- Jul
- 37
- 181
- 33
پارت ۹
به دنبال گروه راه می افتم درحالی که شهر پشت سرمان ناپیدید می شود.
قدم های من کمی سنگین تر از بقیه است. وقتی که در یک گودال پر از باران مکث میکنم تا صورت و لباسهایم را که خونی شده اند بشورم،《ام》به عقب بر میگردد و دستی به شانه ام میزند. او بیزاری مرا از بعضی کار های تکراری میداند. من کمی حساس تر از بقیه هستم. بعضی اوقات او مرا دست می اندازد، موهای سیاه و نامرتبم را بهم می ریزد و می گوید "دختر. مثل........دخترایی" اما میدادند چه زمانی باید غم و ناراحتی مرا جدی بگیرد.
او شانه ام را می فشارد و نگاهم میکند. چهره او دیگه قادر به بیان احساسات نیست، اما من میدانم میخواهد چه بگوید. سرم را تکان می دهم و به راه رفتن ادامه میدهیم. نمیدانم چرا باید مردم را بکشیم.
نمیدانم گاز گرفتن گردن انسان ها چه چیز را در پی دارد. من آنچه را که او دارد می دزدم تا کمبود خودم را جبران کنم. او ناپدید میشود و من می مانم.
این قوانین ساده و بی معنی و دلخواه از سوی قانون گذاری دیوانه از آسمان است.
اما پیزوی از آین قوانین باعث میشود که من راه بروم، بنابر این آنها را طبق دستورالعمل دنبال میکنم. من میخورم تا زمانی که غذا خو*ردن را متوقف کنم، و سپس دوباره میخورم.
چگونه شروع شد؟
چگونه تبدیل شدیم به آنچه هستیم؟
آیا ویروس مرموزی بود؟
اشعه گاما؟
نفرین باستانی؟
یا چیزی حتی بی معنی تر؟
هیچ کس در این باره زیاد صحبت نمی کند. ما اینجا هستیم، و این راه و روش ماست.
ما شکایت نمی کنیم. سوال نمی پرسیم. به دنبال کار خود هستیم.
یک شکاف بزرگ بین من و دنیای اطرافم وجود دارد. شکافی بسیار عمیق که احساسات من نمی تواند با آن روبه رو شود. تا زمانی که فریاد های من از همه جا شنیده میشود، سپس رفته رفته به ناله تبدیل می شوند.
(ادامه دارد)
به دنبال گروه راه می افتم درحالی که شهر پشت سرمان ناپیدید می شود.
قدم های من کمی سنگین تر از بقیه است. وقتی که در یک گودال پر از باران مکث میکنم تا صورت و لباسهایم را که خونی شده اند بشورم،《ام》به عقب بر میگردد و دستی به شانه ام میزند. او بیزاری مرا از بعضی کار های تکراری میداند. من کمی حساس تر از بقیه هستم. بعضی اوقات او مرا دست می اندازد، موهای سیاه و نامرتبم را بهم می ریزد و می گوید "دختر. مثل........دخترایی" اما میدادند چه زمانی باید غم و ناراحتی مرا جدی بگیرد.
او شانه ام را می فشارد و نگاهم میکند. چهره او دیگه قادر به بیان احساسات نیست، اما من میدانم میخواهد چه بگوید. سرم را تکان می دهم و به راه رفتن ادامه میدهیم. نمیدانم چرا باید مردم را بکشیم.
نمیدانم گاز گرفتن گردن انسان ها چه چیز را در پی دارد. من آنچه را که او دارد می دزدم تا کمبود خودم را جبران کنم. او ناپدید میشود و من می مانم.
این قوانین ساده و بی معنی و دلخواه از سوی قانون گذاری دیوانه از آسمان است.
اما پیزوی از آین قوانین باعث میشود که من راه بروم، بنابر این آنها را طبق دستورالعمل دنبال میکنم. من میخورم تا زمانی که غذا خو*ردن را متوقف کنم، و سپس دوباره میخورم.
چگونه شروع شد؟
چگونه تبدیل شدیم به آنچه هستیم؟
آیا ویروس مرموزی بود؟
اشعه گاما؟
نفرین باستانی؟
یا چیزی حتی بی معنی تر؟
هیچ کس در این باره زیاد صحبت نمی کند. ما اینجا هستیم، و این راه و روش ماست.
ما شکایت نمی کنیم. سوال نمی پرسیم. به دنبال کار خود هستیم.
یک شکاف بزرگ بین من و دنیای اطرافم وجود دارد. شکافی بسیار عمیق که احساسات من نمی تواند با آن روبه رو شود. تا زمانی که فریاد های من از همه جا شنیده میشود، سپس رفته رفته به ناله تبدیل می شوند.
(ادامه دارد)
آخرین ویرایش توسط مدیر: