نتایح جستجو

  1. زهرا مشرف

    دنباله دار ⇜✦ هستی یا نیستی؟! ✦⇝

    هستم اهل در لحظه زندگی کردن.؟
  2. زهرا مشرف

    همگانی ~آخرین کتابی که خواندی چی بود؟~

    از کتاب‌های قشنگ اینا قشنگ‌هاش بودن به نظرم. که شاید خیلی‌هاش‌و هم خونده باشید🤝. صد سال تنهایی از گابریل گارسیا مارکز. داستان چند نسل از خانواده‌ی بوئندیا در شهر خیالی ماکوندو. پر از عشق، سیاست و جادو. جنایت و مکافات از فئودور داستایوفسکی. داستان جوانی فقیر که برای رسیدن به عدالت خودش مرتکب...
  3. زهرا مشرف

    دنباله دار ¤▪¤ داری یا نداری؟ ¤▪¤

    ندارم پیشبند برای ظرف شستن.؟
  4. زهرا مشرف

    دنباله دار ⇜✦ هستی یا نیستی؟! ✦⇝

    نیستم اهل حرف زدن زیاد با خودت؟
  5. زهرا مشرف

    نظارت همراه رمان واپسین لحظه‌ | ناظر: K.M.A

    سلام. سه پارت فرستاده شد.
  6. زهرا مشرف

    نظارت همراه رمان باد هم دختر بود | ناظر: Helen.m

    سلام و خسته نباشید. سه پارت فرستاده شد.
  7. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان باد هم دختر بود|زهرا مشرف

    آن شب، در اتاقی که هنوز بوی چای گیتی از گوشه‌هایش می‌آمد، جعبه‌ی چوبی را دوباره باز کردم. با همان نوشته‌ای که انگار از دل زمان بیرون آمده باشد. دوباره آن‌ را خواندم: - زن بودن، همیشه لباس نبود. گاهی، زره هم بود. من، هر دو را پوشیدم و نترسیدم. چیزی در درونم تکان خورد. این کلمات، این "زن بودن"...
  8. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان باد هم دختر بود|زهرا مشرف

    هر روز، صبح زود قبل از شلوغی بازار و بوی چای دارچین می‌رفتم همان کوچه. دیوار همان بود، باد همان، حتی نور آفتاب هم مثل آن روز بود. اما نقش زن اسب‌سوار دیگر نبود. نه با چشم، نه با دوربین. انگار فقط برای یک لحظه آمده بود، برای من! عصرها را در کوچه‌های قدیمی می‌گذراندم. با مردم حرف می‌زدم. زنان...
  9. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان باد هم دختر بود|زهرا مشرف

    کوله‌ آماده‌ام را چک کردم تا از بودن همه وسایل مطمئن شوم. ساحل از پشت سر صدایم زد: - مطمئنی می‌خوای بری؟! در را باز کردم و آرام گفتم: - نمی‌دونم قراره چی پیدا کنم، ولی حس می‌کنم اگه نرم، یه چیزی ازم کم می‌مونه... سری تکان داد: - فقط قول بده هرجا که رفتی، خودتو جا نذاری. لبخند زدم: - قول...
  10. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان واپسین لحظه|زهرا مشرف

    آهسته در زدم و وارد شدم. مردی میانسال را دیدم که آرام روی صندلی چرخ‌دار نشسته بود. چشم‌هایش به دیوار روبرو خیره بود؛ اما حس کردم نگاهش به جایی فراتر از دیوارهاست. صدایی نداشت، اما حضورش مانند کوهی بود که سال‌ها سنگینی زمان را بر دوش کشیده. کمی مکث کردم و گفتم: - سلام، من هاتف هستم. می‌خوام...
  11. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان واپسین لحظه|زهرا مشرف

    در را که باز کردم، صدای موسیقی خفیفی در اتاق پیچید. صدای زن جوانی که آهسته زمزمه می‌کرد؛ بی‌آنکه بخواهد کسی بشنود. دختری روی تخت نشسته بود با موهایی کوتاه و بی‌رمق، اما چشمانی که برق می‌زدند. نه از شور، نه از امید. از چیزی شبیه مقاومت. تا مرا دید لبخندی زد. نه آن لبخندهای دردمند یا ساختگی،...
  12. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان واپسین لحظه|زهرا مشرف

    وقتی از اتاق بیرون آمدم، دنیا کمی آرام‌تر به نظرم می‌رسید. نه از آن آرامش‌هایی که بعد از گریه می‌آید، نه. از آن جنس آرامشی که شبیه پذیرش است. شبیه وقتی‌ست که آدم دیگر سعی نمی‌کند چیزی را انکار کند. تا پیش از این، فکر می‌کردم رنج بیشتر از آن‌که در درد باشد، در فریاد است. در شکایت. ولی او به من...
  13. زهرا مشرف

    در حال تایپ داستان کوتاه اینجا ایستگاه آخر نیست|زهرا مشرف

    اگر این کتاب را تا این‌جا خوانده‌ای، یعنی صداها را شنیده‌ای. نه فقط صدای من، صدای خودت را هم، شاید. نمی‌دانم کی هستی. نمی‌دانم کجا نشسته‌ای. اما می‌دانم اگر به پژواک صدا گوش داده‌ای، حتماً جایی در درونت، چیزی تکان خورده. شاید مدت‌هاست چیزی را نگفته‌ای. شاید صدایی هست که هنوز جرئت نکرده شنیده...
  14. زهرا مشرف

    در حال تایپ داستان کوتاه اینجا ایستگاه آخر نیست|زهرا مشرف

    ‌‌ - مردی که شنیدن را فراموش کرده بود - او را همیشه در مترو می‌دیدم. ور صندلی گوشه‌ی واگن، نزدیک در. کلاه لبه‌دار خاکستری، کت بادگیر طوسی و هدفون‌هایی که به‌نظر می‌رسید بخشی از گوشش شده‌اند. نه سلام می‌داد، نه نگاه می‌کرد. از همان‌هایی بود که همه‌چیز را با صدا پر کرده‌اند چون از سکوت می‌ترسند...
  15. زهرا مشرف

    در حال تایپ داستان کوتاه اینجا ایستگاه آخر نیست|زهرا مشرف

    - زنی که خودش را نبخشیده بود - گاهی آدم، نه با دنیا که با خودش قهر است. نه به دیگران، که به خودش اجازه‌ی بخشیدن نمی‌دهد. زن حوالی ظهر به کتابخانه آمد. دست‌هایش بوی ضدعفونی‌کننده می‌داد و نگاهش شبیه کسی بود که به دنبال چیزی گم‌شده آمده؛ نه کتاب، بلکه خودش. میز امانت خلوت بود. برگه‌ای که برداشته...
  16. زهرا مشرف

    در حال تایپ رمان مغازه‌ی چیز‌های‌گمشده| زهرا مشرف

    - ‌‌گم‌کرده‌ی دخترک - صبحِ مغازه بارانی نبود. آفتاب با بی‌میلی داشت سرک می‌کشید. انگار خودش هم هنوز خوابش می‌آمد. دخترک مثل همیشه زودتر رسید. کلید انداخت. چراغ‌ها را روشن کرد و رفت سمت قفسه‌ی پنجم، جایی که همیشه دفترچه‌ی کوچک قهوه‌ای‌‌اش را می‌گذاشت. دفترچه‌ای که در آن هر روز می‌نوشت. مشاهداتش،...
عقب
بالا پایین