از تاریکی متنفر بودم. جعبه را باز کردم و درحال خاموش کردن دستگاهها، در رویای خودم غرق بودم که صدایی، من را از جا پراند. با ترس، دست روی قلبم گذاشتم و کیفم از دستم رها شد. صدای برخورد کیفم در سکوت آنجا پیچید، پلکهایم را جمع کردم و به اطرافم خیره شدم. با صدای مرتعش و خفهای گفتم:
- کسی...