پوزخندی زد و با همان دستان در جیب ل*ب گشود.
- .Content de te voir
(خوشحالم که میبینمت.)
لبخند کشیدهای زدم و دستانم را در جیب پالتویم فرو کردم؛ همانطور که پای سمت راستم را عقب و جلو میکردم آرام زمزمه کردم:
- مار از پونه بدش میاد، دم خونش سبز میشه!
میدانستم حتی ذرهای از زبان فارسی را متوجه نمیشود به همین دلیل چشمانم را به صورت غرق سوالش دوختم و منتظر ماندم تا بپرسد چه گفتمام. حقیقتاً آدمی کاملاً قابل پیش بینی بود و من از این ویژگی مزخرفاش و همچنین خودش که بدتر بود متنفر بودم.
چشمانش ریز شده بود و با انگشتان نسبتاً کشیدهای که داشت سرش را میخاراند. همانطور که مشغول بود و طبق پیش بینیهای من، پرسید:
- .Pardonnez, mais je n'ai pas compris
(ببخشید اما من نمیفهمم)
تکانی به سرم دادم و این بار بلندتر سخنم را به زبان آوردم.
- این خیلی سادست. چون نفهمی؛ نفهم!
انگشت اشارهام را بالا آوردم و "نفهم" سوم را با غیض تکرار کردم که دستش را روی دستم قرار داد و آن را به سمت پالتویم برد.
- !Je ne comprends pas; Mais vous menacez
(متوجه نمیشم؛ اما انگار داری تهدید میکنی!)
خوشحال بودم که حداقلش کمی از حس و حال من نسبت به خودش را متوجه شده بود اما نمیخواستم همه چیز بر ملا شود؛ پس سریعاً لبخند منصوعی بر ل*بهایم نشانده و به خانه برگشتم.
به محض باز کردن درِ چوبی مانند، به سمت پلهها رفتم و با قدم اول محکم پایم را روی پله کوبیدم تا اهالی خانه از ورود من آگاه شوند؛ به ثانیهای نکشید که صدای مادرم مرا فرا میخواند. پوفی کشیدم و به سمت مبلهای سلطنتی و اتاق نیشیمن که تم قهوهای_ خاکستری داشت حرکت کردم. پاهایم را روی زمین میکشیدم و حتی لحظهای به خودم زحمت بلند کردنشان را نمیدادم.
دست به سینه و دقیقاً رو به روی مادرم که روی مبل نشسته بود ایستادم و با صدایی که از اعماق چاه بیرون میآمد سلامی کردم.
- کجا بودی دخترم؟
لبخندی بر چهره داشت اما احساسی میتوانست مرا متوجه موضوعی کند که او به خاطرش مرا به اینجا کشانده. مادرم نه مثل نامادری سیندرلا بود و نه همچون مادرانی که بویی از لغت مادر نبردهاند؛ اون واقعاً فرشتهای مهربان بود اما این بار لبخندش تفاوتی عجیب داشت.
-باغ تویلری، واسه چی؟
-واسه اینکه امشب مهمون داریم.
دستم را زیر چانهام گذاشتم و چشمانم را به سقف دوختم؛ گویی در حال فکر کردن به موضوعی مهم هستم.
- میتونی حدسیاتت رو بگی!