تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

آیا از ترجمه راضی هستید؟

  • بله، روان است.

  • خیر، روان نیست.


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
رمان در حال ترجمه کالبد های گرم

ناظر: @DoNyA♡Gh
نام رمان: Warm bodies
نام نویسنده: آیزاک ماریون
نام مترجم: نوشین

ژانر: عاشقانه، ترسناک، هیجانی

خلاصه : این من رو ناراحت می‌کنه که ما حتی اسمامونم فراموش کردیم، خالی از هرچیزی هستیم و این برای من بزرگترین تراژدیه. دلم برای خودم هم تنگ شده و برای بقیه عذاداری می‌کنم، چون دلم می‌خواد که دوستشون داشته باشم اما نمی‌دونم که اونا کی هستند؟ درسته ما کالبدهای متحرکیم، جسد‌های گرم........!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
معاونت اجرایی بازنشسته
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
7,313
36,571
268
25
کرج
IMG_20200421_125451_975.jpg


مترجم عزیز، ضمن خوش‌‌آمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه‌ شده‌ی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمه‌ی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید

قوانین تالار ترجمه

برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیت‌های شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست تگ‌‌ترجمه دهید.

درخواست تگ برای رمان در حال ترجمه

الزامی‌ست که هر ترجمه، توسط تیم نقد رمان‌های ترجمه شده؛ نقد شود! پس بهتر است که این تاپیک را، مطالعه کنید.

درخواست نقد برای رمان در حال ترجمه

برای درخواست طرح جلد رمان ترجمه شده بعد از 20 پارت، بایست این تاپیک را مشاهده کنید.

درخواست جلد

و زمانی که رمان ترجمه‌ی شده‌ی شما، به پایان رسید! می‌توانید در این تاپیک ما را مطلع کنید.

اعلام اتمام رمان در حال ترجمه

مدیریت تالار ترجمه
موفق باشید.

|کادر مدیریت کافه نویسندگان|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
مقدمه:

ای شعر روایت گر تو میدانی
چه چیز مرا مجذوب میکند
نوشیدن از چشمه ابدیت
آن که بدان معناست که مردگان از قبرهایشان برمیخیزند
زندانی ها از سلول هایشان
گناهکاران از گناهانشان .
من فکر میکنم بو*سه عشق حیوانیت درون مارا سرکوب میکند.
این تنها راه زندگی ابدی است.
آن که باید غیر قابل تحمل باشد، اگر زندگی کند
درمیان گل های درحال مرگ و فریاد بدرود ها
فرا تر از آواز سازِ رویا های نابود شده ی ما....
(هربرت میسون)

پارت ۱
قدم اول: خواستن

من مردم، ولی این خیلی بد نیست. یاد گرفتم که چطور اینطوری زندگی کنم.
متاسفم احتمالا نمی‌تونم خودم رو معرفی کنم، ولی خوب من اسمی ندارم، به ندرت ممکنه یکی از ما داشته باشه. ما اونا(اسمامون) رو گم کردیم مثل کلیدهای ماشین و فراموش کردیم مثل سالگردها. مال من شاید با آر (R) شروع می‌شد، ولی این تنها چیزیه که الان می‌دونم. خنده داره چون قبلاً وقتی زنده بودم همیشه اسم بقیه آدمارو فراموش می‌کردم.
دوستم ام (M) می‌گه:
- مسخرگی زامبی بودن اینه که همه چیز خنده داره اما تو نمی‌تونی بخندی چون لب*ات فاسد شده.
هیچ کدوم از ما منحصراً جذاب نیست، اما مرگ با من مهربون‌تر بود، یک جورایی.
من هنوز تو مراحل اول پوسیدگی هستم. فقط پوست خاکستری،بوی ناخوشایند و دایره‌هایی سیاه زیر چشم‌هام دارم.
من تقریباً مرده بودم به عنوان یه مرد زنده به خاطر نیاز به مسافرت. فک کنم قبل از این که تبدیل به زامبی بشم به بیزینس من بوده باشم. یه بانکدار یا یه دلال یا یه جوان که دنبال دست و پا کردن کاری بود، چون انصافاً لباسای خوبی پوشیدم،شلوار سیاه مردانه، پیراهن طوسی، کروات قرمز.
اِم بعضی وقتا در این باره بهم ‌می‌خنده. او به کرواتم اشاره می‌کنه و سعی می‌کنه بخنده، یه صدای خفه غرغره مانند که از ته دل و رودش میاد.

لباساش یه شلوار جین و تیشترت سفیر سادست ولی تیشرتش الان خیلی ترسناک به نظر میاد، به نظرم باید یه رنگ تیره تر انتخاب می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۲

ما دوست داریم شوخی کنیم و درباره لباسامون فکر کنیم، از آنجایی که این ها آخرین مُدی اند که انتخاب کردیم، اخرین نشانه هایی از این که کی بودیم، قبل از این که به هیچ کس تبدیل بشیم. بعضی ها ظاهرشون نا واضح تر از من هست برای حدس زدن مثلا : شلوارک و ژاکت یا دامن و پیرهن، پس ما به صورت احتمالی حدث میزنیم.
تو یک پیشخدمت هستی، تو یک دانش آموزی، منو به خاطر میاری؟ اما این اتفاق هیچ وقت نمی افتد. هیچ کس از آنهایی که من میشناسم خاطره به خصوصی ندارد، فقط چیز های مبهم و دانش اندک از دنیایی که خیلی وقته رفته. خاطرات ضعیف و کم سو از زندگی گذشته که مثل شاخه ای از فانتوم به جا ماندند. ما میتونیم تمدن، ساختمان ها ماشین ها، مجتمع های عمومی را تشخیص بدیم اما هیچ کدوم از ما هیچ نقشی در آنها نداریم، هیچ گذشته ای( تاریخی). ما فقط اینجاییم، هر کاری که بخوایم انجام میدهیم، زمان میگذره و هیچ کس سوالی نمی پرسد اما همانطور که گفتم اونقدر ها هم بد نیست ما شایو بی فکر بنظر بیایم اما در واقع این طور نیستیم. چرخ دنده های زنگ زده هنوز هم از روی اجبار میچرخند، آماده به کارمی شوند پایین و پایین تر میروند، تا جای که هر حرکتی خارج از آنجا به زور قابل مشاهده باشد. ما ناله میکنیم و ناله میکنیم، شانه بالا میندازیم و سر تکان میدهیمو بعضی وقتاچند کلمه ای بیرون‌می آید که اونقدر هاهم با قبل تفاوتی نمیکند . اما این‌منو ناراحت میکنه که اسمامون رو فراموش کردیم خالی از هر چیزی، ایم برای من بزرگترین تراژدیه. من خودم را گم کردم و برای دیگران سوگواری میکنم چون میخوام دوستشون داشته باشم اما نمی دونم که کی هستن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۳

صدها نفر از ما اینجا در فرودگاهی رها شده خارج یک شهر بزرگ زندگی می‌کنند.
ما به پناهگاه یا گرما نیاز نداریم، خوب این واضح است، ولی ما دوست داریم که دیوار و سقف بالا سرمان باشه. درغیر این صورت احتمالا سرگردان در یک صحرای پر از گردو غبار بودیم، یک گوشه ای و این می‌تونست ترسناک باشد.
این که هیچ چیز اطرافمون نداشته باشیم، هیچ چیز نداشته باشم که بهش دست بزنیم یا بهش نگاه کنیم، فقط ما باشیم و صدای شکم‌هایمان که به آسمان می‌رود. این چیزی است که من از کاملاً مُرده بودن تصور می‌کنم، یک تهی بودن بزرگ و مطلق.
فکر کنم ما برای مدت طولانی اینجا بودیم. من هنوز تمام گوشت بدنم را دارم ولی قدیمی‌تر ( بزرگتر)هایی هستند که بیشتر شبیه به اسکلت‌هایی هستند با تیکه‌هایی از ماهیچه، مثل تیکه گوشت خشک شده. یه جورایی مثل قرداد می‌مانند و این روند تبدیل همچنان ادامه دارد، و آن‌ها همچنان به حرکت کردن ادامه می‌دهند.
من تاحالا ندیدم که هیچ کدام از ما بر اثر کهولت سن بمیره، تنهابودن با کلی غذا(انسان ها)، شاید ما تا ابد زندگی می‌کنیم، نمی‌دانم. آینده برای من به اندازه گذشته تار و مبهم است. نمی‌توانم هیچ چیز رو برای خودم روشن کنم یا حتی از بالا و پایین زندگی و زمان حال سر دربیاورم و زمان حال دقیقاً چیز ضروری و مهمی نیست. احتمالآ پیش خودتان بگویید مرگ باعث آرامش و بیخیالی من شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۴

(اِم) من رو وقتی که سوارپله برقی بودم پیدا کرد. من چندین بار در روز سوار پله برقی می شوم، هر وقت که پله ها حرکت میکند مثل این میمونه که تشریفاتی به راه انداخته شده.
درسته که فرود گاه متروکه شده اما برق هنوز قطع و وصل می شود، البته گاهی، شاید از ژنراتور اضطراری برق می آید که صدای تق تقشان از زیر زمین می آید. نورها ناگهان می تابند و صفحه ها چشمک میزنند، ماشین ها تکان میخورند و به حرکت در می آیند. من این لحظه ها را در خاطرم نگه میدارم.
احساسی که اشیاء به زندگی بر میگردند، و من روی پله ایستاده ام و این مانند صعود یک روح به بهشت است، آن رویای شیرین کودکی الآن شبیه یک خوک بی مزه است. بعد از شاید سی بار تکرار من بالا می آیم تا (ام) را پیدا کنم که در آن بالا منتظر من است.
اون صدها پوند از ماهیچه و چربی که در یک قاب شیش فوت و نیمی ظاهر میشوند. ریش، کله طاس، صورت کبود و فاسد شده و چهره وحشناک او سر میخورد و وارد تصویر میشود. همان طور که از پله ها بالا میروم تا به انتهای آن ها برسم، آیا او همان فرشته ای است که در دروازه به من خوش آمد می گوید؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۵

از دهن کج و ماوج او آب تراوش می‌شود و این یک جوک تلخ است.
او به یک مقصد نامشخص اشاره می‌کند و می‌نالد: شهر !
من سرم را تکان می‌دهم و به دنبال او می‌روم.
ما بیرون می‌رویم تا غذا پیدا کنیم.
یک جشن شکار در فضای اطراف ما شکل می‌گیرد و ما در اطراف شهر پخش می‌شویم. این سخت نیست که در طی این سفر‌ها و اعزام‌ها نیرو‌های تازه نفس (زنده ها) را پیدا کنیم. حتی وقتی یک نفر از ما هم گرسنه نباشد.
تمرکز در ما یک رخداد نادر است و ما آن را دنبال می‌کنیم و وقتی که این اتفاق شروع می‌شود. در غیر این صورت ما باید فقط یک جایی ایستادیم و کل روز ناله می‌کردیم، ما به مقدار زیادی ایستادیم و ناله کردیم. سال‌ها این گونه می‌گذرد.
گوشت هنوز روی استخوان‌های ما نمایان است و ما اینجا منتظریم تا از بین برود. من معمولاً حیرانم که بدانم چند سال دارم.
شهری که ما شکار هایمان را در آنجا انجام می‌دهیم تقریباً نزدیک است. ما نزدیک ظهر روز بعد به شهر می‌رسیم و شروع به گشتن به دنبال گوشت می‌گردیم، گرسنگی جدید یک احساس عجیب است. ما آن را در شکممان احساس می‌کنیم. همه جای بدن به طور مساوی، یک فرورفتگی، یک احساس ضعف مانند این که انگار سلول هایمان در حال فرو پاشی هستند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۶

زمستون قبل وقتی که بسیاری از زنده‌ها به مرده ها پیوسته بودن و شکار های ما کمیاب شدن. من دیدم که چند تا از دوستان منم به مرده های کامل(اسکلت) تبدیل شدند، دوران خیلی سخت سپری می شد. اونا فقط سرعتشونو کم می‌کردند و می‌ایستادند و متوجه می شدند که چیزی بیشتر از یه جنازه نیستند.
اوایل منو ناراحت می‌کرد ولی این برخلاف ادب است که متوجه شویم کسی مرده و ناراحت نشویم. من با کمی ناله کردن حواس خود را پرت می‌کردم.
فک می‌کردم دنیا تقریباً تمام شده بخاطر اینکه شهری‌هایی که در حیرت آن‌ها بودیم پوسیده شدند درست مثل خود ما. ساختمونا ریخته اند، ماشین‌های زنگ زده خیابون‌ها رو پر کردند بیشتر شیشه‌ها شکسته اند و باد می‌وزید و حس پوچی و ناله رو بلند می‌کرد مثل یه حیوونی که رها شده تا بمیرد.
نمی‌دونم چه اتفاقی افتاد. مریضی؟جنگ؟ فروپاشی اجتماعی؟ یا فقط ماییم؟ یا مرگ جای زندگی رو گرفته؟ فک نکنم انقدرام مهم باشه وقتی به اخر دنیا میرسی خیلی بی اهمیته که چه راهی رو انتخاب می‌کنی.
با نزدیک شدن به ساختمان مسکونی فرسوده، شروع به بو کشیدن به دنبال زنده‌ها می‌کنیم.
بوی آن‌ها مثل بوی عرق یا پوست بدن آن‌ها نیست بلکه مثل جوشش انرژی زندگیست. مثل صاعقه یونیزه شده ، بوی اسطوخودوس. ما آن را از طریق بینی احساس نمی‌کنیم، این بود جایی در اعماق وجود، نزدیک مغزمان مثل مزه خردل پدیدار می‌شود.
ما رو به روی ساختمان هماهنگ می شویم و راهمان را به درون ساختمان باز میکنیم.
( ادامه دارد..)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۷

ما آن ها را (زنده ها) را در حالی که در یک استودیوی کوچک با پنجره هایی بسته، تجمع کرده بودند پیدا کردیم. آنها بسیار بد تر از ما لباس پوشیده اند. لباس هایی نخ نما و کثیف، همه ی آنها قطعاً به شیو کردن نیازمندند.
در میان ما《ام》 تنها کسی است که صورتش با ریش کوتاه و بلوند پوشیده شده است، در گروه ما بقیه صورت هایی کاملا تراشیده شده دارند.
این یکی از سرافرازی های مرده بودن است، چیزی دیگر برای نگرانی وجود ندارد مثل ریش ها، موها، ناخن ها و.... هیچ تغییر بیولوژیکی. بدن های وحشی ما در آخر رام شده اند.
آهسته و لنگان اما با اتحادی تزلزل ناپذیر شروع به حرکت به سمت استودیو می‌کنیم.
انفجار تفنگ ها هوای غبار آلود را با باروت و بوی خون پر می‌کند.
خون سیاه به دیوار ها پاشیده می شود. از دست دادن یک دست، پا یا بخشی از بدن، همه این ها نادیده گرفته می‌شود. اخر این یک مسئله زیبایی جزئی و بی اهمیت است. اما برخی از ما با خو*ردن گلوله ای در مغز نقش زمین می‌شوند.
ظاهراً هنوز چیز ارزشمندی در این اسفنج خاکستری پوسیده وجود دارد زیرا اگر از دستش بدهیم به اجساد واقعی تبدیل می شویم.
زامبی های چپ و راست من به آرامی به زمین برخورد میکنند. اما هنوز تعداد بسیار زیادی از ما وجود دارد. ماطاقت فرسا هستیم.
به زنده ها حمله می کنیم و آنها را می‌خوریم.

(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Jul
37
181
33
پارت ۸

خو*ردن یک کار خوشایند نیست. من در حال جویدن بازوی یک مرد هستم و از این کار متنفرم. از فریاد‌هایش متنفرم، زیرا از درد خوشم نمی‌آید، از صدمه زدن به مردم نیز متنفرم، اما الآن دنیا این است. این کاریست که ما می‌کنیم.
مطمئناً اگر من همه ی او را نخورم و مغزش را در نیاورم و ذخیره نکنم، او بلند خواهد شد و به دنبال من به فرودگاه می آید، و این ممکن است باعث شود حال من بهتر شود. من او را به همه معرفی خواهم کرد، و شاید ما جایی بایستیم و برای مدتی ناله کنیم. کمی سخت است که بگوییم《دوست》دوست چه چیز است؟ اما این کار ممکن است کمی به این کلمه نزدیک باشد. اگر خودم را کنترل کنم، اگر به اندازه کافی باقی بگذارم.
من این کار را نمی کنم، نمی توانم. مثل همیشه میروم سراغ بهترین قسمت، قسمتی که ذهن من را مثل یک قوطی روشن میکند.
من مغز را می‌خورم و حدود سی ثانیه، من خاطرات را دارم، سوسو زدن تجمعات مردم، عطر، موسیقی....زندگی. بعد ناپدید می شود و من بیدار می شوم، و ما تلو تلو خوران از شهر خارج می شویم، هنوز سرد و عصبانی. اما کمی حس بهتری داریم. دقیقاً نه خوب، نه خوشحال و نه به طور حتم زنده ولی ...!
کمی کمتر احساس مرده بودن. این بهترین کاری است که می‌توانیم انجام دهیم.

(ادامه دارد)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا