- Jul
- 70
- 31
- 33
سریع به سمت ماشینش دوید و بر چشم به هم زدنی از عمارت خارج شد. حتی اجازه سخنی به مادرش نداد. مهتاج بانو که سردرگم مانده بود با همان حال خدمتکارش را صدا زد و از او خواست تا دوباره شمارهی خانهی آن دخترک جسور را بگیرد.
-امان از تو کارن... امان!
به کارن فکر میکرد که صدای خدمه او را از خیالاتش بیرون کشید.
-خانوم بفرمایید، تلفن.
***
-والا چی بگم محتاج خانوم، از این دخترهی خیره میترسم. به خدا میترسم دوباره آبرو ریزی کنه.
-هر چی شد پای ما، شما چرا غصه میخوری؟
حق با او بود. میترسید دخترش دوباره هم خودش را خر*اب کند هم آبروی خاندانشان را!
محتاج نفس عمیق صدا داری کشید و ادامه داد:
-من هنوز خودمم نمیدونم پسرم چه فکری داره؛ اما بهتره این بار رو به حرفش گوش بدم. از شما هم خواهش میکنم فقط یک بار دیگه فرصت بدید.
سکوتی بینشان حکم فرما بود که خبر از نتیجه خوبی نمیداد؛ اما امروز همه چیز برعکس شده بود.
-باشه، حداقل شاید اینطوری از خجالت شما هم در بیایم.
تشکری کرد و با خوشنودی تلفن را قطع کرد. اکنون باید کارن را مطلع میساخت به همین دلیل تلفن را برداشت و پس از شماره گیری منتظر ماند.
-چی شد مامان؟
چه شد بود که او اینگونه عجله داشت؟ حتی فراموش کرده بود سلام کند. کاش محتاج بانو هم میدانست چه بر سر دلِ تک پسرش آمده است.
***
«کارن»
با سرعت همیشگی از ماشینش پیاده شد و به سمت گل فروشی آن طرف خیابان نسبتاً شلوغ پاریس رفت. بدون حتی لحظهای مکث و رو به فروشندهای که به او خوش آمد گفته بود گفت:
- !Une branche de rose s'il vous plait
(یک دسته گل رز لطفاً! )
-امان از تو کارن... امان!
به کارن فکر میکرد که صدای خدمه او را از خیالاتش بیرون کشید.
-خانوم بفرمایید، تلفن.
***
-والا چی بگم محتاج خانوم، از این دخترهی خیره میترسم. به خدا میترسم دوباره آبرو ریزی کنه.
-هر چی شد پای ما، شما چرا غصه میخوری؟
حق با او بود. میترسید دخترش دوباره هم خودش را خر*اب کند هم آبروی خاندانشان را!
محتاج نفس عمیق صدا داری کشید و ادامه داد:
-من هنوز خودمم نمیدونم پسرم چه فکری داره؛ اما بهتره این بار رو به حرفش گوش بدم. از شما هم خواهش میکنم فقط یک بار دیگه فرصت بدید.
سکوتی بینشان حکم فرما بود که خبر از نتیجه خوبی نمیداد؛ اما امروز همه چیز برعکس شده بود.
-باشه، حداقل شاید اینطوری از خجالت شما هم در بیایم.
تشکری کرد و با خوشنودی تلفن را قطع کرد. اکنون باید کارن را مطلع میساخت به همین دلیل تلفن را برداشت و پس از شماره گیری منتظر ماند.
-چی شد مامان؟
چه شد بود که او اینگونه عجله داشت؟ حتی فراموش کرده بود سلام کند. کاش محتاج بانو هم میدانست چه بر سر دلِ تک پسرش آمده است.
***
«کارن»
با سرعت همیشگی از ماشینش پیاده شد و به سمت گل فروشی آن طرف خیابان نسبتاً شلوغ پاریس رفت. بدون حتی لحظهای مکث و رو به فروشندهای که به او خوش آمد گفته بود گفت:
- !Une branche de rose s'il vous plait
(یک دسته گل رز لطفاً! )