این داستان: ننه بزرگ جنگجو!
میدونین، ما صبحها با صدای خروسی که قوقولی قوقو میکنه یا بخوام با کلاستر بگم مثل کسایی که با زنگ گوشیشون چشم باز میکنن بیدار نمیشیم.
صبح ما از اونجایی شروع میشه که ننه بزرگم اصلحهش رو به دست میگیره و به جنگ دشمن میره.
میدونم الان با خودتون میگین "جنگ!"...
اول:توی جنگل یه کلبه داشته باشم ویه هفته تنها بدون هیچ فکر وخیالی برم توش فقط بخوابم?ارزومه
دوم:قبل از عزیزهام بمیرم
سوم: قبل از مرگم شجاعت داشته باشم به اونایی که دوسشون دارم بگم که دوست شون دارم اون ادم بی احساسی که فکر می کنن نیستم