یکی از دخترانِ یتیم به اسم جنیس، درِ کمدِ آنابل را باز میکند و با عروسکِ سرامیکی آنابل مواجه میشود. جنیس توسط شیطانی که خودش را به شکلِ آنابل درآورده است تسخیر میشود و سعی میکند اطرافیانش را به قتل برساند. در پایانِ فیلم، جنیس درحالیکه هنوز جنزده است، به یتیمخانهی جدیدی منتقل میشود. او که حالا منزوی شده است و خودش را آنابل صدا میکند، توسط خانوادهی هیگینز به فرزندی پذیرفته میشود. بیست سال بعد، آنابل در بزرگسالی همراهبا نامزدِ غیررسمیاش به یک فرقهی شی*طانپرستی میپیوندند و والدینِ ناتنیاش را به قتل میرساند که نظرِ جان و میا فُرم، همسایهی کنار دستیشان را به خود جلب میکند. تنها بخشِ این فیلم که با داستانِ اصلی همخوانی دارد، یک دخترِ نوجوان به اسم آنابل که یک روحِ شیطانی از اسم او، برای فریب دادن پرستاران استفاده میکند و نام خانوادگی هیگینز است؛ با این تفاوت که در حالی نام خانوادگی آنابل در داستانِ اصلی هیگینز است که در فیلم هیگینز نام خانوادگی زوجی است که جنیس را به فرزندی قبول میکنند.
این داستانِ عروسک آنابل است؛ داستانی که بارها توسط نویسندههای مختلف بازگویی شده است؛ از بینِ آنها معروفترینشان جرالد بریتل است که کتابش را براساسِ مدارکِ پروندههای وارنها و مصاحبههای اختصاصی با این زن و شوهر نوشته است. در سالهایی که از این رویداد گذشته است، این داستان برخلافِ عناصرِ فنتستیکالش بهعنوانِ رویدادی که بهطرز غیرقابلتردیدی واقعی است، جلوه داده شده و باور شده است. همانطور که در ابتدای مقاله هم گفتم، این رویدادها که گفته میشوند واقعی هستند، به منبعِ الهام فیلم «آنابل» تبدیل شدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: