تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش داستان کوتاه عامی خبرکِش|pen lady

برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
آرنگ با شادی برخاست و از مهرداد خواست که همراهش برود، مردان دیگر با زیرکی خود را مشغول انجام کارهای روزمره‌ی خود کردند تا جاسوسان ملکه که بیرون از آن‌جا در کنار دَر ایستاده بودند، شک نکنند. آرنگ وارد اولین خانه شد و سپس از در دیگری که پشت خانه بود، از آن‌جا خارج شد. به سمت تپه‌ی بزرگی رفت و پشتش پناه گرفت، شاهزاده نیز به دنبالش رفت. مرد مو سرخ نفسی عمیق کشید و روی زمین نشست. کف دو دستش را روی خاک‌ها گذاشت و چشم بست کمی بعد زمین شروع به ترک برداشتن کرد، ترک ‌کم‌کم بزرگ‌تر شد و چاهی را به وجود آورد. آرنگ با عجله برخاست و گفت:
- سریع بپرید و از این‌جا خارج شوید.
مرد با آبروهای بالا رفته به چاه و بعد به ارنگ نگریست، زمزمه کرد:
- اوه... جادوگری؟
اما آرنگ جوابی نداد، مهرداد گامی برداشت و به درون چاه نگریست که بازاری را دید، انگار وسط شهر بود. مردمان عجیب و الچهره درحال رفت و آمد بودند و برخی از آن‌ها نیز مشغول کاسبی، شاهزاده خواست حرفی بزند که مو سرخ با اخمی از تردید گفت:
- نجات‌مان می‌دهی درست است؟
مرد نگاهی به چهره‌ی عاجز او کرد سپس رخش را گرداند و به سیمای غمگین مردانی که خیره به او بودند، نگریست. انگار که چیزی او را وادار می‌کرد این سخن را بگوید:
- نجات‌تان می‌دهم.
مرد لبخندی تشکر آمیز زد و به تندی او را هل داد که شاهزاده با وحشت و فریاد به درون چاه افتاد، درحالی که چهره‌ی خندان آرنگ را در دهانه‌ی چاه می‌دید. ناگهان ترک بسته شد و او به روی پارچه‌ای که نقش سقف دکانی را داشت، افتاد. ظرف‌‌ها و دیگ‌های مسی بزرگی که در دکان قرار داشتند، افتادند و صدای گوش‌خراشی ایجاد کردند. مهرداد با درد آخی گفت و از روی دیگ بزرگی که زیرش بود بلند شد، سریع قصد فرار کرد قبل آن‌که گیر صاحب دکان بیوفتد.
به سرعت از محل فرود فاصله کرد و با ک*مر درد و صورتی در هم رفته به اطراف نگریست که در کمال تعجب افسون را دید. افسون با همان ظاهر زیبا و لباس سیاهش روبه‌روی مردی ایستاده و آویزهای مشکی عجیبی از او خریداری می‌کرد. مهرداد با خشم ابرو در هم تنید و به سمتش دوید و فریاد کشید:
- افسون؟
افسون حیران برگشت و او را با اخمانی درهم و صورتی سرخ دید، از حرکت ناگهانی او غیر منتظره شروع به فرار کرد. کارش غیر ارادی بود؛ اما حق داشت تعجب کرده و فرار کند. این دیوانه چگونه توانسته بود از زندان مردان ملکه فرار کند؟ از میان دکه‌ها و دکان‌های بزرگ و کوچک دوید؛ اما مهرداد سمج‌تر از او به دنبالش بود. افسون زیرکانه از کنار دکه‌ایی گذشت و از درختی خشکیده بالا رفت و به درون خانه‌ای پرید.
نفس‌نفس زنان گوش سپرد که صدای قدم‌های مرد را شنید، با لبخندی آسوده چشم بست و به دیوار گلی تکیه داد که صدایی در نزدیکی خود شنید:
- باید به او کمک کنی.
افسون حیران و ترسیده چشم باز کرد که صورت پیرمرد کلاه به سرِ ریش سفید را در فاصله‌ی یک وجبی صورتش دید. حیران اخمی کرد و از او فاصله گرفت، گستاخانه گفت:
- چرا باید به ان شاهزاده احمق کمک کنم؟
پیرمرد بی‌مو که کلاه استوانه‌ای و قرمزی به سر داشت، با عصای قهوه‌ایش گامی به سمت او برداشت و زمزمه کرد:
- چون اون کلید نجات تو هست... ‌.
***
مهرداد نفس‌نفس‌زنان ایستاد و دست به ک*مر زد. انگار که آن دخترک افسونگر آب شده و به درون زمین رفته بود، حیران قدم دیگری برداشت و اَه بلندی گفت که نگاه زنان حاضر در آن‌جا به سمت او رفت. زنی کچل که لبانش از دو سو چاک خورده بود، حریصانه به او نگریست و با انگشتش به مرد اشاره کرد و خراشیده غرید:
- شکار!
ناگهان زنان کج‌شکل به سمت مرد حمله کردند، مهرداد گریان و نالان در خلاف جهت آنان فرار کرد که ناگاه مار افسوس روبه‌رویش قرار گرفت. مرد شگفت زده ایستاد که مار سبز رنگ دمش را به دور او پیچاند و آن را به پشت خود، در کنار افسون نشاند. زن دهان چاک‌خورده خشمگین، روبه‌روی مار ایستاد و گفت:
- چه‌کار می‌کنی افسون؟
افسون تیله‌های سیاه‌چاله مانندش را به سمت او گرداند، اخمی پررنگ بر پیشانی نشاند و غرید:
- چه باعث شده که به خود جرعت دهی و از من چنین پرسشی کنی؟
زن ترسیده و خشمگین به مرد نگریست و تهدیدوار گام پیش گرفت و آن‌جا را ترک کرد. زنان دیگر با اخم و دهان کجی پشت او به راه افتادند و رفتند، مهرداد با آسودگی خندید. دستش را گستاخانه بر شانه‌ی نحیف و برهنه‌ی افسون کوبید و گفت:
- انگار که کنار تویِ خائن امنیتم بیشتر است.
چیزی نگفت که او کنجکاوانه به چهره‌ی خنثی دخترک ماه‌رو نگریست و ادامه داد:
- نمی‌خواهی چیزی بگویی؟ یا به خاطر اهانتم مرا پیش آن زنان رها کنی؟
انحنایی روی لبان افسون نقش بست، ابروهای کمانی‌اش را بالا انداخت و با زیرکی زمزمه کرد:
- نه مگر خودت بخواهی... جوان حال بگو چگونه توانستی از قصر ملکه بگریزی؟
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
مهرداد خنده‌ی بلندی تحویل او داد، با بی‌خیالی به تن ریز و لاغرش تکیه داد و گفت:
- اِ! قصر؟ یعنی نمی‌دانی ملکه‌ی بدشکل مرا به کجا انداخته بود؟ درضمن فکر کرده‌ای راه فرارم را برایت فاش خواهم کرد؟
افسون که به خاطر تکیه او خم شده بود، با تنه‌اش مهرداد را هل داده و اخمالود گفت:
- چه کار می‌کنی؟

- مگر نمی‌دانی این ملکه‌ی خون‌خوار خونم را مکیده و حال بسیار بی‌حال و بیمار هستم؟

دخترک به گستاخی و روی زیاد او نگریست، با تاسف سری تکان داد و دهان کج کرد و گفت:
- تو دیگر کی هستی؟!
مرد با لودگی باری دیگر به او تکیه داد و گفت:
- شاهزاده هستم.
افسون بی‌اختیار خندید و در دل زمزمه کرد:
- وای بر من که با این دیوانه، دیوانه می‌شوم.
مرد با لبخندی محو به خنده‌ی دل‌نشین او نگریست، سپس متفکر ابرو در هم کشید و پرسید:
- افسون چرا به دنبال من آمدی؟
افسوس با حالتی مصنوعی گوشه‌ی لبانش را پایین کشاند و با ریز کردن چشمانش گفت:
- نمی‌دانم... ناگهان الهامی به من شد که به تو کمک کنم.
مهرداد ابرو بالا داد و جدی گفت:
- چه چیزی از من می‌خواهی؟
دخترک ل*ب زیرینش را مکید و در فکر فرو رفت آرام زمزمه کرد:
- من می‌توانم کمک کنم تو از این‌جا خارج شوی.
مرد خندید و با تکان سر به معنای نفی، گفت:
- من دیگر گول و فریب تو را نمی‌خورم.
افسون بی‌توجه به سخن او با چشمانی که انگار کمی نرم شده بودند، گفت:
- من می‌توانم به تو کمک کنم و تو نیز می‌توانی به من کمک کنی.
مهرداد تکیه‌اش را از او گرفت و نگاهش کرد، با تعجب پرسید:
- چه کمکی؟

- ابتدا باید از این‌جا خارج شویم.

مار افسون به سرعت خزید و بعد از مدتی از شهر خارج شد و مسیر همواری را پیش گرفت.‌ مهرداد با خستگی باری دیگر به افسون تکیه داد و سر و روی شانه‌اش گذاشت. افسون با بی‌حوصلگی شانه‌اش را بالا پراند که باعث شد سر مهرداد تکان شدیدی بخورد. مهرداد از او فاصله گرفت و با خصومت به چهره‌ی بی‌خیالش نگریست، سعی کرد روی مار دراز بکشد که ناگهان از تن دراز مار سُر خورده و سپس از دمش که به سمت بالا بود، به هوا رفت و با شدت به زمین پرت شد. مرد با درد ناله‌ای کرد و همان‌طور که به پشت بر زمین افتاده بود، آخی گفت. از اندوه و درد طاقت‌فرسا اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید و چشمانش بسته شد. مار به دور او روی زمین پر از شن چرخید و افسون سوار بر آن با سرخوشی قهقه‌ای نثارش کرد، مرد ابرو در هم پیچاند و غرید:
- آری بخند که تو قصد نابودی من از این دنیا را کرده‌ای.
دم مار به دور مچ پای مهرداد پیچید و او را بالا برد و باری دیگر کنار افسون خندان که از نشاط گونه‌های برجسته‌اش گلگون شده بود، نشاند. کمی گذشت که باری دیگر چشمان نیم باز مرد بسته و سرش به روی شانه‌ی افسون قرار گرفت، اما این‌بار افسون کاری نکرد و اجازه داد تا او به راحتی مدتی را به عالم خواب برود. مدتی گذشت که ان‌ها سوار بر حیوان خزنده‌ی افسون از مسیری گرم و شنی می‌گذشتند. و باز هم شب بود و تاریکی! سال‌ها بود که دخترک روشنایی را به چشم ندیده بود، صدای پرنده‌هایی که در روز آواز می‌خوانند نشنیده بود! مدت زیادی گذشته و او درختان پر بار و محیط سرسبزی ندیده بود. نگاهش را به مردی که با بی‌خیالی تکیه به افسون به خواب رفته بود نگریست. به ابروهای پر‌پشت و چشمان قهوه‌ایش که بسته شده‌اش نگاه کرد، بینی قلمی‌اش را از نظر گذراند به لبان درشت و چانه‌ی کشیده‌اش خیره شد. ل*ب‌خندی زد، این مرد یک دیوانه‌ی واقعی بود. روزی که افسون به سرزمین رانده‌شدگان تبعید شد تا چندین روز خواب به چشمانش نیامد و مدام اشک ریخت اما این مردک، این مردک او را به وجد می‌آورد. با لبخندی سرش را به سر او تکیه داد.
***
دستی نحیف به روی شانه‌اش گذاشته شد و او را تکانی داد. صدای ملایم افسون که اندکی کلافگی در آن مخلوط شده بود، گوشش را نوازش داد و لبخند بر لبش آورد:
- جوان؟ بیدار شو‌‌‌... نیمی از تنم را شل کرده‌ای... بیدار شو که چلاق شدم.
مهرداد اما با شیطنت اومی زمزمه کرد و گردنش میان شانه و صورت او فرو برد و پیشانی‌اش را به گردن باریک او چسباند. بوی توت‌فرنگی تن ریز افسون به مشامش خورد، حیران ماند در این برهوت توت فرنگی از کجا یافت می‌شد که بویش یافت شود؟ افسون با خشم بیشتری او را هل داد و غرید:
- مردک نفله‌ام کردی.
شاهزاده ناگهان سیخ نشست و ابرو در هم پیچاند، با چشمان پوف کرده‌اش نیم نگاهی به افسون کرده و بی‌ادب غلیظی نثارش کرد. افسون نیز با دهان کردی جوابش را داد و با ابرو به روبه‌رویش اشاره کرد‌. مهرداد به مقابلش نگریست، کاخ بزرگ اما متروکه‌ای را دید که نمای تخریب شده‌اش نشان از سلطنتی بودنش را می‌داد. مسیری با سنگ مرمر سیاه به سمت دروازه‌ی قهوه‌ای رنگ افتاده به زمین، ختم می‌شد که دو سویش را درختان خشکیده و آتش گرفته سیما داده بود. مرد با دهانی نیم‌باز و اخمی کوچک با شانه به شانه‌ی افسون کوبید و گفت:
- قرار است در این ویرانه مرا تحویل ملکه‌ای دیگر دهی که دمار از روزگارم در‌ آرد؟ مگر من چه‌قدر خون دارم که هر ملکه‌ای آن را نوش جان کند.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
افسون به لودگی‌های او خندید و با یک حرکت از روی مارش پرید، مار لوله‌وار پیچید و سر روی تنه‌‌ی پیچ خورده‌اش گذاشت. شاهزاده از رویش پایین آمد و هم گام افسونی شد که مسیر کاخ را پیش گرفته بود. وقتی به نزدیک کاخ شنی‌رنگ رسیدند، مهرداد مچ دست افسون را اسیر کرد. اخمی غلیظ کرد و جدی خیره‌ی دخترک پریشان چهره شد. تیله‌گان درختی رنگش که لایه‌ی از خشم گرفته بود، نظر افسون را جلب کرد:
- چه نقشه‌ای داری؟
سیه‌چاله‌های افسون رنگ غم گرفته و ابروهایش به هم نزدیک شدند. آن‌قدر سیه‌کاری کرده بود که حال همه او را این‌گونه می‌دیدند وقیح، بد، رانده شده! نفسی عمیق از دهانش خارج کرد، آثار کلافگی در سیمایش هویدا بود. با گامی به مرد زندگی شد و شمرده‌شمرده گفت:
- قبل از هر سخن یا عملی... باید در مورد من چیزی را بدانی... .
مکثی کرد با اندوه به مردی که کنجکاو نگاهش می‌کرد، خیره شد. اشک بود؟ آیا آن موجی که گوی‌های مشکینش در آن غوطه‌ور بودند، از جنس اشک بود؟
- من... من برای همیشه... .
اشکی از گوشه‌ی چشمش سُر خورد و با گذشت از گونه‌ی اناریش به چانه‌اش رسید:
- من... هیچ‌وقت نمی‌تونم از این‌جا بروم... من برای همیشه به سرزمین رانده‌شدگان تبعید شدم... من یه رانده شده‌ی حقیقی‌ام؛ اما تنها کسی که می‌تواند مرا از این مصیبت... از این مکان نحس رها سازد تو هستی شاهزاده.
انگشت باریکش را به قفسه‌ سینه‌ی مرد کوبید و بی‌توجه به ظاهر حیران و چشمان گرد مهرداد، سعی کرد جدی باشد، گفت:
- و کسی که می‌تواند تو را نجات دهد که از این‌جا بروی و به تخت و سلطنتت برسی من هستم.
مهرداد متعجب باری دیگر مچ دست دخترک را که نزدیک سینه‌ی پهنش بود، در پنجه‌ی قوی‌اش گرفت و اندوهگین زمزمه کرد:
- مگر گناهت چقدر بزرگ بود که راه بخششی نمانده؟
چهره‌ی شکست خورده و خسته‌ی دخترک مو پریشان دیدگانش را آزار داد و نوای دختر گوشش را:
- من یک رانده شده‌ام.
سخنش را گفت و اخمالود دستش را از دست مرد خارج کرد، راهش را پیش گرفت و توجهی به ظاهر متفکر و غم‌زده‌ی مرد نکرد. ترحم بود هر چیز دیگری مهم نیست، مهم آن بود که دل بی‌رحمش به حال دخترک می‌سوخت. حتی فکر به این‌که تا ابد در این جهنم سوزاننده بماند برایش دردناک بود چه برسد که آن را حس کند. سری از تأسف تکان داد و با چند گام بلند به دنبال دختر رفت. افسون مقابل ورودی کاخ ایستاد، چرخید و رو با مرد با ترسی نهفته گفت:
- شاهزاده آماده هستید؟
مهرداد خواست سخنی بگوید که او بی‌توجه با پاشنه‌ی پا ضربه‌ای به زمین کوبید. اندک زمانی گذشت، ناگهان زمین زیر پایشان تکان‌های سختی خورد و با شدت به پایین کشیده شد. شکاف قطعه‌ای که رویش ایستاده بودند و فرو رفتنش به اعماق، چنان ناگهانی و ترسناک بود که مرد ترسیده و زبانش از کار افتاده بود. پایین رفتند و پایین رفتند که ناگهان در مکان دیگری فرود آمدند، قطعه‌ی سنگی روی زمینِ مکان دیگر فرود آمد و باعث لرزش پاهای مرد و افتادنش شد؛ اما افسون ترسیده به مقابلش نگریست و آب دهانش را قورت داد. مهرداد با درد آخی زیر ل*ب گفت و خواست بایستد که با دیدن چهره‌ی دخترک پی به جریان برد و خنثی شد. دیگر برایش دیدن صحنه‌های عجیب در این جهنم دره عادی شده بود، سری با اندوه تکان داد به پشتش نگریست. جنگلی با درختان سیه و تاریک مقابل دیدگانش جان گرفت، تاریکی شب همه جا را فرا گرفته و دیدش را کم می‌کرد. نوری سرخ اما کم‌رنگ در پشت درختان هویدا بود و آسمان را تا حدی روشن می‌ساخت:

- تنها راه نجات‌مان پیدا کردن خون شکارچیان زمان برای نابودیِ این‌جاست.

- این‌جا؟!
افسون با تیله‌گان لرزان عزمش را جزم کرده و قدم پیش گرفت، با صدایی زمزمه‌مانند گفت:

- اگر بتوانیم این سرزمین را نابود کنیم طلسم‌ من هم نابود می‌شود.
مرد خشمگین و با چشمانی آتشین دوید و راهش را گرفت، با کلافگی دست بر سینه‌اش کوبید و غرید:
- پس من چگونه از این‌جا نجات پیدا می‌کنم؟

- با نابودی رانده‌شدگان همه رها می‌شوند حتی تو... .

مرد با اخم پوفی کشید و قانع‌نشده سری تکان داد، گامی به پشت برداشت و برگشت و جلوتر از افسون به راه افتاد. فکرش به شدت مشغول بوده و صورتش در هم رفته بود. افسون غرورمندانه از او جلو زد و چون رئیسی پیش رفت. مهرداد نگاهی به اندام ریزه میزه او کرد، آیا کارش درست بود؟ آیا کار خوبی کرده که به او اعتماد کرده بود؟ یک چشمش را بست و سپس و انگشت شصت و سبابه از پشت قدمش را اندازه گرفت، لبخندی روی لبش نشست. این دخترک یک وجبی که با انفاق به یک و نیم وجب می‌رسید می‌خواست او را نجات دهد؟ شی*طان‌وارانه خندید و خبیثانه نزدیکش شد، ناگهان مقابلش قرار گرفت و با گرفتن زانوهایش او را چون کیسه‌ی آرد به روی شانه‌اش انداخت.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
فریاد افسون زلزله‌ای طوفانی به پا کرد و دست و پا زدن‌هایش مهرداد را به خنده وا داشت:
- مردک رهایم کن... مرا رها کن.
جیغ‌های بلندش گلویش را خراشیده و او را به سرفه انداخت، شاهزاده با خنده او را روی زمین گذاشت و سعی کرد با دست موهای بلند و پریشان او را سامان دهد. چهره‌ی خشن و خشمگین افسون مقابل دیدگانش بانمک به نظر می‌رسید و او را سر شوق می‌آورد، برای اولین بار در زندگیش با مهربانی گونه‌ی دخترک را کشید و گفت:
- با دیدن تو دلم می‌خواهد هر چه زودتر مراسم سور و عروسیم با آسنات برگزار شود و ایزد کودکی چون تو به من عطا کند.
افسون با اخم سرش را از او دور کرد و با خود گفت:
- به چه حالی افتادی افسون! حال این مردک احمق تو را به تمسخر گرفته. کجاست آن خوی وحشی که کسی جرعت مقابله با آن را نداشت... چه زود پیر شدی دختر!
پوزخندی نثار مرد کرد و با بالا انداختن کمان ابروهایش گفت:
- با دیگری سور کنی و کودک همچون خودت به من برود؟!
مهرداد با شیطنت چشم گرد کرد و حیرت در نوایش نهفت:
- اوه راست می‌گویی باید با تو سور کنم تا دخترکم شبیهت شود.
افسون چشم غره‌ای به او رفت که قهقهه‌ی مرد را بلند کرد. سکوت را پیشه کرده و به راه‌شان ادامه دادند که مهرداد پرسید:
- نمی‌خواهی بگویی چرا به این‌جا امده‌ایم؟
افسون گامی برداشت و با نیم نگاهی به او جواب داد:
- اگر بتوانیم خون شکارچیان را از بین ببریم‌‌ از این‌جا نجات پیدا خواهیم کرد اما مراحلی را باید پشت سر بگذاریم که کسی نمی‌داند چگونه است. پیشگوی اعظم زمانی که به خانه‌اش رفتم گفت که تو می‌توانی خون آن‌ها را یافته و نابود سازی. البته من تا حدودی با این‌جا آشنا هستم.
مرد سری تکان داد که ناگهان صدای رعب‌آوری به گوشش خورد و به ناگاه از چهار سوی‌شان و از اعماق زمین حصاری دیوار مانند بیرون آمد و آن‌ها را به اسارت گرفت. مهرداد با چشمانی گرد شده به اطرافش نگریست، چنان متعجب شده بود که حتی توان حرکت و نجات خود را نداشت. افسون دست به ک*مر زد و گفت:
- اولین مرحله!
مهرداد نگاهی به دیوارها کرد فرو رفتگی‌هایی برای بالا رفتن از دیوار وجود داشت، با خونسردی لبخندی زد و گفت:
- اگر همه‌ی مراحل به اندازه‌ی این آسان باشند که راحت می‌توانید این جهنم دره را به فنا دهیم.
به سمت دیواری رفت و دستش را در فرو رفتگی گذاشت و پایش را در فرو رفتگی دیگری و خود را بالا کشید که خواست پای دیگرش را روی برجستگی دیوار قرار دهد که پایش سُر خورد افتاد با افتادن صدای مهیبی پیچید و دیوارها کمی به جلو پیشروی کردند. مهرداد که متوجه‌ی حرکت دیوارها نشده بود باری دیگر خواست بالا برود، اما دوباره نقش بر زمین شد و دیوار بیشتر متراکم شد. مرد متعجب ایستاد و به افسون که متفکر به گوشه‌کنار آن حصار می‌نگریست خیره شد، افسون سری تکان داد و رو به مهرداد گفت:
- با هر بار افتادن دیوار را به جلو می‌آیند اگر آخرین شانس‌مان را از دست دهیم قطعاً له و داغون می‌شویم بهتر است قبل از بالا رفتن از دیوار به راه‌های دیگر بی‌اندیشیم‌.
مرد برای موافق نشان دادن خود سری تکان داد و به حصار نگریست. فرورفتگی‌های کوچک تا بالای دیوار کشیده و راه فرار را نشان‌شان می‌داد چیز دیگری به چشم نمی‌خورد. افسون گوشه‌ی دیوار تکه سنگی کوچک را دید آن را برداشت و با تعجب خیره‌اش شد. مرد با دیدن سنگ درون دستان دخترک به سمتش رفت و گفت:
- فکر می‌کنم جای سنگ در یکی از فرو رفتگی‌هاست.
افسون نیز سری تکان داد و خواست سخنی بر زبان بیاورد که به ناگاه دیوار تکان خورد و شروع به جمع شدن کرد مرد متعجب به اطراف نگریست که با فریاد ترسان افسون به سمت دیوار رفت:
- سریع باش... .
مرد با دستپاچگی و تیله‌گانی که مدام به اطراف خیره می‌شد یکی‌یکی فرو رفتگی‌ها را با سنگ پر کرد؛ اما سنگ یا وارد آن‌ها نمی‌شد و یا بسیار کوچک بود. مرد کم‌کم از دیوار بالا رفت و سوراخ‌های دیگر را امتحان کرد ولی تلاشش بی‌فایده بود. دیوار چنان متراکم و جمع شده بود که فقط چهار آدمیزاد در آن‌جا جا می‌شد. افسون با خشم و ترسی که سعی در پنهانش داشت دست و پا زنان رو به مرد غرید:
-‌ زود باش چکار می‌کنی می‌خواهی چون گوشت لِه و نابود شویم.
مرد با خشم به او نگاه کرد و فریاد زد:
- مگر کوری و نمی‌بینی که دارم تلاش می‌کنم که خودمان را از این مخمصه نجات دهم پس سکوت کن و سخن نگو.
ناگهان سنگ از بین انگشتان دستش افتاد و او حیران و نا‌امید شده ناله‌ای کرد. فضای بین دیوار کوچک شده و موجب تنگ شدن جایشان و فشرده شدن‌شان می‌شد. افسون خم شد و سعی کرد سنگ را بر دارد؛ اما نمی‌شد صورتش از درد فشرده شدن در هم رفت و ناله‌ی پر دردش به گوش مهرداد خورد که بازویش توسط برجستگی دیوار چاک می‌خورد. افسون با انگشتان پایش سعی کرد سنگ را بردارد و زمانی که موفق شد با آخرین امید آن را در فرو رفتگی مقابلش جا داد ناگهان دیوار متوقف شد نفس دخترک به سنگی از دهانش خارج می‌شد و ابروهایش در هم پیچیده شده بود به ناگاه دیوار با شدت به درون زمین فرو رفت که شانه‌ی برهنه‌ی دخترک را خراشیده و باعث افتادن مرد شد.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
مهرداد که به پشت نقش بر زمین شده بود از درد صورتش درد هم رفت و با کف دست دیگرش زخم روی بازویش را پوشاند. نگاهش را گرداند، چشمش به افسونی خورد که پشتش خراش‌های عمیق بزرگ و کوچکی ایجاد شده بود با نگرانی برخاست به سمتش رفت دست خونی‌اش را روی شانه‌ی او گذاشت و با اخمانی که از نگرانی در هم رفته بود گفت:
- افسون؟
افسون که چشمانش را بسته با درد کمی اخم کرده بود دستش را تکان داد که زخم‌های عمیق روی شانه‌ی برهنه‌اش ناپدید شد. مرد با دهانی که چون دهان ماهی باز و بسته می‌شد به او نگریست. افسون با دیدن حالتش لبخندی دردناک و مصنوعی بر ل*ب نشاند و گفت :
- خودشان از بین می‌روند ولی دردشان پابرجاست.
مرد ابرو بالا انداخت به زخم خود نگریست، اما آن شکافی که خون از آن جاری بود تغییری نکرد. مهرداد با اخم طلب‌کارانه‌ای به دخترکی که درد در تیله‌گانش موج می‌زد، نگریست. افسون سریع رو برگرداند و شروع به گام برداشتن در آن جنگل سیه و مرموز کرد. زمزمه‌اش به گوش مهرداد که پشتش روانه بود خورد:
- فقط برای من این‌گونه‌ است.
مرد کنارش قرار گرفت و تمسخرانه پرسید:
- چرا مگر خون تو اصیل‌تر از خون من است.
پوزخندی بر لبان دخترک نشست و لحن تلخش اندوه بر چهره‌ی مهرداد نشاند:
- می‌دانی که من محکومم تا ابد در این جهنم بمانم و بسوزم پس اگر قرار باشد این زخم‌های عمیق بمانند قطعاً خیلی پیش‌تر می‌مردم و از سرزمین رانده شدگان نجات پیدا می‌کردم. اما این‌گونه نیست جای زخم‌هایم خوب می‌شوند ولی درد طاقت‌فرسای‌شان باقی می‌ماند.
مرد با اخمی از غم مچ دستش را گرفت و سرگردان پرسید:
- مگر چکار کردی افسون؟ ... چکار کردی که چنین کیفری برایت انتخاب شده.
دخترک با تیله‌گانی که در اشک غوطه‌ور بود به مرد نگریست و گفت:
- گاهی تاوان دیگران را تو خواهی داد... .
اشکش چکید و ادامه داد:
- راه دیگری نداری مجبوری که تحمل کنی.
حسی عجیب و غمناک وجود مهرداد را فرا گرفت. دخترک بانمک مو سیه راست می‌گفت گاهی تاوان گناه تو را دیگران می‌دهند. تاوان گناه شاهزاده را دیگران دادند. مردند، زخمی شدند، بی‌آبرو شدند، آواره شدند، گناهکار شدند. مرد با اندوه دستانش را باز کرد و با اشاره‌ی چشم افسون را دعوت به آغوشش کرد. دخترک با دیدگانش اشک باران به او نگریست و با فشردن لبانش خود را در آغو*ش او کوباند آغوشی که سالیان سال است که نظیرش را ندیده بود کرد که بیشتر از افسون به آن آغو*ش نیاز داشت با دردی بی‌درمان دخترک را به خود فشرد.

***
ساعات طولانی را در سکوت به راه رفتن گذراندن شاهزاده در فکر گناهانی که کرده و افسون در فکر نجاتش در سرزمینی که سال‌های طولانی را در گذرانده؛ اما هر دو آرام بودند. آرام بودن از آغوشی که با فکر به آن لبخند بر ل*ب‌شان می‌آورد. شاهزاده با خستگی کنار درختی نشست و به آن تکیه داد. زخمش تا اندک زمانی پیش خونریزی داشت و کنون خون کنار شکاف خشک شده بود. افسون کنارش نشست و سر به درخت خشکیده پشتش تکیه داد، مرد خمیازه‌ای کشید. پرو بود دیگر! اگر نبود که با بی‌خیالی دراز نکشیده و سر روی پاهای قلمی و نحیف افسون نمی‌گذاشت. افسون که از حرکت او حیران مانده بود با دهانی باز خیره‌اش شد. خواست چیزی بگوید که صدای نفس‌های عمیق و آرام مرد را که به خواب رفته بود شنید. دخترک کمی معذب بود و با لبانی که در دهانش فرو برده بود مدام تکان می‌خورد. اندکی بعد بی‌اختیار لبخندی بر ل*ب نشاند و نگاهی به او که پشتش رو به افسون بود، نگریست. غنچه‌ی لبانش باز شد و خندید انگار که این پسرک دیوانه‌تر از این‌حرف‌ها بود. دستش بی‌اختیار به سمت موهای مشکین و بلند پسرک رفت و شروع به نوازش آن‌ها کرد. عجیب بود که از این پسرک بد‌اخلاق دیوانه خوشش می‌آمد، همان لحظه مچش اسیر پنچه‌ی مرد شد و صدای بم و مردانه‌ی مهرداد نوای گوشش:
- خوشا به تو پنجه طلا... زمانی که از این‌جا نجات پیدا کردیم تو را به قصر می‌برم شاید هم با تو سور کردم که هر شب مورد نوازش‌های م*ست کننده‌ات قرار گیرم.
افسون که خنده‌اش را پنهان می‌کرد، آرام با کف دست بر سر او کوبید و با تکان پاهایش گفت:
- جوانک دلت می‌خواهد که سیه و کبودت کنم.
مهرداد با لجبازی سرش را از روی پاهای او را بر نداشت و گفت:
- سیه و کبود شدن توسط یک دخترک ریز و کوچک جالب به نظر می‌رسد... حال تکان نخور می‌خواهد بخوابم.
افسون با بدخلقی پاهایش را تکان داد اما رقیب لجبازی مهرداد نشد، مهرداد با خباثت دست دخترک را با سرش نزدیک کرد و گفت:
- زود باش
افسون چشم ریز کرد ل*ب در دهان برد. این مردک چه لوس بود و امان از رویی که بی‌رو نمی‌شد. در آخر مجبور شد که موهای مشکین و نرم مرد را مورد نوازش‌های جادویی‌اش قرار دهد در بین همان نوازش‌ها پلک‌هایش روی هم افتاد و به خواب رفت. با بی‌حس شدن پاهایش چشم باز کرد و به اطراف نگریست. همان تاریکی و سیاهی به چشمش خورد، به مرد که مظلومانه سر روی پاهای او گذاشته بود نگاه کرد. انحنابی به روی لبان دخترک نشست، ناگهان پاهایش را با شدت تکان داد که مرد ترسیده در جایش پرید. خنده‌ی دخترک را که شنید اخمی کرد و چشم غره‌ای به ظاهر خندان او رفت. کمی در جایش نشست و سپس ایستاد و گفت:
- سریع‌تر راهی شویم تا بتوانم شب را در تخت نرم و گرمم... .
و با شیطنت افزود:
- و در آغو*ش تو بخوابم.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
افسون سنگی برداشت با شدت به سمت او پرتاب کرد. با خشمی ظاهری برخاست تا به‌دنبالش بدود درحالی که قلبش پذیرای موجی از لذ*ت بود که به‌ این سمت و به آن سمت می‌رفت. در آخر نیز با چرب‌زبانی‌های مرد کوتاه آمد تا او را مورد ضربات سهمگینش قرار ندهد که ناگهان دری در آن جنگل سیه مقابل‌شان پدیدار شد زمانی که در باز شد دختری زیبا رو از آن خارج با کرشمه به سمت مهرداد رفت مهرداد که با حیرت و شگفتی به زن خوش‌سیما می‌نگریست. لبخند محوی زد غافل از چهره‌ی متحیر افسونی که به در چشم دوخته بود. آن طرف در جنگلی قرار داشت، جنگلی سرسبز با گل‌های سرخ همان‌جایی که افسون مو سیه درحال گشت گذار بود، همان‌جایی که گیر شکارچیان زمان افتاده و به اسارت‌شان در آمد. همان‌جا که سالیان سال‌هاست گوشه‌ی ذهنش ذخیره ماندگار شده بود. اشکش چکید و با چهره‌ی اندوهگین و قلبی سرشار از ذوق به سمت در دوید؛ اما ناگهان در چوبی ناپدید و در دیگری در گوشه‌ی دیگر پدیدار شد و زنانی نیمه پوشیده با لباسانی که طنازی‌شان را به رخ می‌کشید، از آن خارج شدند. دخترک گریان به سمت آن در دوید؛ اما آن نیز ناپدید شد. زن با ناز و ادا برای مهرداد حیران کرشمه ریخته و او را وسوسه‌ی زیبایی خود می‌کردند. موهای مرد توسط زنی سفید ناز و نوازش می‌شد، بازوهایش در حلقه‌ی دستان دخترانی طلایی مو گیر افتاده و زنانی دیگر اطرافش را فرا گرفته بودند. تنها لازم بود دستش به سمت یکی از آن‌ها دراز شود تا آن سراب‌ها او را چون افسون به طلسم ابدیت محکوم کنند. لبخندی بر لبش شکل گرفت و حریصانه نگاه در بین‌شان چرخاند. افسون بی‌نوا نیز به برخورد خود به این زن و آن زن قصد داشت خود را به یکی از درها رسانده و از این زندان خلاص شود. اشکش چکید و هق‌هقش گوشش را خراشید، تمام سال‌های اسارت و سختی که در این جهنم کشیده بود از مقابل دیدگانش گذشت. سالیان درازی‌ست که با حسرت انتظار رفتن را می‌کشد، رفتن چون مردمانی که آمده و بعد از زمانی اندک و گاهی طویل بارشان را بسته و با مرگ نجات یافته‌اند. حاضر به مرگی پر از درد و پر از عذاب بود؛ اما این شکنجه‌ی زجرآور را نمی‌خواست. از این زندگی ادامه‌دار و ابدی بود خسته شده و لبریز از اشک بود. لبالب از بغض بود! با اندوه از این سمت به آن سمت می‌دوید و یک قدم‌مانده به در ناپدید شدن آن را مشاهده می‌کرد. انگار به جنون رسیده بود و تنها یک هدف برایش مشخص بود فرار از آن‌جا. مهرداد که خام زنان خوش‌چهره و دلبر اطرافش شده بود دستش را تکان و اندکی آن را دراز کرد که دختر ل*ب اناری مقابلش را در اسارت گیرد که از گوشه‌ی چشم در میان زنان جنبشی را حس کرد. با نیم نگاهی حواس پرت به آن‌جا افسونی را دید که با ریختن مرواریدهای گران‌قدرش از این سو به آن سو می‌رود‌. ناگهان به خود آمد و بازوانش را از دام تنگ زنان اطرافش نجات داد. با دیدن درماندگی دخترک انگار که درماندگی و فرو پاشی خود را می‌دید، زنان را کنار زد و خواست به سمت او برود و باری دیگر با در آغو*ش گرفتنش او را آرام کند که ناگهان از پشت کشیده شد. نگاهی به پشتش انداخت که آن زنان را با صورتی زشت و ترسناک دید دیگر خبری از آن تیله‌گان رنگارنگ نبود. این‌بار گودی خالی و سیاهی خودنمایی می‌کرد و امان از آن پوست و سوخته و دهانی که بیش‌از حد باز بود مرد با حیرت خود را به شدت تکان داد و فریاد زد:
- افسون؟!
اما افسون گیج و سرگشته موهایش را در پنجه گرفت و با تیله‌گانی که مهرداد را نمی‌دید ترسیده به اطراف نگریست. قفسه‌ی سینه‌اش از نفس‌های بلندی که می‌کشید بالا پایین شده و پوست صورتش به سرخی می‌زد. مهرداد با دیدن آن صحنه فریادی زد و خود را با توان توانی که داشت به سمت او کشید بی‌توجه به دستان آن جنیانی که کَنده می‌شد. چشمانش فقط دختری کوچک و معصوم را می‌دید که نیاز به کمک داشت، با نگرانی بیشتری خود را به سمت او کشید تا این‌که دستان زنان او را رها کرد. خود را با وحشت به افسون رساند و سر او را در سینه‌ی خود فرو برد. زنان با جیغ و فریاد به سمت‌شان دویده و تعداد درها هر لحظه بیشتر می‌شد. افسون با گریه و ترس دست به دور ک*مر مرد حلقه کرد و او را محکم در بر گرفت و چشمان مهرداد برای ندیدن آن فاجعه و هیاهو بسته شد. ناگهان صداها از بین رفت و جنگل جادویی در سکوتی سهمگین فرو رفت. مرد نفس‌نفس‌زنان چشم باز کرد که همان درختان سیه و خشکیده را دید. خبری از پری‌ها و شیاطین جنگل نبود، خبری از درهایی که به سوی محلی پرطراوت باز می‌شد نبود. فقط صدای گریه‌ی سوزان افسونی به گوش می‌رسید که طاقتش سر آمده و دیگر تحمل این مکان را نداشت. مهرداد دستی نوازش وار به روی موهای پریشان او کشید و چانه روی سرش گذاشت.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
کم‌کم گریه‌ی دخترک بند آمده و فقط صدای هق‌هقش به گوش می‌رسید. مرد که هنوز قلبش از دیدن صحنه‌های ترسناک و عجیب تند‌تند می‌زد، برای این‌که حال دخترک را عوض کند با زبانی بی‌اختیار شده گفت:
- قرار است بعد از سور همیشه این‌گونه مرا در آغو*ش گرفته و سر شوق بیاوری.
ناگهان ضربه‌ی محکم افسون به سرش خورد و آخی بر زبانش جاری کرد. چشمان سرخ و لبریز از اشکش مخالف لبخند محو روی لبانش بود و صدای خراشیده‌اش نوای دل‌نشین‌ گوش‌های مهرداد شد:
- می‌دانی من چندین و چند بار است که با ترس و وحشت به این‌جا امده و دست خالی برگشته‌ام؟
ابروهای مرد بالا رفت و با حیرت به دخترک نگریست لبخند افسون گسترش یافت و ادامه داد:
- هر بار یا در مرحله‌ی اول می‌ماندم و مرگی نمایشی و دردناکی نثارم می‌شد... گاهی هم در این مرحله‌ی سهمگین با وسوسه‌ی سرزمین مادریم با شکست مواجه می‌شدم و هر بار بعد از مرگ زجرآورم، احیا و دوباره به سرزمین رانده شدگان فرستاده می‌شدم.
با حسی عمیق و ناشناخته به مرد نگریست، قلبش در تیک‌تاک زدن اوج گرفت و با افتخاری که سعی در پنهانش داشت گفت:
- اما با وجود تو دیگر آن احساس وحشت و ناامنی را در این‌جا را ندارم... با وجود تو احساس می‌کنم قطعاً از این بلا نجات یافته به کشورم باز می‌گردم. پیشگوی اعظم سخنش صحیح بود تو می‌توانی به من... به تمام رانده‌شدگان فرصتی دوباره دهی شاید دلیل به اسارت گرفته شدنت همین باشد شاهزاده.
صحنه‌های جنایت و بدی‌های مرد مقابلش جان گرفت. صدای داد و فریاد کودکان و زنانی که مورد آزارش قرار می‌گرفتند، پرده‌ی شنوایی‌‌اش را لرزاند. با تیله‌گانی اندوهگین و رخی غم‌زده به دخترک نگریست سرش را به طرفیت تکان داد و گفت:
- خیر... این‌گونه نیست افسون! این‌گونه نیست... من بد هستم، ذاتم بد است و هیچگاه تلاشی برای خوب بودن نکردم این‌جا عاقبت انسان‌های ظالمی چون من است.
دخترک دست بر روی لبان گوشتی و صورتی رنگ مرد گذاشت و با لحنی ملایم گفت:
- شاهزاده این فرصت نه تنها برای ما هست... بلکه زمانی برای جبران تو هم هست.
لبخندی غمگین چهره مرد را نقاشی کرد خیره‌ی چشم‌های کشیده و مشکین افسون شد و جادو شده سرش را نزدیک برد که ضربه‌ی دیگری بر سرش خورده و آخش را در آورد:
- دیگر زیاده‌روی نکن مردک.
خنده‌اش گرفت و با لحنی که قهقهه‌ای بلند در آن نهفته بود، به دخترک مشغول راه رفتن گفت:
- همین دیوانه بازی‌هایت را بعد از پیوندمان هم انجام می‌دهی؟
اما جوابی از دخترک پشت کرده به خود نشنید و لبخند خاصی که بر لبش بود را ندید. رفتند و رفتند که به مسیری شنی رسیدند وجود آن مسیر شنی در جنگل جادویی برای‌شان حیرت آور بود مهرداد به افسون نگریست سپس گفت:
- حال چه کنیم دخترک؟
افسون شانه‌ای بالا انداخت و گوشه‌ی لبانش را به پایین راند:
- نمی‌دانم من تا‌کنون تا به اینجا پیش نرفته‌ام پسرک!

- پس برویم تا ببینیم دیگر چه بلایی قرار است بر سرمان فرود آید.

سپس مسیر شنی را که دانه‌هایش چون گدازه‌ی آتش داغ و سوزان بود، گذشتند. برای افسونی که سال‌هاست مسیرش چون آتش است حیران‌کننده نبود، اما برای شاهزاده‌ای که در ناز و نعمت زیسته صورت دیگری داشت. در طول مسیر آخ و ناله‌های اغرار کننده‌ی مهرداد نوای شنیده شده بود. انتهای مسیر به ورودی غاری ختم می‌شد غاری که جنسش از سنگی بود که از آن آتشی شعله‌ور بود. با وحشت به ورودی بزرگ غاری نگریستند. اندکی درنگ کرده تا تصمیم بگیرند ادامه دهند یا خیر. در آخر گام به جلو برداشته وارد غار شدند، درون غار خلاف خارجش خنک و تاریک بود. مهرداد برای جلوگیری از ترسیدند شروع به سوال پرسیدن کرد:

- آخرش چه می‌شود می‌میریم؟

- اگر بتوانیم این‌جا را به فنا دهیم زنده می‌مانیم.

مرد ل*ب در دهان برد. بعد از مکثی گفت:
- احساس می‌کنم همه‌ی‌شان خواب و رویاست... خیلی عجیب بود افتادن در جایی پر از حیوانات وحشی و عظیم‌الجثه این مردمانش عیب‌های ترسناکی دارن و تو... .
افسون روشنایی کوچکی در فاصله‌ی زیاد از خود دید همان‌طور که به سمتش می‌رفت گفت:
- هر کس طبق عمل‌هایش تغییر کرده یا گناهانش چون حیوانی شیطانی پدیدار شده تا همیشه با مکیدن خون صاحبش زنده بماند.
مهرداد متعجب چشم ریز کرد و گفت:
- یعنی... .

- آری... من شیطانی‌ترین حیوان را دارم.

گوشه‌ی لبش را خاراند و ادامه داد:
- وقتی که به دنیا آمده بودم... .
مهرداد مشتاق به اویی که قصد گفتن رازش را داشت گوش سپرد:
- پدر و مادرم پیروان شی*طان بودند... ان‌ها مرا تقدیم شی*طان کردند و من جسمی شدم برای ورود شیاطین و انجام کارهای پلیدشان... .
چشمان مهرداد از شدت گشاد شدن به درد افتاده بود و قادر به تلکم و گفتن سخنی نبود گیج و حیران سرش تکان داد و گفت:
- متوجه نشدم، تو کالبد... .

- آری من کالبدی هستم که اجنه و شیاطین به آن ورود کرده و به وسیله‌ی من گناهان‌شان را انجام می‌دهند... اما مجازاتش فقط برای من است... برای همین موضوع است که تا ابد به این‌جا تبعید شده‌ام.

مهرداد بازوهای او را در پنجه‌هایش گرفت و با اندوه به چشمان مشکین دخترک نگریست و گفت:

- اما تو مقصر نبودی.
- چه کسی هست که بتواند این را ثابت کند... همه آن جنایت‌هایی که جسمم بی‌اختیار انجام می‌داد را دیدند
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
فاصله‌ای میان لبان مهرداد افتاد. خواست سخنی بگوید که ناگهان به پشت کشیده شده و با شدت به گوشه‌ی غار پرت شد. افسون حیران خواست به سمت مرد برود که صدای نکره‌ای را شنید:
- افسون حال مرا به بازی گرفتی.
چشمان افسون از شنیدن صدای ملکه گرد شد، سرش را چرخاند و اخم کرده به ظاهر ترسناک او نگریست. شده بود همان اجنه‌ایی که در پشت پرده‌ی مخملی و زیبا پنهان می‌شد. چشمان مشکین و سیاه‌چاله مانندش که خیره تیله‌گان افسون بود، سرد و یخی شده و موهای بلندش تا بیرون غار امتداد داشت. صورتش پوسیده و ترک‌های عمیقی داشت و در هر گامی که برمی‌داشت ندای چیرک‌چیرک غضروف‌هایش به گوش می‌خورد. لبانش کش خورده و ترسناک بودنش را دوچندان می‌کرد:
- با این‌که می‌دانستی اما باز هم از دستور من سرپیچی کردی.
افسون تک ابرویی بالا انداخت و دستانش را پشتش حلقه کرد گفت:
- خودتان بهتر می‌دانستید ملکه که من روزی بالاخره این مکان را نابود می‌کنم... و برایم اندکی اهمیت ندارد که با نابودی رانده شدگان تو هم به فنا می‌روی.
مرد متعجب به سخنان آن‌ها گوش سپرده بود که با علامت دست افسون به معنای برو نگاهی به اطراف کرد. مسیری که پیش می‌رفتند به روشنایی می‌رسید. آرام‌آرام گام برداشت و همان‌طور که خیره ملکه و افسون درحال گفت‌و‌گو بود از آن‌ها دور شد. ناگهان اطراف ملکه را مارهای سیاه و سبز رنگش فرا گرفتند که آماده باش قصد حمله به افسون را داشتند. دخترک با بی‌خیالی نگاهی به ملکه‌ای که از شدت خشم پوستش در حال آتش گرفتن و سوختن بود کرد، دو انگشتش را به سمت دهانش برد و سوت بلندی زد که سکوت همه جا را فرا گرفت. اندکی گذشت که ناگهان زمین شروع به لرزیدن کرد. مهرداد با قدم‌هایی که به خاطر لغزش زمین می‌لرزید را کنترل کرد و با تمام توان به سمت آن دریچه‌ایی که بزرگ‌تر می‌شد و نور بیشتری از خود منتشر می‌کرد، دوید. اما حرکاتش مارپیچ و ناهموار بود. به پشت سرش نگاهی انداخت که زمین لرزه متوقف شد و ناگهان مار افسون به شدت به سمتش رفت و پشتش ایستاد و با چشمان زهرآلودش خیره‌ی ملکه شد. با علامت انگشت ملکه مارهای کوچک و بزرگش به سمت افسون و حیوان غول‌آسایش یورش بردند. مار افسون خزید و مقابلش قرار گرفت تا آن موجودات موذی آسیبی به صاحبش نزنند. مارهای ریز روی تنه‌ی حیوان افسون خزیده و نیش‌های تیزشان را در پیکر او فرو بردند؛ اما مار عظیم‌الجثه بدون اندکی درد با دمش آن‌ها با گوشه‌ی غار پرت کرده و باقی‌مانده‌ی شان را با نیش‌های بزرگش دو نصف کرد. ملکه با دیدن صحنه‌ی مقابلش خشمگینانه فریاد گوش‌خراشی زد که مارهای زنده باری دیگر به سمت افسون هجوم بردند؛ اما ناگهان در مقابلش ایستاده و با ترسی آشکار آرام‌آرام از افسون دور شدند. ملکه متعجب به آن‌ها نگریست و خشمگین به افسون چشم دوخت؛ اما با دیدن چهره‌ی افسون‌ چشمانش گرد شد. چشمان سیاه افسون اکنون چون ماه آتشین سرزمین رانده‌شدگان بود. همان‌قدر سوزاننده و ترسناک، موهای مشکینش آتش گرفته و جایشان شعله‌های آتش نقش زلف او را بازی می‌کردند. دیگر خبری از آن لباس سیاه پاره نبود. آتش بود، شعله بود، سرخ بود، نارنجی بود. ملکه گامی به پشت راند و به صدای عجیب افسون که دیگر نشانی از ظرافت نداشت، گوش داد:
- انگار فراموش کرده‌ای که من یک شی*طان واقعی هستم.
 
آخرین ویرایش:
برترین کتابخوان سال ۱۴۰۲
ویراستار انجمن
برترین‌ مقام‌دار سال
Dec
784
2,177
103
نپتون
ملکه با ترس قدمی عقب رفت و چیزی زیر ل*ب زمزمه کرد. مهرداد با دیدن افسون حیران ماند، پفی کشید و با چند قدم بزرگ خود را به دریچه‌ی نورانی رساند و واردش شد. به خاطر روشنایی چشم بست و دست به روی دیدگانش گذاشت تا این‌که به چشم‌هایش به نور و روشنایی زیاد عادت کرد. سپس نگاهش را در اتاقکی که دیوارهایش از جنس طلا بودند دوخت. اتاقک خالیِ خالی بود؛ اما رو‌به‌روی مرد میزی سرخ‌رنگ قرار داشت که رویش سه جام گذاشته شده بود. جا‌م‌هایی طلایی رنگ که کمی‌ پایین‌تر از لبه‌اش با الماس‌های آبی زینت داده‌شده. مرد به سمت جام‌ها دوید و یکی را برداشت که درونش مایعی خونی رنگ دید. انگار که خون شکارچیان را پیدا کرده بود، بدون درنگ اولین جام را روی زمین خالی کرد که صدای جیغ گوش‌خراشی شنیده شد. ملکه با شنیدن ندای گوش‌خراش وحشت زده به سمت دریچه دوید و مارهایش که هر لحظه بیشتر می‌شدند، خود را به روی افسون و انداخته و حواس مار غول‌آسا را پرت کردند. مهرداد دومین جام را خالی کرد که زمین با شدت لرزید و سقف غار شروع به ریزش کرد ملکه خشمگین خود را سریع به مرد رساند و خواست چنگال‌های تیزش را به سمت قلب او نشانه برود که افسون مقابلش پدیدار شد و پنجه‌هایش را گرفت، رو به مهرداد فریاد زد:
- شاهزاده آخرین جام را خالی کنید.
ملکه با فریاد چنگالش را آزاد کرد و با شدت به سمت افسون نشانه رفت، مهرداد وحشت‌زده به سرعت اخرین جام را خالی کرد که زمین لرزه افزایش یافت و دیوارها فرو ریختند. همان لحظه چنگال ملکه بر قفسه‌ سینه‌ی دخترک آتشین فرو رفت و آن را درید. زمین لرزه خوابید و صداها محو شد، مهرداد با وحشت به افسونی که حیران به ملکه نگاه می‌کرد و خون از قفسه سینه‌اش می‌ریخت، نگریست و زمزمه کرد:
- افسون... .
ناگهان همه چیز ناپدید شد و در سیاهی فرو رفت... .
***
با شنیدن صدای فردی اخمی کرد و سعی کرد چشمانش را باز کند:
- شاهزاده؟ ... شاهزاده؟
پلک‌هاس سنگینش را گشود به سربازانش نگریست که او را تکان می‌دادند. با وحشت از جای برخاست و به اطراف نگریست که خود را در صحرا دید، همان صحرایی که آن سه موجود را مشاهده کرده بود. حیران و سرگشته به دور و اطرافش نگریست. قلبش به درد آمده بود و حس بدی داشت. یعنی همه چیز خواب و خیال بود؟ آیا افسونی وجود نداشت؟ و دخترک مو سیاه خیالی بیش نبود؟
***
درحالی که غمگین و اخم کرده از پله‌های قصر پادشاه رُم بالا رفت، به پادشاه تاج به سر و با همسر سیه مو و زیبا‌رویش که به پیشواز دامادشان آمده بودند، می‌نگریست. وقتی که مهرداد روبه‌روی‌شان قرار گرفت پادشاه با شادی لبخندی زد و خواست ورودش به قصر را خوش‌امد بگوید که صدایی ظریف به گوش‌شان خورد:
- خوش آمدید شاهزاده مهرداد.
مهرداد با شنیدن صدا به سرعت سرش را بالا آورد و به دخترکی ریز جثه که لباسی سفید از جنس حریر به تن داشت و آن را با کمربندی طلایی زینت داده بود، نگریست. موهای سیاه و بلند دخترک را از نظر گذراند و به تیله‌گان مشکین نگاه کرد، لبانش لرزید و قلبش با اوج زد. پادشاه لبخندی زد و رو به دخترک گفت:
- آسنات دخترم.
مهرداد با چشمان گرد به افسون نگریست، افسون بود! خودِ خودش؛ اما نام آسنات رویش سنگینی می‌کرد. افسون نگاه شرارت‌بارش را به او دوخت و با لبخند چشمکی نثارش کرد.

پایان

 

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا