تق تق تق...وجدان بیدار میکوبید بر دیواره ذهن تا شاید هوشیار شود ولی ...
نمیخواست بخوابد شاید اگر میخوابید همین کنترل کم هم از دست میداد. باز هم کوبید و کوبید. قلب سنگین شده بود و اعتنا نمیکرد. مرگ چند نفر را به دوش میکشید خدا میدانست ولی باز از تپش نمیافتاد.
وجدان تنها در گوشه ذهن زندانی شده بود. و غریزه جولان میداد. تنها دقایق کمی در آخر شب درب زندانش سست میشد ولی آن هم با قرص خواب مانع میشد. دود...دود حتی مغزش هم دود گرفته بود. وجدان سخت تر برای نفس کشیدن تقلا میکرد. حرفش تمام شد و یک روح دیگر بر قلب سنگینی کرد. برای کشتن شخص نیاز به تخریب جسم نیست. گاهی یک لحن تند کافیست تا یک نفر از زندگی سیر شود. چه فرقی میکرد زنده ای در کالبدی مرده. وجدان ایستاد و از تک پنجره سلولش قلب را نگاه کرد. چه حریصانه میتپید. میله را کشید و کشید و کشید تا جدا شد. بیرون دوید و در کوچه پس کوچه های مغز دوان دوان گناهانش را فریاد زد. مرد از پا افتاد و سرش را گرفت. وجدان مغرورانه ایستاد تا زجر کشیدنش را ببیند. ولی مرد سگ جان تر بود. وجدان بسمت قلب دوید. در قلب را باز کرد ولی کاش نمیکرد...
ارواح سرگردان ناله میکردند. قلب از درون فاسد شده بود...سیاه شده بود...کار از کار گذشته بود. سرگشته از قلب خارج شد و بسمت سلولش قدم برداشت. وقتی کاری از وجدان بر نمیآمد همان بهتر که در زندان نمور جان میداد.
صدای خواهشی به خواهش ها اضافه شد. داشت دیوانه میشد. گوشه سلول خود را رها کرد. میله را برداشت و چند بار محکم به سرش زد. وجدان خودکشی کرد. دیگر عذابی نبود...
04:32
99.8.4