نتایح جستجو

  1. ZeinabHdm

    اطلاعیه تاپیک جامع اعلام پایان داستان کوتاه

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/40475/ اعلام پایان داستان
  2. ZeinabHdm

    چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣3️⃣

    نگاه اشک‌بارش را به سنگ مقابل دوخت؛ رویش نوشته بود: آمدم، تنهایی نصیبم شد و در نهایت رفتم.
  3. ZeinabHdm

    چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣3️⃣

    با دستانی لرزان روی شیشه یخ زده نوشت: قراز به رفتن نبود اما من طاقت ماندن نداشتم.
  4. ZeinabHdm

    چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣3️⃣

    روی پارچه را کنار زد؛ از تن تنومند فرزندش تنها یک پلاک مانده بود.🖤
  5. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست رنک نویسنده رمان~

    درخواست رنک نویسنده رسمی
  6. ZeinabHdm

    اطلاعیه 🔻تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان🔺

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/39753/ اعلام پایان زمان هم تگ انحصاری حرفه‌ای داره و هم نقد شده
  7. ZeinabHdm

    چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣1️⃣

    امیر: میشه بگی این چه کوفتیه دیگه دادی به خورد من! محمد: بابا بشین سر سفره نونتو بخور خدا رو هم شکر کن. امیر با پوزخند: خدا؟! اگه خدا می‌خواست با شکرگزاری ما نعمت رو برامون افزون کنه که الان به جای این کاسه آب، یه دیس کباب جلومون بود.
  8. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    مقابلش نشسته بودم و او تمام اطلاعات را مرور می‌کرد. از پشت میزش برخاست و عینک مطالعه را از روی چشمانش فاصله داد و سپس مقابلم نشست و دقیق به چشمانم خیره شد: اسمش نریمانه. اسم کی؟! همینی که به اسم ناتنی سیو کرده بود؛ با توجه به شماره‌ای که برامون فرستادی متوجه شدیم که دبی زندگی می‌کنه. از...
  9. ZeinabHdm

    اطلاعیه تاپیک جامع اعلام پایان داستان کوتاه

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/38625/ اعلام پایان داستان هم نقد شورا داره هم تگ حرفه‌ای
  10. ZeinabHdm

    چالش [ تمرین نویسندگی ]2️⃣0️⃣

    به چشمان مشکی زخمی‌ام درون صفحه تاریک گوشی خیره شدم؛ اطراف چشمانم از درد عمیق بی‌خوابی متورم شده بود. صدای تیک تاک ساعت عذابم می‌داد و نمایش عذاب‌آور شب و بی‌خوابی مجددش را یادآوری می‌کرد؛ گویی با صدای مرموز راه رفتنش بر صفحه گرد ساعت گذر عمر را به ذهنم هشدار می‌داد. صدای تق در و سپس بوی عطر...
  11. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست تگ انحصاری برای رمان | تالار رمان

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/40475/ درخواست تگ انحصاری داشتم
  12. ZeinabHdm

    اطلاعیه درخواست تگ انحصاری برای رمان | تالار رمان

    https://forum.cafewriters.xyz/threads/39753/ درخواست تگ انحصاری داستم
  13. ZeinabHdm

    همگانی [ایـسـتـگـاه نِـــویـسَـنـدِگـی] ✍️

    به سکوت تکیه داده‌ام؛ شاید تقدیر فریادهایم پشت این سکوت شکوهمند به گوش رقیبانم برسد.
  14. ZeinabHdm

    چالش [ تمرین نویسندگی ]1️⃣8️⃣

    او به چشمانم خیره بود و خط نگاهم را می‌خواند اما من نمی‌توانستم ادبیات رفتارش را تفسیر کنم. برایم شاعرانه دلبری می‌کرد اما من تمام رفتارهایش را به دیوانگی مطلق معنا می‌کردم. قرار بود جوابی برای تمام دلبری‌هایش داشته باشم اما فهمیدم او بهترین کسی است که می‌تواند در دنیای عاشقانه‌اش تنها غزل فراق...
  15. ZeinabHdm

    چالش [ تمرین نویسندگی ] 1️⃣7️⃣

    در میان انبوهی از امواج غبار و مهی غلیظ به دنبال رد و پایی از تو میگردم؛ نه جاده ساکت و خاموش و نه حتی درختان بی‌روح و سرد اوایل دی ماه؛ هیچ کدام نمی‌توانند روح تو را در من بکشند. تو دلیلی، تو بودنی و تو دقیقا یک ذهن زیبایی که حتی در این هیاهوی غبار و بی‌وزنی رنگی‌ترین بخش فکرمی.
  16. ZeinabHdm

    تقدیمی [ این عکس رو تقدیم میکنم به ... ]

    عزیزم خیلی عالیه ممنونم از شما
  17. ZeinabHdm

    پایان‌نقدوبررسی نقد حرفه‌ای رمان مژدار | منتقد: Ʀᴇᴅ Qᴜᴇᴇɴ

    سلام وقت شما به خیر ممنونم از نقد شما در ابتدا باید بگویم جای خالی ایده مرکزی در نقد شما خالی بود، منتظر این نقد شما نیز خواهم بود. در وهله دوم مژدار در زبان کردستان به معنای ماه دوم از فصل پاییز است یعنی آبان ماه. مقصود از این نام به خاطر دلگیری و غمی است که خزان به همراه دارد و ژانر تراژدی...
  18. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    خیلی نگذشت که گفت: - طرفداریشو نکردم. متعجب گفتم: چی؟! آرشو میگم. پوزخندی زدم و گفتم: مهم نیست. اما... آرش اصلأ برام مهم نیست که بخوام چیزی در موردش بدونم؛ فقط به عنوان همکار باهاش حال نمی‌کنم، شاید اونم با من حال نمی‌کنه. سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت؛ به نظرم این بهترین موقعیت بود که...
  19. ZeinabHdm

    خوب رمان ساقدوش | زینب هادی مقدم

    سوار ماشین شدم و راه افتادم. او با دیدن ظرف ترشی انگار روی ابرها سوار شده باشد همین مانده بود درون ظرف شنا کند، فکر نمی‌کردم آنقدر از آن ظرف استقبال کند. مهتاب زیاد به ترشی و اینجور چیزها علاقه نشان می‌داد و هر وقت با نیسان حاج آقا مولوی او را به درکه می‌آوردم مستقیماً از من ترشی‌های دایی رسول...
عقب
بالا پایین