چگونه فراموش کنم که جواني من چطور سرد و خاموش گذشت ؟
چگونه زندگي روزمره جاي همه چيز را گرفت
و عمرم مثل دعاي يکشنبه ي کليسا ، يکنواخت و خسته کننده سپري شد ؟
چه راهها دوشادوش آنکس رفتم که اصلا دوستش نداشتم
و چه بارها دلم هواي آنکس کرد که دوستش داشتم
حالا ديگر راز فراموشکاري را از همه ي فراموشکاران بهتر آموخته ام
ديگر به گذشت زمان اعتنايي نمي کنم
اما آن بو*سه هاي نگرفته و نداده
آن نگاههاي نکرده و نديده را که به من باز خواهد داد ؟