‌ای از ضعف و سقوط دیگران هستند.
هر لبخند، گویی جادویی ناشیانه است که می‌تواند سرنوشت‌ را به دور برسد.
در این دنیای موازی، احساسات منفی همچون پرندگان بی‌پرواز در قفس درون می‌چرخند.
حسادت، پرتگاهی عمیق را جلوه‌گر می‌کند که در آن، امید به سقوط دچار می‌شود.
لبخندهای پلید، مانند تیرهایی زهرآلود، به قلب‌های شکسته‌ حمله می‌کنند.
این احساسات دردناک، آرزوهای ناکام را همچون سایه‌های سنگین بر زندگی‌ها می‌افکنند.
تلاطم درونی، سرنوشت‌ها را دچار دگرگونی می‌سازد و فرد را به سمت نابودی می‌کشاند.
در نهایت، سکانس این نمایش غم‌انگیز، حسرتی خاموش در دل‌ها می‌کارند.

فصل اول: زمین، ایران، تهران، ۱۴۰۲

سرمای زمستان، سوز به دستانش می‌آورد و در تمام استخوان‌هایش را به درد می‌آورد قدم زنان
در دنیای شیرین کودکانه خود به سر می‌برد که صدایی از پشت سر او را صدا زد:
- محنا، بیا داخل سرما می‌خوری.
صدایش دستوری، سرد بدون ذره‌ای احساسات بود، به سمت مردی که صدایش زده بود؛ برگشت؛ سالخورده و چهره عبوس و پیری داشت و همان طور زیر ل*ب آواز کودکانه باران را می‌خواند با لی‌لی کنان به طرف مرد قدم گذاشت:
- باز باران با ترانه با گوهر‌های فراوان...
مرد از شدت رفتارهای این دختر بچه از کوره در رفت و با فریاد گفت:
- زود باش،‌ اینقدر لفتش نده!
دخترک با بغضی که درونش بود و چشمانی اشک‌آلود بی‌خیال بازی کردن شد و با گام‌های بلندتری خودش را به سمت‌ مرد رساند،‌ هنگامی که به مرد رسید، مرد دستش را محکم گرفت و با قدم‌های تند تر به سمت در سفیدی که در رو به رویشان بود حرکت کردن وارد حیاط خانه که شدند، دستش را کشید و به سمت درب سالن کوچک آبی او را هل داد دخترک از شدت درد دستش، با دست دیگرش آرام دستش را ماساژ میداد و بدون هیچ صدایی گریه میکرد. گفت:
- دیگه تو کوچه نمیریا، مفهومه!؟
دختر با اشکی که از گوشه چشمانش می‌آمد وبا حرص پاک کرد و با نفرت به مرد خیره شد.
گفت:
- آقا اصغر من عروسک تو نیستم.
بعد چند قدم جلو آمد و با صدای لرزان ادامه داد:
- که هر جور بخوای باهام رفتار کنی، خدمتکارتم نیستم؛ امانتم دستتون، اینجوری می‌خواستین از امانت گلرخ بانو محافظت کنید، معشوقتون؟
همین که به رو به روی اصغر رسید، سیلی محکمی از او خورد که ل*ب دخترک پاره شد و خون جاری شده روی روسری سفیدش نقش بست.
صدای هینی از پشت سرش آمد، زن زیبا با چشم و آبروی مشکی جلوی در ایستاده بود. بعد از آن سکوت بود. چند لحظه‌ای دختر همان جا مکث کرد و بدون هیچ سخنی به سمت در رفت و تنه‌ای به آن زن زد و رد شد.
زن که لبش را می‌میجویید گفت:
- اصغر، عزیزم چرا؟
اصغر با نگاهی تحقیر آمیز به زن کرد و گفت:
- یه مشت مفت خور دور خودم جمع کردم.
بعد از آن به سمت در برگشت و در را باز کرد حرف بعدیش قلب زن شکست:
- هی پول در بیارم خرج اینا کنم. بی مصرف‌ها.
و از حیاط خانه خارج شد.
زن به داخل خانه قدم گذاشت، خانه‌ای قدیمی بود، دیوارهای ترک خورده بود و رنگ زردی روی دیوار باقی مانده بود. بوی نم تمام خانه را ور داشته بود صدای چکه کردن آب درون تشت قرمزی که وسط حال بود، می‌آمد. زن با دیدن تشت تقریبا پر با صدای بلند و رسا گفت:
- اینقدر فین‌فین نکن، بیا کمک تشت رو باید خالی کنیم خونه الان آب میگیره.
چند لحظه بعد قامت محنا در رو به رویش ظاهر شد و بدون هیچ حرفی خم شد و زن با دیدن این حرکت خم شد و با کمک هم تشت را بلند کردن و به سمت حیاط بردن و تشت را خالی کردن.
- باز چیکار کردی که اینطوری بود؟
محنا با صدایی خش‌دار که نشان از گریه بود گفت:
- کاری نکردم، فقط ازش خواستم برم بابامو ببینم.
زن تشت خالی را به سمت‌ جایی که چکه می‌کرد برد.
- اصغر از بابات متنفره.
و به سمت محنا برگشت و با لحنی به ظاهر مهربان گفت:
- عزیزم بابات الان زندانه و برای...
قبل از آنکه جمله اش را تمام، محنا وسط حرفش پرید.
- اونوقت تقصیر کیه؟
زن که کلافه شده بود از سؤالش اخمی میان چشمانش پدیدار شد:
- تقصیر خودشه!
به سمت آشپزخانه رفت.
- باید اعدام می‌شد. هر چی بدبختیه که داریم سر اون باباته!
 
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
آخرین ویرایش:
عقب
بالا پایین