تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

داستان دختر کبریت فروش

May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-49.jpeg







– بهشت یک جای گرم و پر گل است؛ پر از خوراکیهای خوشمزه است. تازه! مادرت هم آنجاست. او الان منتظر توست. از این به بعد، ما سه تایی در کنار هم با خوشی زندگی می‌کنیم. دیگر سختیها و مشکلات تو تمام شد، عزیزم!

قلب کوچک دخترک پر از شادی شد. احساس کرد که خیلی خوشبخت است. آن وقت به آرامی چشمهایش را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-50.jpeg






به این ترتیب، دخترک به سوی خدا پرواز کرد. او تبدیل به ستاره‌ای در آسمان شب شد.

شب به پایان رسید. خورشید طلوع کرد.

زنگ‌ها به صدا درآمدند و نزدیک شدن تحویل سال را خبر دادند.

مردمی که به خیابان آمده بودند، دخترک را دیدند که روی زمین افتاده و چشمهایش بسته بود.

دویدند و پزشک خبر کردند؛ اما بدن دخترک سرد سرد بود. او ساعتها پیش، از این دنیا رفته بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-51.jpeg






لبهایش مثل سیب سرخ بود. لبخند زیبایی بر آن نقش بسته بود . مثل این بود که به خواب خوشی فرو رفته است.

دور و برش پر از چوب کبریتهای سوخته بود. یک دسته چوب کبریت سوخته هم در دستهایش دیده می‌شد. یک نفر گفت: «طفلکی، این بچه می‌خواسته با آتش کبریت خودش را گرم کند! »

اشک در چشمهای مردم حلقه زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-52.jpeg






او همان زنی بود که شب پیش، دخترک از او خواسته بود تا کبریتی بخرد.

صدای زن در میان گریه‌اش شنیده می شد: «من را ببخش! ببخش دخترک بیچاره‌ام ! اگر دیشب از تو کبریتی خریده بودم، شاید این اتفاق نمی‌افتاد !»

چند نفر آه کشیدند و چشمهای اندوهگین خود را به زمین دوختند. آن‌ها کسانی بودند که شب پیش دخترک را دیده بودند و از او کبریتی نخریده بودند .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
May
13,949
20,889
238
Shz
وضعیت پروفایل
خودت شاید نمی‌دانی چه کردی با دلم اما، دل یک ادم سرسخت را بردی خدا قوت!
word-image-53.jpeg







مردم بدن سرد دخترک را بلند کردند و به کلیسا بردند. همه برای آرامش روح او دعا خواندند؛ اما هیچ کس نمی‌دانست که دخترک در میان شعله کبریتها چه چیز قشنگی دیده بود و با چه شادی بزرگی به آسمان پرواز کرده بود.

حالا او در بهشت بود. در کنار مادر و مادر بزرگش. آنها سال نو را در بهشت، جشن گرفته بودند. شاید اگر مردم خوب گوش می‌دادند، صدای خنده و شادی دخترک را از بهشت می‌شنیدند!

«پایان»

………….​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا