بعد از کارگاه، از ساختمون که بیرون زدیم، نسیم ملایمی صورتم را نوازش کرد. نه از آن بادهایی که آدمرا (آدم را ) هل میدهند، از آنهایی (آنهای ) که انگار میگویند:
- من اینجا (اینجا)هستم، تو هم باش.
ساحل گفت:
- کمی راه برویم؟!
و راه افتادیم، بیمقصد. خیابان پر از صدا بود، ولی برای من همهچیز در یک فاز دورتر اتفاق میافتاد. انگار جهان، ولومش را پایین آورده بود تا من راحتتر نفس بکشم. از کنار یک کتابفروشی رد شدیم. ویترینش ساده بود، ولی یک چیز توجهم را جلب کرد. کتابی با جلد آبیِ کمرنگ ( کمرنگ) که رویش نوشته بود:
- "آدمها گاهی فقط باید شنیده بشوند، نه قضاوت."
از خودم پرسیدم:
- من کِی آخرینبار فقط شنیده شدهام؟ بی پند. بی نصیحت. بی عذابِ وجدان؟
توی دلم گفتم:
- شاید... همین حالا.
ساحل از من پرسید:
- دوست داری کتاب بخری؟!
گفتم:
- نمیدانم.
گفت:
- اینهم خوب است. توی «ندانستن» هم، زندگی هست.
لبخند زدم، برای بار دوم در این دو روز. وقتی رسیدیم خانه، خورشید داشت غروب میکرد. نور افتاده بود روی دیوار سفید اتاق. آن لحظه، حتی سکوت هم به نظرم مهربان رسید. دفتر را باز کردم و نوشتم:
- شاید زندگی، همین توقفهای کوچیک باشد بین دو پرتگاه. و شاید بشود ایستاد. بدون افتادن. فقط ایستاد و نفس کشید... در همانحین تلفن زنگ خورد : "مادر"
ساحل فقط گفت:
- میخواهی جواب بدهی؟
گفتم:
- نمیدانم، ولی برداشتم. صدای مادر، مثل همیشه، ساکت نبود. پشتِ حرفایش، یک ترس بود. ترسِ از دست دادن. شاید من، شاید هم آبرویش:
- روجا جان، خوبی؟!
جواب دادم:
-خوبم، شما خوبی؟(- خوبم)
هراسانتر گفت:
- کجایی تو دختر؟!
لبخند زدم:
- یک جای امن، کنار ساحل.
مکث کرد. بعد صدایش آمد:
- پدرت چیزی نمیداند هنوز، به خدا اگر بفهمد...
ساکت ماندم. برای اولین بار، نمیخواستم کسی را قانع کنم. نه برای برگشت، نه برای فهمیدن. فقط گفتم:
- نمیخواهم بجنگم مادر. فقط میخواهم بدانم که هستم. اون هم ساکت شد. صدایش آرامتر بود، اما هنوز پر از اضطراب:
- روجا، تو فقط یک دختر هستی. نباید اینقدر سخت بگیری.
گفتم:
- دقیقاً بهخاطر همین رفتم! و پس از لحظاتی مکالمه پایان یافت.
فردا، در آشپزخانهی کارگاه، یکی از زنها داشت روزنامه ورق میزد. گفت:
- این مدرسهی دخترانه را شنیدهاید؟ یکی از دخترهایش فرار کرده، معلوم نیست چرا. مدرسه هم تکذیب کرده و هم تهدید. ناخودآگاه قدمم کند شد. صدایش ادامه داد:
- نوشته، بنا به شواهد، رفتار نامتعارف دختر باعث حساسیت و اخراج موقت شده. پوزخند زد:
- یعنی چون با شلوار آمده سر کلاس یا موهایشرا ( موهایش را ) کوتاه کرده، دیوانه است؟
کسی خندید. دیگری گفت:
- شانس آورد است ( آورده است) که فرار کرده، کاش میفهمیدند همه نمیتوانند توی یک قالب جا بشوند. همهاش چند جمله بود. ولی برای من، یک تونل زمان. دلم میخواست فریاد بزنم:
- آن دختر انگار من بودم. آن دخترِ نامتعارف، شبیه من بود!
اما چیزی نگفتم. فقط رفتم و در اتاق نشستم. دفترم را باز کردم و نوشتم:
- برای اولین بار در زندگیام، احساس کردم یک جمع غریبه از من دفاع کردند، بیاینکه بدانند .
---
دفتر را بسته بودم و نشسته بودم گوشهی اتاق، با زانوهایی جمع و دستهایی که دورشان حلقه کرده بودم. نه بغض بود، نه گریه، نه فکرِ فرار. یک جور سکوتی بود شبیه وقتی که آدم خودش را از بیرون نگاه میکند. صدای ساحل از آشپزخونه آمد:
- چای دارچین میخواهی؟
جواب ندادم. اما چند دقیقه بعد، یک لیوان گرم کنارم گذاشت و رفت. بوی چای، بوی خانه نمیداد. بوی چیزی میداد که هنوز اسم نداشت، اما امن بود. به خودم گفتم:
- آخر تو که هستی که فکر میکنی اجازه داری اینچنین باشی؟
صدای دیگری از دلم گفت:
- همینی که هستی، همینی که نشستی و ساکتی، همین هم حق دارد.
اما هنوز نمیتوانستم باورش کنم. بهجایآن نوشتم:
- من فقط یک دخترم که از خودش دفاع نکرد، چون از خودش مطمئن نبود. اما حالا دارد یاد میگیرد حتی بیاطمینان، بایستد.
همان شب، یک چیزی در دلم روشن شد. نه یک تصمیم بزرگ، بلکه یک جمله کوچیک:
- من باید بروم. اما نه برای برگشتن...
صبح، آفتابِ مهآلودی افتاده بود روی پنجرهی اتاق. من هنوز وسط جملههای دیشب بودم که آرام در زدند. ساحل به داخل سرک کشید:
- بیداری؟!
سر تکون دادم. آمد داخل و نشست کنارم. یک کاغذ دستش بود. با همان لبخند خنثی و چشمهایی که انگار همیشه چیزی میفهمند گفت:
- یه گروه از بچههای کارگاه دارن میرن روستا برای یه پروژهی کوتاه. سه روز. نقاشی روی دیوار مدرسهی قدیمی. از من خواستن اگه کسی هست معرفی کنم. تو اومدی تو ذهنم.
قلبم یک لحظه مکث کرد. ساحل ادامه داد:
- نه اجباره، نه امتحان. فقط یه تجربهست. نقاشی بلدی؟!
گفتم:
- تا حدودی.
گفت:
- کافیه که بخوای رنگ بزنی.
دوباره سکوت شد. به کاغذ نگاه کردم. آدرس، تاریخ و یک شماره تماس. بعد به خودم نگاه کردم؛ به دختری که تازه داشت از درونش میآمد بیرون، نه برای مبارزه، برای لم*س دنیا با دستهای خودش. و نفهمیدم چه شد که گفتم:
- میرم. (میرم)
ساحل فقط لبخند زد، نه از تعجب، از اطمینان. تا شب چند بار با خودم گفتم:
- تو گفتی میری. ( میری ) واقعاً گفتی؟
انگار هم زود بود، هم دیر. هم ترس داشتم، هم یک جور هیجان خاموش، شبیه وقتهایی که آدم نمیداند قرار است چهکار کند، فقط میداند باید حرکت کند. رفتم سراغ کوله کوچکی که کنار دیوار افتاده بود. همانی که به همراهش از خانه بیرون زدم. بازش کردم و لباسهارا یکییکی بیرون کشیدم. بعضیهایشان هنوز بوی آن روزها را داشتند. بوی فرار. بوی بیهوا بودن. لباسهای راحت، یک دفتر یادداشت، یک شال ساده، یک جفت کفش مناسب راه رفتن. همه را آرام داخل کوله گذاشتم و بعد، نشستم. کوله هنوز نیمهخالی بود، ولی دلم پر شده بود از سؤال:
- اگه اونجا کسی پرسید چی شد که اینطوری شدی؟! چی باید بگم؟ اصلاً باید چیزی بگم؟ یا فقط باید بودنم رو زندگی کنم؟
چراغ را خاموش کردم. اما آن شب، چراغی درون دلم روشن ماند. ازجا ( از جا ) بلند شدم و در پی ساحل گشتم. ساحل توی بالکن کوچک نشسته بود، با فنجون چای در دست، و یک پتوی نازک که دور خودش پیچیده بود. من با کولهی بستهشده کنارم، رفتم کنارش. چند لحظه فقط سکوت بود. بعد گفت:
- وقتی من اولین بار رفتم سفر، بهخاطر فرار نبود. ولی بهخاطر ندونستن بود. نمیدونستم چی میخوام، فقط مطمئن بودم اینی که هست، کافی نیست.
چشمهایم را دوختم به چراغ کوچه. پرسیدم:
- اگه برمیگشتی عقب، بازم میرفتی؟!
مکث کرد. بعد گفت:
- نه به همون شکل. ولی حتماً میرفتم. بعضی راهها رو آدم باید بره تا بفهمه چی نیست، نه فقط چی هست.
آرام گفتم:
- من هنوز نمیدونم چیام. گاهی فکر میکنم نکنه فقط دارم لج میکنم. نکنه من واقعاً هیچوقت اونقدر شجاع نبودم که زن بودن رو بفهمم، فقط ازش فرار کردم.
ساحل نگاهی به من انداخت که نه ترحم داشت، نه عجله. گفت:
- شاید حق با تو باشه. شاید هم نه. ولی چیزی که ازش فرار میکنی، یه روز برمیگرده. نه برای انتقام، برای اینکه ( اینکه)بتونی بالاخره بهش نگاه کنی، بدونِ ترس.
بعد لبخند زد:
- گاهی هم سفر فقط یه آینهست. نه برای پیدا کردن، برای روبهرو شدن.
پتویش را با من تقسیم کرد. هوا هنوز خنک بود، ولی دلم گرم شد...
ساعت هفت صبح بود. نور خاکستری و کمرمقِ سحر، روی حیاطِ نمزده پهن شده بود. من، با کولهپشتی بسته کنار در ایستاده بودم. ساحل نیز مثل همیشه بیصدا پیدیاش شد. یک بسته ی( بستهی) کوچک دستم داد. یک دفترچه و یک مداد نازک داخلش بود. گفت:
- بنویس. حتی اگه نمیدونی چی. فقط بنویس که فراموش نکنی چی حس کردی.
لبخند زدم. از آن لبخندهایی که نیمی تشکر بود و نیمهی دیگرش، لرز خفیفِ تردید. جلوی در، ون سفید کوچکی منتظر بود. سه دختر و دو پسرِ جوانتر از من داخلش نشسته بودند، با لباسهای ساده، بیحرف زیاد. راننده پیرمردی بود با چشمهایی که انگار زیاد دیده بودند. سوار شدم. ون بهآرامی حرکت کرد. هیچکس حرفی نزد. فقط صدای جاده بود و باد. و من، که از پنجره بیرون رو(را) نگاه میکردم و فکر میکردم به زنی که بودم، و دختری که داشتم دنبالش میرفتم و شاید خودم بود. نزدیک ظهر بود که ون برای یک استرحت ( استراحت )کوتاه، وسط جادهای خاکی دوطرفه نگه داشت. همه پیاده شدند. یکی چای خواست، یکی غذا، یکی هم فقط نشست روی سنگ. من دورتر ایستادم. پشت به همه، چشمم به دشتی بود که تا افق کشیده بود. باد نرم از کنار گوشم رد شد. چیزی توی دلم تکان خورد. نه ترس، نه ذوق. یک جور آشنای ناشناخته. به سمت یک درخت خشک رفتم، شاخههایش انگار سالهاست چیزی نداشتند که به آن پناه بیاورند. دستم را گذاشتم روی پوست خشنش. یک تصویر در ذهنم پرید:
- من، بچگی، حیاط مادربزرگ، درخت انار، وقتی برای اولین بار بیهیچ دلیلی آرزو کردم کاش پسر بودم. فقط چون فکر میکردم پسرها آزادترند برای دویدن. لبخند تلخی نشست گوشه ی لبم. صدای یکی از بچهها پیچید:
- بیاید، راه میافتیم!
به سمت ماشین برگشتم. توی دلم گفتم:
- نه. من نمیخوام دیگه هیچکجای این جاده رو با انکارِ خودم برم. حتی اگه هنوز دقیق ندونم کیام.
سرجایم نشستم. آسمان یک رنگ تازه گرفته بود.نه آبی، نه خاکستری. یک چیزی مابینشان. ( مابینشان) درست مثل دلِ من. کمی بعد از ظهر (بعدازظهر) بود که به روستا رسیدیم. جاده، مثل نخی از میان تپهها رد شده بود و یکباره در دل خانههایی گلی و کمارتفاع ناپدید شد. ون ایستاد، و ما یکییکی پیاده شدیم. روستا سکوت داشت، اما از آن سکوتهایی که انگار همیشه یک چیز نگفته در دلشان است. صدای دورِ بعبع گوسفندها، صدای زنگ مدرسهی قدیمی، و صدای نفس کشیدنِ نسیمی که از کوچههای تنگ میگذشت. نگاهم افتاد به دیوار مدرسه. رنگپریده، پر از ردِّ دستِ زمان.(زمان. کنارش ) کنارش چند کودک ایستاده بودند با لباسهای گرد و خاکی و لبخندهایی که بیپروا بودند. دلم لرزید. نه از دلسوزی، از اینکه چیزی در آن نگاهها منرا صدا میزد. انگار یکی در گوشِ دلم گفت:
- اینها ( اینها ) خودِ تو هستند. آن دخترک کوچکی که هنوز جایی لای خاک و بازی و خنده، منتظر است که تو برگردی سراغش.
ساحل آمد کنارم و آرام گفت:
- اینجا ( اینجا ) قراره رنگ بگیره، نه فقط دیوار.
سر تکان دادم. نمیدانستم قرار است دقیقاً چه بشود، ولی حس کردم من دیگر همان دخترِ فقط فراری نیستم. شاید هنوز گم بودم، ولی گریزان نه!
سلام گلمعصر بود، آفتاب نرم افتاده بود روی پشتبامهای گلی. کوچهها تنگ بودند، ولی یک جور وسعت عجیبی در دلشان ( دلشان) داشتند، شاید چون صداهایی درونشان (درونشان) میپیچید که مال قرنِ ما نبود. داشتم آهسته قدم میزدم. نه برای رسیدن، برای دیدن. درِ یکی از خانهها باز بود. زنی مسن با روسری گلدار و چشمانی که انگار سالها خاطره دیده بودند داشت نون میپخت. چشمش که به من افتاد، لبخند زد:
- تازهواردی؟!
اندکی مکث کردم. بعد لبخند زدم و گفتم:
- آره. برای نقاشی اومدیم. چند روزی مهمونتونیم.
زن سری تکان داد:
- نقاشی خوبه. میمونه. صدا میره، (میره) رنگ میمونه.
چیزی نگفتم. ولی این جمله نشست جایی در عمق دلم. چند قدم بعد، صدای توپ شنیدم. سه دختر بچه داشتند بازی میکردند. یکیشان با موهای کوتاهتر از بقیه، توپ را با قدرت پرت کرد. شبیه خودم بود. شبیه دختری که همیشه دلش میخواست بلندتر بدود، محکمتر بزند، آزادتر باشد. ایستادم و فقط نگاهشان کردم. انگار در آن لحظه، یک تکهی جا مانده از کودکیام را پیدا کرده بودم. بعد برگشتم سمت اقامتگاه. آسمان داشت کمکم غروب میکرد. صدای اذان از دور میرسید. دلم گرفته نبود. اما پُر هم نه. یک حالت خاصی بود، شبیه خاکی که تازه باران خورده، نه گل شده، نه خشک، فقط آماده است برای چیزی که باید بشود. اقامتگاه یک خانه ی بزرگ و قدیمی بود، با اتاقهای ساده و دیوارهای ترکخورده. چند پتوی نازک، یک چراغ نفتی گوشه اتاق، و بوی خاک کهنهی فرشها. همه خسته بودند. ولی خستگیشان از آنهایی نبود که آدمرا ( آدم را)بیحرف کند. بعد از صرف شام محلی که پیرزن مهربان روستا برایمان ( برایمان)آورد، نشسته بودیم کنار هم. صدای شب از پشت پنجرهها میاومد. (میآمد) جیرجیرک، باد، و گاهی صدای بعبع دورِ گوسفند. یکی از پسرها به نام سهیل گفت:
- حس میکنید اینجا انگار یه چیز تو آدمو زنده میکنه؟ نه از اون زنده بودنهای شهری که یه چیز خامن، واقعی.
دخترک موفرفری مینا نام خندید:
- من امروز حس کردم انگار دارم تو یه خواب راه میرم. (میرم) ولی از اون خوابهایی که بیدارشی، دلت میخواد دوباره بخوابی.
همه خندیدند. ساحل پرسید:
- روجا، تو چی؟! چهطوری بود روز اول برات؟!
همه ساکت شدند. نگاهها آمد سمت من. کمی مکث کردم. بعد آروم گفتم:
- انگار چیزایی (چیزهایی)رو دیدم که همیشه باهام بودن، ولی من حواسم نبود. یه دختر بچه. یه درخت خشک. یه لبخند بیدلیل.همهشون چیزی داشتن که نمیتونم بگم چی.
سهیل گفت:
- شاید همینا قراره نقاشی بشن.
مینا گفت:
- نه، شاید روجا خودش قراره کشیده بشه. شاید این سفر نقاشیه، ولی بومش خود ماییم.
لبخند زدم و هیچی نگفتم. فقط حس کردم آن شب، یک لایهی نازکِ دیگر از چیزی که بین من و خودم بود افتاد. همه خوابیده بودند، درحالی که من خوابم نمیبرد. تنهایی صدای که میآمد صدای نفسها، صدای شب و صدای درونم بود. آخر سر پلکهایم سنگین شدند.
—–
کوچهای خاکی بود. نه روز، نه شب. نوری مثل مه روی همهچیز پاشیده بود. من بچه بودم، یا شاید نبودم. تنم کوچک بود ولی قدمهایم محکم. میدویدم. پابرهنه، با پیراهنی که خاکی شده بود. موهایم کوتاه بود، همانطور که دوست داشتم. از یک پیچ که رد شدم، به میدانی رسیدم که یک درخت میانش بود. درختی بیبرگ که بر شاخهاش تابی آویزان بود. روی تاب، دختری نشسته بود. با موهایی بافته، دامن بلند گلدار، که پاهایش به زمین نمیرسید. ایستادم. او هم نگاهم کرد. چشمهایش شبیه چشمهای خودم بود ولی آرامتر. گفت:
- بالاخره برگشتی؟!
ل*ب باز کردم، ولی صدایی نیامد. فقط دلم ریخت. او ادامه داد:
- هیچکس از خودش نمیتونه فرار کنه. حتی اگه اسمش رو عوض کنه، حتی اگه لباسش رو، صداش رو، نگاهش رو.
خواستم بروم سمتش، ولی خاک زیر پایم سست شد و من افتادم در یک تاریکی نرم، که انگار صدا نداشت ولی پر از حرف بود.
——
با صدای خروس بیدار شدم. آفتاب هنوز کامل بالا نیامده بود. در جایم نشستم. دستهام سرد بودند، ولی قلبم گرم بود. خواب دیشبم را یادم بود. جزئیاتش محو شده بودند، اما آن جملهی آخر، هنوز توی گوشم بود. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. هوا هنوز بوی نم و خاک داشت. بچهها کمکم بیدار شدند. در حالی که زیر ل*ب میگفتند:
- امروز وقت رنگ زدنه.
دیوار مدرسه انتخاب شده بود. بلند، و پر از جای خالی. اولین قلممو توی سطل رنگ زرد فرو رفت و من ایستادم و نگاه کردم. نفس کشیدم و بالاخره یک خط خمیده، ساده و نرم را کشیدم، مثل تبسم کسی که خودش را بعد سالها دیده. همه دست زدند ولی من فقط لبخند زدم. نه به تحسین، به خودم. به آن دختری که بالاخره، در یک کوچهی خاکی، برمیگشت به آغو*ش خودش...
ممنون از شماسلام گلم
قلمت فوقالعادهست و حرف نداره.
موفق باشی عزیزم.
اولین روز، بچهها ذوق داشتند. هر کدام قلمی به دست گرفتند و روی بخشی از دیوار، چیزی کشیدند. گل، خورشید، خنده. اما من... آهسته شروع کردم. با خطوطی که معلوم نبود گلاند، پرندهاند، یا فقط تکههایی از یک رؤیا. وسط دیوار، یک دختر کشیدم. با پای بره*نه و موی کوتاه، و چشمانی که انگار چیزی را جا گذاشته بودند. همه نگاهم کردند. سهیل گفت:
- این دختره خودتی؟
ساحل آهسته گفت:
- یا اون خودِ قبلیت؟
من لبخند زدم، ولی جوابی ندادم. چند روز بعد کنار همان دختر یک زن کشیدم. با دامن بلند، بافتههای ریز مو، و دستی که به سمت دختر دراز شده بود. دیگر کسی چیزی نگفت. تنها پیرزن نانپز، وقتی از کنار دیوار رد میشد ایستاد. چشمهایش پر از سکوت بود. آرام گفت:
- بعضی نقاشیا (بعضی نقاشیها) صدا ندارن، ولی یهعمر تو دل آدم زنگ میزنند.
——
من فقط دیوار رنگ نمیزدم. یک بار با دخترهای روستا نشستم و بازی کردم. یک بار به کنار چشمه رفتم. یک بار، فقط ایستادم و صدای اذان را گوش دادم. و هر بار سمت دیوار باز میگشتم و تکهای تازه میکشیدم. تا روزی که یکی از دختربچههای محلی ایستاد و به نقاشی نگاه کرد و گفت:
- این دخترا چرا غم دارن؟ مگه نقاشی نباید خوشحال باشه؟
درحالی خم میشدم تا همقدِ او شوم گفتم:
- چون بعضی غما(غمها) باید کشیده بشن تا از تو دل برن.
دخترک لبخند زد. من هم...
غروب بود. نور نارنجی خورشید آخرین سرکشیهایش را از لای درختها میکرد. گوشیام زنگ خورد. اسم «مادر» افتاده بود روی صفحه. مدتی بود جواب نمیدادم. نه از روی لج، فقط چون هنوز نمیدانستم چه باید بگویم. اما اینبار، جواب دادم:
- سلام مامان.
گفت:
- سلام عزیزم، زندهای؟!
لبخند زدم. هم از لحنش، هم از خودِ جمله:
- آره، خوبم.
مکث کرد و بعد با صدایی آروم گفت:
- تو خیلی تنهایی اونجا؟(اونجا)
نفس کشیدم، واقعیت این بود که... نه، اینجا(اینجا) تنها نبودم. برای اولینبار داشتم به خودم نزدیکتر میشدم:
- نه، مامان. تنهایی، بعضی وقتا (وقتها)جاییه که صداهای دیگه نمیذارن بشنویاش. اینجا ساکته. ولی پر از صداست.
گفت:
- دلت برای خونه تنگ نشده؟
چند ثانیه سکوت کردم:
- هنوز نمیدونم "خونه" یعنی کجا؟
گفت:
- یعنی ما خونهت نیستیم؟!
صدایش نه شماتت داشت، نه بغض. فقط سؤال بود:
- شما خونهاید، ولی من هنوز دنبال خودمم.
مکثی کرد و بعد گفت:
- من همیشه فکر میکردم دنبال خودت بری، گم میشی.
لبخند تلخی زدم:
- شاید اولش، آره. ولی حالا حس میکنم، دارم کمکم پیدا میشم.(شاید اولش آره، ولی حالا حس میکنم دارم کمکم پیدا میشم.)
آهی کشید:
- به هرحال. مراقب باش، دختر بودن همیشه آسون نیست.(به هر حال، مراقب باش؛ دختر بودن همیشه آسان نیست.)
با صدای آرامی گفتم:
-میدونم. ولی شاید اگه فرار نکنم، آسونتر شه.
تماس تمام شد. به نقاشی روی دیوار نگاه کردم. و آن زن، هنوز دستش دراز بود.
——
آن روز، رفتم کنار پیرزن نانپز روستا که اسمش «ننه کبری» بود. موهایش سفیدِ سفید و صورتش چروکی مثل طاقچه ی قدیمی خانهمان داشت. کنارش نشستم. داشت خمیر ورز میداد. گفت:
- قلمموت دستته، ولی هنوز یه چیز کم داره.
نگااش کردم:
- چی کم داره؟!
آرام گفت:
- بوی زن بودن.
سکوت کردم و او ادامه داد:
- زن بودن، فقط دامن پوشیدن نیست. زن بودن یعنی بلد باشی ببخشی، ولی بدونی کِی نه بگی. یعنی بدونی قوی بودنت ترسناک نیست. یعنی بچهها وقتی درد دارن، صدات یادشونه.یعنی اگه نباشی، انگار دنیا یه جاییش ساکته.
نگاهش کردم. یک قطره عرق از شقیقهاش چکید روی صورتش. پرسیدم:
- شما همیشه از زن بودنتون خوشحال بودین؟
لبخند زد. خطِ خندهاش عمیق بود:
- نه. گاهی فکر میکردم کاش مرد بودم. ولی بعد فهمیدم زن بودنم، یه جور دعاست که دنیا هنوز نمیدونه باهاش چیکار کنه...
ساکت شد. بعد با یک حرکت چابک، نون را چسباند به تنور داغ. صدای پِس بلندی آمد. بوی نان، بوی خاک، و گرمایی که از تنور میآمد نشست روی دلم. همانجا فهمیدم که یک روزی در نقاشیهایم، باید دست آن زن روی دیوار، یک نان گرم بذارم. نه فقط رنگ و خط؛ بلکه یک «معنا»...
آن شب، همه دور آتش جمع شدیم. سهیل دف میزد، بچهها شعر میخواندند و خندههایشان تا تهِ دشت میرفت. اما من زیاد نماندم. لبخند زدم، سَر تکان دادم و بعد رفتم پشت تپهای که دور از آتش بود. آسمان پُر از ستاره بود و هوا کمی سرد مینمود. شالم را دور خودم پیچیدم. نه از آنها بدم میآمد و نه حتی از خندههایشان. فقط حس کردم هنوز جایی درونم، با همهی این شادیها کنار نیامده. شاید چون شادیای که از دلِ رنج نیامده، گاهی شبیه نقابی است که زود خستهات میکند. روی خاک نشستم و دستم را درون خاک فرو بردم. انگار دنبال چیزی میگشتم. نه طلا، نه ریشه، شاید فقط یک تکیهگاه. از دور، هنوز صدای دف میآمد. ولی درونم چیزی دیگر صدا میکرد. صدای همان دخترِ خوابهایم. همان که شبیه خودم بود، اما بیفرار. آرام گفت:
- تو فقط باید بایستی. لازم نیست بجنگی. زن بودن، نیازی به اثبات ندارد. فقط باید نفس بکشی و ادامه بدهی.
چشمهایم را بستم. ل*بهایم را گاز گرفتم تا اشکهایم نریزد. اما اشک، مثل زن بودن است. نمیپرسد، نمیگذارد، فقط جاری میشود.
——
صبح زود، قبل از همه، رفتم سراغ دیوار. قلممو دستم و رنگها آماده بود. آن زن، هنوز دستش دراز بود. اما اینبار، من کنارش زنی دیگر کشیدم. زنی که نشسته، با نان گردی در دامنش. با شالی روی شانه و چشمهایی که نگاه نمیکنند اما میفهمند. بچهها که آمدند، ایستادند و تماشا کردند. یکی گفت:
- این کیه؟
گفتم:
- کسی که بلد شده کنار خودش بنشینه. سهیل پرسید:
- روجا، این نقاشیها قراره تموم شن؟
گفتم:
- هنوز نه، فکر کنم تازه شروع شدن.
و واقعاً، چیزی در من تازه شروع شده بود. هر روز، رهگذرها میایستادند. بعضی لبخند میزدند و بعضی ساکت میماندند. یک روز زنی با روسری گلدار آمد جلو، با دختربچهای در کنارش. به دختر گفت:
- ببین عزیزم، اینجا رو ببین. اینها (اینها)زنها هستند قشنگاند، نه؟
دختر گفت:
- قویاند.
زن نگاهی به من انداخت و لبخند زد. گفت:
- اگه وقتی بچه بودم یکی این دیوارا رو میکشید، شاید اونقدر(اونقدر) از زن بودن نمیترسیدم.
دلم گرم شد. مثل یک چراغ کوچک در دل زمستان. بعد بچهها با مداد شمعی آمدند و تهِ دیوار برای خودشان نقاشی کشیدند. خورشید، گوسفند، یک خانه ی ساده با پنجرهای باز و...
——
بعدازظهر، پیرمردی آمده بود که همیشه ساکت مینشست و به دیوار خیره میشد. آن روز اما، وقتی از کنارم رد شد، زیر ل*ب گفت:
- اینا که کشیدی، زنای واقعی نیستن، زن واقعی میدونه کِی باید دیده نشه.
ایستادم. نه از خشم، از لرزش. دلم از جا کنده شد. نه برای حرفش، برای خاطرهای که با آن حرف از خاک بلند شد. یاد نگاهِ پدرم افتادم، وقتی با لحن آرام ولی سرد گفت:
- بلند نخند، روجا. صدای دختر نباید بپیچه.
یاد معلم کلاس چهارم، که گفت:
- تو زیادی حرف میزنی برای یه دختر. یه کم خانمتر باش.
یاد آن تابستان که آرزو کردم کاش پسر بودم.(عزیزم فاصله بین "نقطه و که" یادت رفته)که دوچرخهسواری جرم نبود، که شلوار راحت بود، که نفس کشیدن، نگاه نمیخواست. برگشتم خانه. نه با خشم، با دلتنگی.آنشب قلممو دستم نگرفتم. فقط نشستم جلوی آینهی کوچک، (حذف ویرگول)و به چشمهای خودم خیره شدم. زیر ل*ب گفتم:
- ما زنای واقعی هستیم. با صدای بلند. با اشک. با ایستادن، حتی وقتی هزار نگاه بخواد ما رو بنشونه. و آن شب برای نخستین بار لبخندم را با صدای بلند زدم. نه برای کسی، برای خودم...
شب، بازهم آتش روشن بود و بچهها دور هم جمع بودند. اما دوباره من نشسته بودم کمی دورتر. روی تختهسنگی که پشتش سایهی کوه افتاده بود. سهیل آمد. نه صدا زد و نه سلام کرد. فقط نشست. چند لحظه، هیچ نگفتیم. فقط صدای جیرجیرکها بود، و گاهی تقتق آتش. بعد، با همان لحن همیشگیاش گفت:
- اون پیرمرد... دیدم چی گفت.
سر تکان دادم و گفتم:
- مهم نیست.
سکوت کرد و بعد گفت:
- ولی تو دیگه نقاشی نکشیدی.
چیزی در صدایش بود. نه بازجویی، نه نگرانی؛ فقط دقت.
آهسته گفتم:
- بعضی حرفا مثل خراش کوچیکاند. در ظاهر چیزی نیستند، ولی اگه رو زخمی بیفتند، سوزششون تا عمق میره. (میره)
پرسید:
- قبلاً شنیدی همچین حرفایی؟
خندیدم. بیصدا، اما با تمام دلم:
- همهمون شنیدیم. ما دخترها... همیشه یه صدای پنهانی تو سرمون داریم که میگه زیادی شدی. بلند شدی. زیادی خواستی. کمتر باش.
بعد گفتم:
- من همیشه فکر میکردم باید خودمو ببرم، تا خودمو پیدا کنم. اما حالا حس میکنم باید بایستم!
نگاهم کرد. با نگاهِ آرامِ مردی که عجلهای برای «درک» ندارد. فقط حاضر است گوش کند. آرام گفت:
- اگه بخوای، میتونم همون کسی باشم که کنارت وایمیسته. نه راه میبره، نه میکشه.
لبخند زدم. نه از روی دلبستگی. بلکه از روی قدردانی:
- ممنون. اما این ایستادن، مال خودمه.
چیزی تغییر نکرد. نه در دنیا، نه در آدمها. اما در من، صداها کمرنگ شدند،(حذف ویرگول) و صدای خودم، کمی بلندتر شد. صبح، زود از خانه بیرون زدم. نه برای نقاشی و نه حتی برای قدمزدن. فقط دلم هوای خاک خیسخورده را کرده بود. و آرامشی که همیشه تهِ کوچههای خلوت روستا میخزد. در کوچهی باریکی، زنی را دیدم که نشسته بود دم در خانهاش، با تشتی پر از آرد و خمیر. دخترک کوچکش کنار پایش بازی میکرد. چادرش را دور خودش پیچیده بود و موهای خیسِ تازهشستهاش زیر آن پیدا بود. بیاختیار ایستادم. زن نگاهم کرد و بعد لبخند زد:
- سلام خانوم نقاش.
نشستم کنارش، کف دستهایم را روی زانوهایم گذاشتم و پرسیدم:
- همیشه این موقع نون میپزین؟!
گفت:
- آره. شوهرم با خمیر گرمتر کنار میاد. نون که داغ باشه، دلش کمتر یخ میکنه.
نگاهم افتاد به دستهایش. پُر از آرد، پُر از کار. پرسیدم:
- خسته نمیشین؟
لبخندش پُررنگتر شد:
- چرا. ولی خستهبودن با بیفایدهبودن فرق داره. من خستهم،(خستهام) اما بیخود نیستم.
دلم لرزید. همانجا، کنار نانهایی که هنوز توی تنور نرفته بودند، یک چیزی در من جابهجا شد. گفتم:
- میشه کمکتون کنم؟
گفت:
- دستات نقاشی میکشه. ولی نون هم میتونه بکشه.
و آن روز، من یاد گرفتم خمیر نرمی را توی دست بچرخانم، نه برای هنر، نه برای فرار، برای زندگی...
——
وقتی برگشتم، روی دفتر خاکخوردهام نوشتم:
- گاهی برای درک یک چیز، باید از آن فاصله بگیری. مثل تابلو. مثل خودت.
و همانجا تصمیم گرفتم بروم. بروم نه برای فرار از زنبودن، که برای فهمیدن لایههایش از دل تاریخ، از دل زنان گذشته. بروم به دل قصههایی که زن بودن را نه با واژه، که با خاک و خون و آتش زندگی کردهاند.