تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

انجمن کافه نویسندگان

فتاده تخته سنگ آنسوي‌تر، انگار کوهي بود.

و ما اين سو نشسته، خسته انبوهي.

زن و مرد و جوان و پير،

همه با يکدگر پيوسته، ليک از پاي،

و با زنجير.

اگر دل مي‌کشيدت سوي دلخواهي

به سويش مي‌توانستي خزيدن، ليک تا آنجا که رخصت بود.

[ تا زنجير.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

ندانستيم

ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان،

و يا آوايي از جايي، کجا؟ هرگز نپرسيدیم.

چنين مي‌گفت:

- «فتاده تخته سنگ آنسوي، وز پيشينيان پيري

بر او رازي نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»

چنين مي گفت

[چندين بار

صدا، و آنگاه چون موجي که بگريزد ز خود در خامشي

[ مي‌خفت.

و ما چيزي نمي گفتيم.

و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم.

پس از آن نيز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهي

گروهي شک و پرسش ايستاده بود.

و دیگر سیل و خیلِ خستگی بود و فراموشی

و حتّی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

شبي که لعنت از مهتاب مي‌باريد،

و پاهامان وَرَم مي‌کرد و مي‌خاريد،

يکي از ما که زنجيرش کمي سنگينتر از ما بود، لعنت کرد

[گوشش را و نالان گفت: «بايد رفت»

و ما با خستگي گفتيم: «لعنت بيش بادا گوشمان را

[چشممان را نيز، بايد رفت»

و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي که تخته سنگ آنجا بود.

يکي از ما که زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:

- «کسي رازِ مرا داند

که از اين رو به آن رويم بگرداند.»

و ما با لذتي بيگانه اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير ل*ب

[تکرار مي‌کرديم.

و شب شطّ جليلي بود پُرمهتاب.

***

هلا، يک...دو...سه...ديگر بار

هلا، يک، دو، سه، ديگر بار.

عرقريزان، عزا، دشنام – گاهي گريه هم کرديم.

هلا، يک، دو، سه، زينسان بارها بسيار.

چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي.

و ما با آشناتر لذّتي، هم خسته هم خوشحال،

ز شوق و شور مالامال.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
انجمن کافه نویسندگان

يکي از ما که زنجيرش سبک‌تر بود،

به جهد ما درودي گفت و بالا رفت.

خط پوشيده را از خاک و گِل بسترد و با خود خواند

(و ما بي‌تاب)

لبش را با زبان تر کرد (ما نيز آنچنان کرديم)

و ساکت ماند.

نگاهي کرد سوي ما و ساکن ماند.

دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مُرد.

نگاهش را ربوده بودناپيداي دوري، ما خروشيديم:

- «بخوان!» او همچنان خاموش.

- «براي ما بخوان!» خيره به ما ساکت نگا مي‌کرد،

پس از لختي

در اثنايي که زنجيرش صدا مي‌کرد،

فرود آمد. گرفتيمش که پنداري که مي‌‌افتاد.

نشانديمش.

به دست ما و دست خويش لعنت کرد.

- «چه خواندي، هان؟»

[مکيد آب دهانش را و گفت آرام:

- « نوشته بود

همان،

کسي راز مرا داند،

که از اين رو به آن رويم بگرداند.»

***

نشستيم

و

به مهتاب و شب روشن نگه کرديم.

و شب شطّ عليلي بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,568
15,473
218
میان ستاره‌ای
‏دلم تنگ است
بیا بنگر چه غمگین و غریبانه
در این ایوان سرپوشیده وین تالاب مالامال
دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی
بیا ای همگناه من درین برزخ
بهشتم نیز و هم دوزخ

مهدی اخوان ثالث
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,568
15,473
218
میان ستاره‌ای
?



دلم تنگ است

دلم اندازه‌ی حجم قفس تنگ است

سکوت از کوچه لبریز است

صدایم خیس و بارانی ست

نمی دانم چرا

در قلب من پاییز طولانی‌ست...



? مهدی اخوان ثالث
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
شاعر انجمن
مدیر بازنشسته
May
6,568
15,473
218
میان ستاره‌ای
شب افتاده‌ست و من تاریک و تنهایم
در ایوان و در تالاب من دیری‌ست در خوابند
پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی


: مهدی اخوان ثالث
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله‌ست
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم...

[مهدی اخوان ثالث]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا