تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
مطربا این پرده زن کان یار ما م*ست آمدست
وان حیات باصفای باوفا م*ست آمدست

گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها م*ست آمدست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
آب ما را گر بریزد ور سبو را بشکند
ای برادر دم مزن کاین دم سقا م*ست آمدستمی‌فریبم م*ست خود را او تبسم می‌کندکاین سلیم القلب را بین کز کجا م*ست آمدستآن کسی را می‌فریبی کز کمینه حرف اوآب و آتش بیخود و خاک و هوا م*ست آمدستگفتمش گر من بمیرم تو رسی بر گور منبرجهم از گور خود کان خوش لقا م*ست آمدستگفت آن کاین دم پذیرد کی بمیرد جان اوبا خدا باقی بود آن کز خدا م*ست آمدستعشق بی‌چون بین که جان را چون قدح پر می‌کند
روی ساقی بین که خندان از بقا م*ست آمدست

یار ما عشق است و هر کس در جهان یاری گزید
کز الست این عشق بی‌ما و شما م*ست آمدست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان
با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
باده اگر چه مي خورم عقل نرفت از سرم
مجلس چون بهشت را ، زير و زبر چرا کنم

چونک ک*مر ببسته‌ام ، بهر چنان قمررخي
از پي هر ستاره گو ، ترک قمر چرا کنم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
دوش در مهتاب ديدم مجلسي از دور م*ست
طفل م*ست و پير م*ست و مطرب تنبور م*ست

ماه داده آسمان را جرعه اي زان جام مي
ماه م*ست و مهر م*ست و سايه م*ست و نو ر م*ست

بوي زان مي چون رسيده بر دماغ بوستان
سبزه م*ست و آب م*ست و شاخ م*ست انگور م*ست

خورده رضوان ساغري از دست ساقي الست
عرش م*ست و فرش م*ست و خلد م*ست و حور م*ست

زان طرف بزم شهانه از شر*اب نيم جوش
تاج م*ست و تخت م*ست و قيصر و فغفور م*ست

صوفيان جمعي نشسته در مقام بي خودي
خرقه م*ست و جُبّه م*ست و شبلي و منصور ، م*ست

آن طرف جمعِ ملائک، گشته ساقي جبرئيل
عرش م*ست و سدره م*ست و حشر م*ست و صور م*ست

شمس تبريزي شده از جرعه اي م*ست و خر*اب
لاجرم م*ست است و از گفتار خود معذور م*ست
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم

وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم

مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم

پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم

حمــلـة دیـگــر بمـــیرم از بشـــر

تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر

وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو

کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه

بــار دیـگر از مـلـک قــربـان شـوم

آنچـه انــدر وهم ناید آن شــــــوم

پس عـدم گــردم عـدم چون ارغنون

گـویــــدم کــــانّا إِلَیــه راجــعون
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حديثش پيچيده شد زبانش
گه مي فتد از اين سو گه مي فتد از آن سو
آن کس که م*ست گردد خود اين بود نشانش
چشمش بلاي مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش
اي عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگير زلفش درکش در اين ميانش
انديشه اي که آيد در دل ز يار گويد
جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش
آن روي گلستانش وان بلبل بيانش
وان شيوه هاش يا رب تا با کيست آنش
اين صورتش بهانه ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش
دي را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس اين جهان مرده زنده ست از آن جهانش
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
مدیر بازنشسته
سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم ، گرچه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا