تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

شعر اشعار آنا آخماتووا | شاعر روسی

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
چرا زهر در آب می‌ریزید
و خاک در نان؟
چرا پس‌مانده‌های آزادی را
در بیغوله‌ی دزدان ریخته‌اید؟
چون به صدای بلند
نفرین نکردم سرنوشت تلخ دوستانم را؟
چون وفادار ماندم
به سرزمین اندوهبارم؟
اینگونه هم هست. شاعر نمی‌تواند زنده باشد
بی سایه‌ی تبر جلاد بر گردن
سرنوشت این بود که جامه‌ی گناهکارانِ پشیمان به تن کنیم
و شمع در دست و بغض در گلو گام بسپاریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
سالیانی دراز گذشت تا از هم گسستیم
دیگر چه برای گفتن داریم؟
مال منند اکنون، سرمای آزادی درون
و تاج سیمین بر سر.
نه خیانتی، نه فریبی
دیگر نیازی نیست همه شب
گوش به من بسپاری
تا برایت دلیل بیاورم که حق با من است

آن‌گونه که همواره در جدایی‌ها اتفاق می‌افتد
سایه ی نخستین دیدارمان حلقه بر دَر زد
دشت نقره‌ای با شاخه‌های سپیدار درختانش
یکباره سر برآرود
شنیدیم
آواز پرنده‌ای را که با گلویی تَر.
از روزهایی نغمه سر داد
که ظریفانه شکوفه عشق را پاس داشتیم
و چشم بر زمین دوختیم
آخرین جام
آخرین جام را می‌نوشم به سلامتی
پیوندی که از هم گسست
تنهایی ما دو،
اندوه من
همیشه خواهم خورد به سلامتی
لبانی که دروغ گفتند
چشمانی که چون گور سرد بودند،
دنیایی که بی‌رحم بود و خشن
و نجات‌بخشی که در خواب است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
اکنون بالش از هر دو روی داغ است.
شمع دیگری
می‌میرد، کلاغ‌ها فریاد می‌کشند
آنجا، بی‌سرانجام.
همه شب هیچ نخوابیدم،
خیلی دیر است به خواب بیندیشم…
چه سفیدی بی‌تابانه‌ای
در ژرفای سفید پرده.
سلام ای‌ بامداد
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
من این گونه ‌ام که هستم. پس بدان که خوبی ‌ات را می‌ خواهم.
کسی نیکتر بجوی. هیچ بختی برای فروختن ندارم
همچون شیادان و بنگاهداران.
هنگامی که می‌ غنودی به ‌آسودگی کنار دریا
چنین هول هایی شبانه بر من می‌ خزیدند،
چنین زخمه‌ هایی روحم را می ‌لرزاندند- اگر فقط می ‌دانستی!

مه‌ زار بهاری، استپ های آسیایی را افسون ‌زده دربر می‌ گیرند؛
دور تا جایی که چشم می ‌تواند ببیند، فرسنگ ها از هر سو
فرشی رؤیاگون از لاله‌ های تابان برمی‌ افروزد
در فراسوی افق آه، چه صفایی
سراسر طبیعت را بارور می‌ کند، و چه معصومیتی!
پروردگارا، به هر حال چه بایدم کرد برای مردم
هرگز بیشتر از دیده ‌وری نبوده‌ ام،
پا فرا کشیده در اقلیم های صعب
و درگیر با غوغایی درونی،
با اندک آوازه ‌ای در همین حوالی،
دوستی باوفا برای مردان دیگر زنان،
بیوه ‌ی تسلی‌ ناپذیر تنی چند.
تاج نقره‌ای‌ ام بس نیک جا گرفته است.
گونه ‌هایم، که همواره به نظر آفتاب‌ زده می ‌آیند،
چیزی بیشتر مانند ترس تا خوشی را الهام می ‌دهند.
رنجِ غرور زخمدار، با این همه، زود به پایان خواهد رسید.
درست مانند مارینا، دوست بینوای جان‌ باخته ‌ام،
خواهم نوشید، ناخواسته، از چشمه‌ ی فرجامین فراموشی.

و خواهی آمد در ردای خاکسپاری،
شمعِ سبزفام هولناکی در دست می‌ گیری،
رخسارت نقابدار اما بی‌ درنگ ظن خواهم بُرد
چهره‌ ی کسی را که در آن نقاب سیاه اهریمنی پنهان است،
دست دستکش سفیدپوش کسی را که بر آن شمع شوم چنگ انداخته است،
و کسی که بر من مهمانی شبانه فرستاده است….
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
من چون عاشقي چنگ به دست نيامدم
تا در دل مردم رخنه کنم
شعر من صداي پاي يک جزامي است
به شنيدن صداي آن ناله خواهي‌کرد
و نفرين
هرگز نه شهرتي خواستم نه ستايشي
سي سال تمام
در زير بال نابودي
زيستم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
مي‌دانم خدايان انسان را
بدل به شيئي مي‌کنند
بي آنکه روح را از او برگيرند
تو نيز بدل به سنگي شده‌اي در درون من
تا اندوه را جاودانه سازي
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
من دستهايم را زير شال بهم فشردم و فکر کردم
چرا امروز رنگ پريده است ؟
غم و اندوه من
قلب او را آکنده
رنگ از رخسارش برچيده
آن لحظه فراموش ناشدني است
آن لحظه هميشه در ذهنم پايدار است
بدون حرفي
اداي کلمه اي
با قدمهاي سنگين
از در بيرون رفت
ومن بسرعت باد از پله ها به پايين دويدم تا
نزديک در به او رسيدم
نفس در سينه ام باز مي ايستاد که فرياد زدم :
شوخي بود
نرو
بي تو من مي ميرم
با آرامشي هراسناک و لبخندي بر ل*ب گفت :
برو
در را ببند
کوران ميکند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
عشق
گاه چون ماري در دل مي‌خزد
و زهر خود را آرام در آن مي‌ريزد
گاه يک روز تمام چون کبوتري
بر هرّه‌ي پنجره‌ات کز مي‌کند
و خرده نان مي‌چيند
گاه از درون گــُـلي خواب آلود بيرون مي‌جهد
و چون يخ ، نمي ، بر گلبرگ آن مي‌درخشد
و گاه حيله گرانه تو را
از هر آنچه شاد است و آرام
دور مي‌کند
گاه در آرشه‌ي ويولوني مي‌نشيند
و در نغمه غمگين آن هق‌هق مي‌کند
و گاه زماني که حتي نمي‌خواهي باورش کني
در لبخند يک نفر جا خوش مي‌کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
در دل من ، خاطره‌اي است
مثل سنگي سفيد در دل ديوار
مرا با آن سر جنگ نيست ، توان جنگ نيست
خاطره سرخوشي و ناخوشي من است
هر که به چشمانم بنگرد
نمي‌تواند که آن را نبيند
نمي‌تواند که به فکر ننشيند
نمي‌تواند خاموش و غمين نگردد
توگويي به قصه‌اي تلخ گوش داده باشد
مي‌دانم خدايان آدميان را به اشياء تبديل مي‌کنند
و مي‌گذارند دل‌آگاهي آدمي زنده و آزاد بماند
تا زنده نگه دارند معجزه رنج را
بدين سان تو در من به هيات خاطره‌اي درآمدي
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
Jun
2,581
3,013
167
19
مشـهد
مرا به شگفتي وا مي داري
وقتي مي گويي فراموشت مي کنند
مرا صدها بار فراموشم کرده اند
صدها بار در گور آرام گرفته ام
گوري که شايد اکنون در آنم
الهه شعر گور شد و گنگ
و چون دانه اي در زمين گنديد
تا کي بار ديگر چون ققنوس
از ميان خاکستر خود بر بگيرد به سوي آبي اثيري
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا