مرد جواب جواب داد: «نه». «آیا قبل یا بعد از حمله بیهوش شدی؟». او دوباره جواب داد: «نه». لورین پرسید: «چقدر طول کشید تا زخمها بهبود پیدا کنن؟». لـو گفت: «اونا تقریبا بلافاصله خوب شدن. اونا تا روز بعد تقریبا از بین رفته بودن و تا روز بعدش کاملا ناپدید شدن». اِد پرسید: «آیا از اون موقع تا حالا اتفاقِ دیگهای افتاده؟». همگی با هم جواب دادند: «نه». «بعد از این اتفاق، اول از همه با کی تماس گرفتین؟». دانـا به اِد و لورین گفت: «من با یه کشیش اسقفی به اسمِ پدر کوینز تماس گرفتم».
لورین پرسید: «چرا تصمیم گرفتین بهجای دکتر با اون تماس بگیرین؟». دانـا خیلی رُک پرسید: «فکر میکنین یه نفر از تو خیابون همینطوری باور میکرد که جای چنگالهای روی سینهی لـو از کجا اومدن؟ تازه، ما به این نتیجه رسیدیم که چگونگی به وجود اومدنِ بُریدگیها از خودِ بُریدگیها مهمتر بودن. میخواستیم بفهمیم آیا باز همچین چیزی اتفاق میافته. مشکلمون این بود که اینو باید از کی بپرسیم؟». لورین سؤال کرد: «دلیلی داشت که شما مشخصا با پدر کوینز تماس گرفتین؟». دانـا گفت: «آره، ما بهش اعتماد داریم. اون همینجا تو یه آموزشکده درس میده و من و اَنجی هم میشناسیمش». اِد پرسید: «چی به کشیش گفتین؟». دانـا جواب داد: «تموم داستان رو گفتیم؛ دربارهی آنابل و اینکه چطوری خودش حرکت میکرد و مخصوصا بُریدگیهای لـو. اولش میترسیدیم که نکنه حرفمون رو باور نکنه، اما مشکلی نبود؛ اون حرفهامون رو باور کرد. بااینحال، اون گفت که تا حالا نشنیده بود که چنین اتفاقی این روزها بیافته. اون موقوع همهمون زهرهترک شده بودیم و من ازش پرسیدم که فکر میکنه چه بلایی سرمون اومده؟». اِد از او پرسید: «چی بهتون گفت؟».
آخرین ویرایش توسط مدیر: