بعد آن همه نصحیت و نطق غرا زل زده نگاهم می کرد!می گفت اسمش زندگیست ولی مثل مرده ها تماشایم می کرد. انگار که مجسمه باشد و گوش هایش سیمانی .
دلخور از بی توجهی هایش سگرمه هایم را در هم کشیدم. و در کمال تعجب او هم اخم کرد. از وقاحتش خنده ام گفت و با صدای بلند خنده ام پرواز کرد. اوهم با صدای...