با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
محمودآقا با اوقات تلخی جلو رفت تا ویولن را از دست او بقاپد. معطل نکردم و با قلبی مملو از شادی روی برگرداندم تا بروم. از خوشحالی در دلم جشن بر پا بود، که صدای گرم و نوازشگرانه آهنگی میخکوبم کرد. با کنجکاوی سر برگرداندم و نگاهم روی حمید خشک شد که نوای ملایمی را با ویولن مینواخت. چشمانش را بسته...
افسون به ویولنزن اشاره کرد تا سازش را به تنهایی بنوازد. ریتم تند آهنگش دوباره غوغا به پا کرد و افسون پس از چندی دوباره اشاره کرد. محمودخان آهنگش را قطع کرد و ویولن را از زیر چانه بیرون آورد. افسون با طنازی گفت:
- اینجا کسی روی دست ویولنزن ما نیست مگر نه؟
صدای خنده و تشویق مهمانان در هم آمیخت...
دستم را فشرد و با نگاهی مشتاق چشم به من دوخت از حرکت بیپروایش حال بدی در درونم شعله زد. زود دستم را کشیدم و گفتم:
- امتحان میکنیم اگر ساز جوانک فرنگی باب میل نبود قطعاً به شما رو میاندازیم.
افسون میکروفون را برداشت و قبل از روشن کردن گفت:
- میخواهم تصنیفم را شروع کنم. تو هم هروقت تصنیفم تمام...
یکی از لذ*ت بخش ترین لحظهها، هنگامی است که به دوستانت و محبتهایشان فکر میکنی
برای من جزء بهترین دوستم هستی و از به یاد آوردن همه لحظههای با هم بودنمان و مهربانیها و خوبیهایت قلبم روشن میشود
از تو تشکر میکنم که حتی در غیابت با خاطراتت مرا شاد میکنی :aiwan_light_heart:
تقدیم به بهترین...