|نوزدهم مهر 1400|
مگر من خواسته بودم اویی را که مانند پیچکی، در قفس دلگیری محض دل مرا محبوس کرد؟ هیچچیز دست من نبود که او مانند بذری در دل جوانهای از تبار نامیدی زد. گیاهی خاکستری رنگ از دنیای بیرنگی مطلق، در دلم... دل نه! بهتر آن است که بگویم قبرستانی برای خاکستر آرزوهای بر باد رفتهام که یاد خودآگاه آنها را به ذهول سپرده بود.
کاش میشد آن گیاه را به دیدهی چشم ببینند، کاش میشد تنها من به دیدهی چشم دل آن گیاه منفور را نبینم! کاش میشد لبخندهایم باز گردند، کاش میشد آنها را تنها برای یک بار نیز که گشته است ببینم.
مگر من خواسته بودم او را که آنگونه ژرفناک در وجودم ریشه دوانده است؟!
[فایل صوتی دلنوشته همتایی تنهایی]
نویسنده: @HILDA
گوینده: @MEHDI'
مگر من خواسته بودم اویی را که مانند پیچکی، در قفس دلگیری محض دل مرا محبوس کرد؟ هیچچیز دست من نبود که او مانند بذری در دل جوانهای از تبار نامیدی زد. گیاهی خاکستری رنگ از دنیای بیرنگی مطلق، در دلم... دل نه! بهتر آن است که بگویم قبرستانی برای خاکستر آرزوهای بر باد رفتهام که یاد خودآگاه آنها را به ذهول سپرده بود.
کاش میشد آن گیاه را به دیدهی چشم ببینند، کاش میشد تنها من به دیدهی چشم دل آن گیاه منفور را نبینم! کاش میشد لبخندهایم باز گردند، کاش میشد آنها را تنها برای یک بار نیز که گشته است ببینم.
مگر من خواسته بودم او را که آنگونه ژرفناک در وجودم ریشه دوانده است؟!
[فایل صوتی دلنوشته همتایی تنهایی]
نویسنده: @HILDA
گوینده: @MEHDI'
آخرین ویرایش توسط مدیر: