نتایح جستجو

  1. eli74

    عالی رمان حدیثِ ناتمام|الهه عسکری

    از تاریکی متنفر بودم. جعبه را باز کردم و درحال خاموش کردن دستگاه‌ها، در رویای خودم غرق بودم که صدایی، من را از جا پراند. با ترس، دست روی قلبم گذاشتم و کیفم از دستم رها شد. صدای برخورد کیفم در سکوت آن‌جا پیچید، پلک‌هایم را جمع کردم و به اطرافم خیره شدم. با صدای مرتعش و خفه‌ای گفتم: -‌ کسی...
  2. eli74

    تولد تولد زینب بانو 💜| zeynabgol

    قشنگم، تولدت مبارک باشهshadi:_:Tango:
  3. eli74

    تولد ▪︎○به پاس تمام خوبیهایت|تولدت مبارک تاســیآن انجمن 💕○▪︎

    سلام عزیزم. تولد، تولدت مبارک -53-؟"_}
  4. eli74

    چالش 🕊یاد یاران سفرکرده جایزه سکه🕊

    روز ۳۸
  5. eli74

    چالش 🕊یاد یاران سفرکرده جایزه سکه🕊

    روز ۳۷
  6. eli74

    نقد کاربر رمان حدیثِ ناتمام|eli74

    سلام زیبا. t-icon12 خیلی ممنون بابت این که وقت گذاشتید و رمانم رو خوندید. و خیلی ممنون بابت نظرتون. حتما ایراد‌های خلاصه رو برطرف می‌کنم❤️
  7. eli74

    در حال تایپ داستان کوتاهِ دوست‌دخترِ الگوریتمی|eli74

    صدای ضربه زدن انگشت‌هایش، روی فرمان ماشین، در سرش می‌پیچید. حس‌هایی متنوع در قلبش، جریان داشت. مغز هم که در پستویی خود را پنهان کرده بود و در کار قلب دخالتی نمی‌کرد! پنج دقیقه زودتر از آن‌چه که پیش‌بینی کرده بود به خانه‌ی دیانا رسید. پاهایش را تکان می‌داد و به نمای بیرون ساختمان خیره شده بود...
  8. eli74

    فراخوان جذب منتقد رمان و داستان با آموزش | زمستان ۱۴۰۴

    سلام، خسته نباشید. اعلام آمادگی. البته باید بگم که تجربه‌ای ندارم و احتیاج به آموزش دارم. "}__-2
  9. eli74

    چالش 🕊یاد یاران سفرکرده جایزه سکه🕊

    روز ۳۶
  10. eli74

    نظارت همراه رمان حدیث ناتمام | ناظر ماهک

    مرسی عزیزدلم. ویرایش می‌کنم. ممنون ازت shadi:_
  11. eli74

    در حال تایپ داستان کوتاهِ دوست‌دخترِ الگوریتمی|eli74

    تلفن همراهش را از روی میز کامپیوتر کوچکش برداشت و در جیب کت گذاشت. نگاه آخر را به آینه انداخت. روی چشم‌های قهوه‌ای درشتش خیره ماند. حسی که در آن‌ها می‌جوشید را دوست نداشت! ابرو در هم کشید و از اتاق بیرون رفت. کلید‌هایش را از جاکلیدی برداشت. جاکلیدی که دیانا برایش خریده بود! چگونه می‌توانست با...
  12. eli74

    نظارت همراه رمان حدیث ناتمام | ناظر ماهک

    سلام زیبا. من پست گذاشتم
  13. eli74

    عالی رمان حدیثِ ناتمام|الهه عسکری

    - می‌گم ها! نفس عمیقی کشیدم‏، واقعاً خسته بودم و گویا نسترن هم بازی‌اش گرفته بود. -‌‌ باز چی شده؟ -‌ می‌گم نکنه خسروی از تو خوشش اومده؟ پلک‌هایم را نزدیک هم کرده و موشکافانه به چشم‌هایش خیره شدم. دوباره داستان‎ سُرایی‌هایش شروع شده بود. به او اجازه می‌دادی برای یک دیوار هم داستان عاشقانه...
  14. eli74

    همگانی #بی تعارف

  15. eli74

    همگانی #بی تعارف

  16. eli74

    همگانی #بی تعارف

  17. eli74

    همگانی #بی تعارف

عقب
بالا پایین