تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
غزل شماره 6
انجمن کافه نویسندگان
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را



قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را



گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را



گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را



خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را



باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بوده است گرفتار بلا را



از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را



سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت‌نما را



آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را



چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی بیند و عارف قلم صنع خدا را



همه را دیده به رویت نگران است ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را



مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را



هیچ هشیار ملامت نکند مس*تی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری


انجمن کافه نویسندگان​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
غزل شماره 7
انجمن کافه نویسندگان
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را



باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

که از خوان پادشاهان راحت بود گدا را



سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را



من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

که آسایشی نباشد بی دوستان بقا را



چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را



حال نیازمندی در وصف می‌نیاید

آنگه که بازگردی گوییم ماجرا را



بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را



یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را



نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعی است ای برادر نه زهد پارسا را



ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را



سعدی قلم به سختی رفته است و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را



انجمن کافه نویسندگان​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
غزل شماره 8
انجمن کافه نویسندگان

ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را

اول مرا سیراب کن وانگه بده اصحاب را



من نیز چشم از خواب خوش بر می‌نکردم پیش از این

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را



هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد

چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را



من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن

گر وی به تیرم می‌زند استاده‌ام نشاب را



مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس

ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را



وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم

اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را



امروز حالی غرقه‌ام تا با کناری اوفتم

آنگه حکایت گویمت درد دل غرقاب را



گر بی‌وفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی

کان کافر اعدا می‌کشد وین سنگ دل احباب را



فریاد می‌دارد رقیب از دست مشتاقان او

آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را



سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

ای بی بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را





انجمن کافه نویسندگان​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
غزل شماره 9

انجمن کافه نویسندگان
گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

برقع فروهلد به جمال آفتاب را



گویی دو چشم جادوی عابدفریب او

بر چشم من به سحر ببستند خواب را



اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را



گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق

بی‌حاصلست خو*ردن مستسقی آب را



دعوی درست نیست گر از دست نازنین

چون شربت شکر نخوری زهر ناب را



عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست

همشرکتی به خو*ردن و خفتن دواب را



آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز

تا پادشه خراج نخواهد خر*اب را



قوم از شر*اب م*ست وز منظور بی‌نصیب

من م*ست از او چنان که نخواهم شر*اب را



سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

تیر نظر بیفکند افراسیاب را





انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
غزل شماره 10

انجمن کافه نویسندگان
با جوانی سرخوشست این پیر بی تدبیر را

جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را



من که با مویی به قوت برنیایم ای عجب

با یکی افتاده‌ام کو بگسلد زنجیر را



چون کمان در بازو آرد سروقد سیمتن

آرزویم می‌کند کآماج باشم تیر را



می‌رود تا در کمند افتد به پای خویشتن

گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجیر را



کس ندیدست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن

شکر از پستان مادر خورده‌ای یا شیر را



روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست

نقد را باش ای پسر که آفت بود تأخیر را



ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز

هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را



زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار

پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را



سعدیا در پای جانان گر به خدمت سر نهی

همچنان عذرت بباید خواستن تقصیر را





انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
انجمن کافه نویسندگان

وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را

ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را



امشب که بزم عارفان از شمع رویت روشنست

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را



دوش ای پسر می خورده‌ای چشمت گواهی می‌دهد

باری حریفی جو که او مستور دارد راز را



روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی

بنگر که لذ*ت چون بود محبوب خوش آواز را



چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک می‌زنند

یا رب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را



شور غم عشقش چنین حیفست پنهان داشتن

در گوش نی رمزی بگو تا برکشد آواز را



شیراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت

ترسم که آشوب خوشت برهم زند شیراز را



من مرغکی پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام

گر زان که بشکستی قفس بنمودمی پرواز را



سعدی تو مرغ زیرکی خوبت به دام آورده‌ام

مشکل به دست آرد کسی مانند تو شهباز را





#یازده

انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
انجمن کافه نویسندگان

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را



شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را



وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را



گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را



کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را



عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را



عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را



دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را



سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را



#دوازده

انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
انجمن کافه نویسندگان

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را



یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را



مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را



همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را



رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را



هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را



عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را



گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را



خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را



دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را



گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را



درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را



گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را



ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را



دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را



ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را



#سیزده

انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
انجمن کافه نویسندگان

امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را

یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را



یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد

ما همچنان ل*ب بر لبی نابرگرفته کام را



هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل

کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را



گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می‌دهی

جز سر نمی‌دانم نهادن عذر این اقدام را



چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد

بگذار تا جان می‌دهد بدگوی بدفرجام را



سعدی علم شد در جهان صوفی و عاصی گو بدان

ما بت پرستی می‌کنیم آن گه چنین اصنام را



#چهارده

انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Apr
326
147
43
انجمن کافه نویسندگان

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را



هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را



می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را



از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را



زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را



غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را



جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رق*ص آوریم آن سرو سیم اندام را



دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را



دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را



باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را



سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را



#پانزده

انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا