تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دروغ کنار من | آفتابگردون

وضعیت
موضوع بسته شده است.
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
مک‌کالگ، دستکش به دست، آمده بود تا دسته‌ی پلنگی چاقو را نشان بدهد و بگوید:
- پاک شده. رد خون زیادی روش نیست.
صرف نظر از لکه‌های قهوه‎‎‌ای‌شده‌ی خون روی تیغه، چاقوی زیبایی بود؛ روی دسته‌اش، خال‌های سیاه نقره‌کوب شده‌ی پلنگی بود. تیغه‌اش در قسمت انتهایی، باریک و خمیده می‌شد؛ خیلی ظریف ساخته شده بود.
سه نفری دور جنازه‌ی آن مرد جوان جمع شده بودند. دکتر کالبدشکاف هم رسیده بود و جونا از اینکه او، دکتر پیتر شاو هست، خیلی خوشحال بود. جونا تنها یک بار، پیش از این با او کار کرده بود؛ اما آرامش و طرز عملکردش باعث می‌شد که زودتر پرده از هویت قاتل و چگونگی قتل، برداشته شود. همچنین او نشان داد بود، می‌تواند به عنوان شخصی در جایگاه شاهد نیز، شایسته باشد.با این‌حال، با توجه به شغلش، فرد خودداری نبود؛ چیزی که جونا اصلا انتظارش را نداشت.
جونا نگاهی به چاقوی خوش‌ساخت انداخت و گفت:
- هیچ اثر انگشتی روش نیست؛ اما خیلی خاصه، مگه نه؟
مک‌کالگ رو به جونا گفت:
- آره، و این کارت رو برای پیدا کردن صاحبش، راحت‌تر می کنه، مگه نه؟
بعد رو به جونا کرد و گفت:
- این لکه‌ها خیلی نظرم رو جلب کرده. اینطور به نظر می رسه که قاتل دسته ی چاقو رو پاک کرده و بعد اون رو اینجا انداخته و رفته.
جونا گفت:
- اون اینجا زخمی نشده... .
این حرف جونا، اصلا لحن سوالی نداشت؛ از خون‌های کم ریخته شده در زیر جنازه این مسئله برایش روشن شده بود. او قبلا قتل‌های مربوط به چاقوکشی را دیده بود؛ همیشه خون فوق‌العاده زیادی همه جا را فرا می‌گرفت. این خون کم، نشان می‌داد، یک شخص دیگر هم در پاک کردن خون راه، همکاری برجسته‌ای داشته است.
- نه نشده... .
این بار دکتر کالبدشکاف بود که حرف می‌زد. او نگاه کوتاهی به در خروجی انداخت و گفت:
- تیمِت، ردپاها رو دنبال کردن؟
مک‌کالگ گفت:
- بله!
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
سپس آن سه نفر، با دقت از آنجا بیرون رفتند؛ وقتی به بیرون رسیدند، دیدند که تیم مک‌کالگ در قسمت لبه‌ای پیاده رو، نوار ورود ممنوع کشیدند و داشتند روی آن کار می‌کردند. خود مک‌کالگ هم دو نفرشان به انتهای پیاده رو فرستاد؛ بعد به آنجا رفت و به تکه‌های پلاستیک شکسته‌ای که در باغچه‌ی برفی ریخته شده بودند، اشاره کرد و گفت:
- اینجا.
در کنار این تکه‌های گودی‌هایی هم در برف به وجود آمده بود، برخی از آن‌ها هم، طوری لکه‌دار شده بود که خون‌آلود به نظر می‌آمد. مک‌کالگ با دیدن این لکه‌ها گفت:
- این لکه‌ها از لبه‌ی پیاده‌رو شروع شدن.
جونا نگاهی به راه انداخت و گفت:
- مطمئنی مال خودشه؟
مک‌کالگ در جواب به او گفت:
- اینا ردپاها، به نظر اندازه‌ی کفش خودش هستن؛ در ضمن حمل کردن اون مرد توسط یه شخص دیگه خیلی سخته.
جونا غرق در فکر گفت:
- باید ببنیم دیشب، کِی برف اومد. به نظر میاد دیگه برف جدیدی روشون ننشسته.
بعد به لبه‌ی پیاده رو نگاه کرد و گفت:
- به نظرت خودش رو با ماشین رسونده.
مک‌کالگ گفت:
- ممکنه؛ اما نظر من رو بخوای، می‌گم با تاکسی اومده، مگر این که کسی تو تاکسی، فهمیده باشه اون داره خون‌ریزی می‌کنه.
جونا گفت:
- شاید یکی بهش حمله کرده باشه. ممکنه چاقو رو تا اینجا، توی بدنش نگه داشته بوده باشه.
شاو گفت:
- به طور قطع می‌شه گفت که توی باغ، چاقو از بدنش بیرون کشیده نشده.
بعد به سمت ردپاها خم شد و گفت:
- جالبه در حال دویدن یا گیج و منگ نبوده.
مک کالگ هم موافق بود و گفت:
- ردپاها، تقریبا صاف و پایدار هستن؛ بنابراین اگه اون داشته از ماشین ضارب فرار می‌کرده، تحت ترس و وحشت هم نبوده.
جونا پرسید:
- یعنی اون نمی‌دونسته، تا چه حد زخمی شده؟
شاو گفت:
- به خاطر آرامش و خودداری عجیبی که افراد موقع از دست دادن خون شدید دارن، میشه احتمال داد که نمی دونسته.
حالا جونا باید انتخاب می‌کرد که کدام خط فکری را برای دنبال کردن، انتخاب کند. او گفت:
- بذار جسد رو بررسی کنم.
بعدش هم چرخید تا کمی در سینت‌کلوز بگردد تا شاید چیزی پیدا کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
کتری دیگر به جوش آمده بود، هانسون چای کیسه‌ای و ماگ را از کابینت در آورد و آب را داخل ماگ ریخت؛ اما هنوز داخل یخچال را نگاه نکرده بود. حالا که نگاه کرد؛ متوجه شد شیری در یخچال نیست. البته دور از ذهن هم نبود که لوئیس با دیدن یک جسد در چارچوب در، دیگر شیرهایی که خریده بود را داخل خانه نیاورده باشد.
هانسون بیرون رفت و با دقت در کنار کابل‌هایی که به باغ می‌رسیدند، گام برداشت و دید پاکت‌های شیر کنار پله، خالی شده بودند.
او برگشت تا بگوید:
- ببخشید، من هرچی گشتم، نتونستم شر پیدا کنم. جایی دیگه‌ای گذاشتینش؟!
برای لحظه‌ای صورت لوئیس خالی از هرگونه حسی شد و گفت:
- اوه. نه، اصلا شنبه‌ها شیر تو خونه نیست. من چقدر احمقم.
و کمی خندید.
هانسون لبخند زد و گفت:
- حماقت به جایی بود؛ وگرنه خیلی زودتر، جسدش رو پیدا می‌کردی.
لوئیس سری برایش تکان داد و گفت:
- اینم دید خوبیه. یادم میمونه.
و به محض اینکه هانسون برگشت، پرسید:
- چقدر طول می‌کشه پیداش کنین؟
هانسون تلاش کرد تا صدایش، به جای استرس، به او اطمینان بیشتری ببخشد و در پاسخ گفت:
- مطمئنم خیلی طول نمی کشه.
لوئیس با نگاهی خیره و ثابت پرسید:
- میشه بگین، کی پیداش می‌‎کنین؟ من واقعا می‌خوام بدونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
مدت زیادی طول نکشید که جونا، به آخر محله‌ی کلوز رسید و تصمیم گرفت، این گردش را با بازگشتن به جاده‌ی بِلمونت، ادامه دهد. دما داشت به صفر می‌رسید، اما روشنایی آسمان صبح هم بی وقفه درحال بیشتر شدن بود. آسمان در بالای هالی‌هیل گرم و نارنجی و گرم بود که به آسمانی سرد و آبی ختم می‌شد. برخی از خانه‌ها هنوز چراغ‌هایشان روشن بود و در پنجره‎‌‌های برخی از این خانه‌ها نیز، صورت‌های نگرانی دیده می‌شد. تمام خیابان را نور چراغ‌های چرخان پلیس فراگرفته بود.
- کسی اون زن رو کشته؟
صدا از داخل خانه‌ی تمیزی با دیوارهای سفید می‌آمد. بام خانه پوشیده از سفال‌های قرمز بود و ایوانی در جلوی آن مشاهده می‌شد. یک جاده‌ی خاکی هم جلوی خانه بود که اطرافش را درختچه های کوچکی احاطه کرده بودند و ریسمانی جلوی‌شان قرار داشت.
خانه نسبت به دیگر خانه‌های اطرافش قدیمی‌تر بود؛ مشخص بود چند صد سال عمر دارد. جونا با خودش گفت، شاید سال‌ها قبل، کل این زمینی که این خیابان در آن ساخته می‌شده، متعلق به این خانه بوده است. با پنجره‌ها و سقف بلندی که داشت، به نظر یک خانه‌ی اشرافی کوچک می‌آمد.
صدا از شخصی که داخل ایوان ایستاده بود، می‌آمد. او یک شلوار از جنس مخمل چوب‌کبریتی، یک بلوز یقه هفت روی پیراهن چهارخانه و کفش‌های پشمالو پوشیده بود. به نظر شصت یا هشتاد ساله می‌آمد.
جونا نگاهی معمولی به او انداخت و گفت:
- ببخشید، چی گفتین؟
آن مرد با کفش‌های پشمالو، انگشت چروکیده‌اش را بالا آورد و به ماشین پلیس اشاره کرد و گفت:
- می‌گم اگه کسی اون رو کشته باشه، خیلی جای تعجب نیست. با یه چیزی مثل اون... .
بعد هم سرش را به نماد رضایت، تکان داد.
جونا صدایش را خنثی نگه داشت و پرسید:
- چرا همچین چیزی می‌گین؟
این‌طور حرف‌ها شاید به نظر خوش‌آیند نبودند؛ اما خیلی در روند کار کمک می‌کردند. ذهن جونا در آن زمان جهانی بود که در آن، هر چیز پیش پا افتاده‌ای، حتی هر اظهار نظر بی‌معنی‌ای، باید شنید می‌شد، باید در دفترچه‌اش یادداشت می‌شد تا به کارمندان گفته شود که رویش کار کنند؛ به امید اینکه بتواند آن‌ها را به مسیر درستی هدایت کند.
مرد پیر گفت:
- خب من تقریبا این‌طور انتظار دارم، حدودا پنجاه درصدی هم مطمئنم. به خاطر تعداد دفعاتی که اونو دیدم میگم، وقتی داشت لنگ‌لنگان از تاکسی پیاده می‌شد. خیلی کم پیش میومد بتونه صاف وایسته. درست مثل کسی که قراره یه قربانی باشه.
جونا سرش را تکان داد؛ اما خیلی موافق نبود. او گفت:
- خوشبختانه خانوم ریکِز، حالشون خوبه. اما من خوشحال میشم اگه بهم بگین، دیشب صدای عجیبی نشنیدین یا چیز متفاوتی ندیدین؟!
مرد با کفش‌های پشمالو، سرش را تکان داد و گفت:
- من؟ نه. چیز عجیبی نبود. یه جمعه شب معمولی بود و مسابقه ی ماشین رانی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
- مسابقه‌ی ماشین رانی؟ همون که مربوط به ماشینای سرعتی هست؟
  • آره همون بچه باحال‌هایی که دوست دارن از جاده‌ی پورتزوود مسابقه رو شروع کنن و به محله‌ی کلوز برسن.
  • خب شما، صداشون رو دیشب شنیدین؟ دقیقا چه موقعی بود؟
  • اوه، تا نصف شب بود. اگه چیز مهمی در این مورد بود؛ من می‌گفتم که اونا هم درگیر این مسئله هستن.
  • اما مگه شما اونا رو می‌شناسی؟
آن مرد سرش را تکان داد و گفت:
- متاسفم، ولی من عادت ندارم تا اون وقت شب تو خیابونا پرسه بزنم.
جونا به آرامی سرش را تکان داد. شاید آن مرد، آن موقع آنجا نبود؛ اما دوربین‌های پلیسِ راه آنجا بودند و رسیدن به آنها هم خیلی سخت و دور نبود. خانم ریکز هم به صدای بلند موتور ماشین اشاره کرده بود؛ چیزی که این مقوله را جذاب‌تر کرده بود. برای همین گفت:
- بسیار خب. فقط هرچی که فهمیدین رو به ما بگین.
این را گفت؛ برگشت و به سمت خانه‌ی شماره‌ی یازده رفت.
شاو مشاهداتش را انجام داده بود و داشت برای انتقال جسد به پزشکی قانونی شهر صحبت می‌کرد. لایتمن و اُمالی هم جلوی دروازه منتظر ایستاده بودند.
جونا پرسید:
- می‌تونم برای بررسی جسد بیام؟
شاو با موافقت گفت:
- آره، مهمون من باش.
مک‌کالگ یک جفت دستکش لاتکس بنفش از جیبش در آورد و به جونا داد. او به سرعت آن‌ها را پوشید و سریع بوی دستکش ها او را تحت تاثیر داد. به قول مک‌کالگ، بوی مرگ می‌داد. کمی خندید و شروع به کار کرد. وقتی فویل دور جسد را باز کرد و با صحنه روبه‌رو شد، حالت تهوع گرفت.
وقتی جونا کیف پول را از جیب پشتی مقتول در آورد، اُمالی خم شد تا نگاه کند. جونا به آرامی و با دقت کیف را باز کرد و کارت اعتباری بیرون را آورد. او نهایت دقتش را انجام داد، که کمترین لم*س را انجام دهد.
- زده آ. پِلاسکتی...
او همچنان به گشتن ادامه داد به کارت عضویت در باشگاه رسید و حرفش را کامل کرد:
- الکس، الکس پلاسکتی.
مک‌کالگ یک کیسه‌ی پلاستیکی آورد تا کیف پول را آنجا بگذارد. جونا هم چرخید تا به جیب راست مقتول برسد، جیبی که به نظر می‌آمد، جای گوشی و در آوردنش از جیب قبلی سخت‌تر بود. زانوی مقتول خم شده و گوشی در فضای به وجود آمده محبوس شده بود. اما با هول دادن آن از بیرون جیب، جونا موفق شد، بیرونش آورد.
یک آیفون بود. اگر منصف باشیم، می‌شد گفت، گوشی به روزی بود. یک قاب پلاستیکی داشت که روی آن طرح یک اژدها به خوبی مشابه طرح روی تی‌شرتش، کار شده بود.
جونا دکمه ی "خانه"‌ی تلفن را زد و لیستی از پیام‌ها، از شخصی دید که به نام "ایشا ملوسه" ذخیره شده بود؛ باید دوست الکس می‌بود. آخرین پیامی که از او آمده بود مربوط به نیم ساعت قبل بود که نوشته بود:

کدوم گوری هستی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
فصل 2
لوئیس



نِیل حرف‌های زیادی دارم که به تو بگم؛ همه‌ی این داستان غمگین و پرپیچ و تاب از صبح شروع می‌شود. من صبح کنار غریبه‌ای از خواب برخواستم و طوری وحشت کردم که برای خودم هم عجیب بود. هیچ‌وقت آن‌قدر نترسیده بودم.
حالا، من اینجا نشسته‌ام، تنها و بدون تو! می‌دانم که دیگر خیلی دیر شده است. آن‌قدر آشفته حالم که نمی‌دانم می خواهم، تو برگردی یا نه؛ اما بعد از همه‌ی این اتفاقات عجیب وقتش رسیده است که همه چیز را آشکار و رها کنم.
و... فکر می‌کنم باید بابت تمام تقصیراتم در این داستان از تو عذر بخواهم. من واقعا برای اتفاقاتی که افتاد و کارهایی که کردم که ما را اینجا کشاند، معذرت می‌خواهم. ببخشید!
اما عذرخواهی دلیل نیست، توضیح نیست، توجیه نیست. تو این‌ها را قبلا به من گفته‌ای. من همه را توضیح می‌دهم، داستان به خیلی قبل‌تر از آن که فکرش را بکنی برمی‌گردد. شبی که ما هم دیگر را دیدیم، همان شبی بود که من با آپریل آشنا شدم؛ شما دوتا آمده بودید، طوری در زندگی‌ام مهم شوید، که من فکرش را هم نمی‌کردم.
هرچقدر تو دوست داری، اینطور فکر کنی که تو داستان زندگی ما را شروع کردند؛ اما آنچه که واضح است این است که آپریل دامونت بود که این کار را کرد؛ آنقدری موثر بود که نمی‌توانی قدرتش را دست کم بگیری. وقتی او تا دیر وقت در مجلس عروسی ما رساند؛ همه‌ی چشم‌ها روی او و لباس‌های بسیار زیبایش بود. لباسش تمام زیبایی او را نشان می‌داد. آن‌ها چشم‌چرانی‌هایشان را از تتوهایش شروع کردند تا به چکمه‌های پاشنه بلند کابویی‌اش رسیدند. چکمه‌هایش جذاب‌ترین چکمه‌هایی بودند که من دیده بودم.
شرط می‌بندم تو هم از دیدنش جا خوردی، مگه نه؟ می‌دانم اگر این را جلوی من می‌خواندی، چشم غره‌ای می‌رفتی و از خودت دفاع می‌کردی.
اما خب، من ترسیدم، چون تو عشق من بودی. این داستان مزخرف دقیقا همین‌طور شروع شد و پایان گرفت. من تلاش کردم تو را از همه چیز جدا و دور نگه دارم. نِیل عزیزم، به خواندن ادامه بده. من واقعا این کار را کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
خب، برمی‌گردیم به روز عقد، من آن‌موقع هم یک شخص آشفته‌ی دردمند بی‌سروصدا بودم. بیشتر اوقات با خودم فکر می‌کنم، چه می‌شد اگر مادرم بیشتر از آن مدت کوتاه زنده می‌ماند و من در کنارش بودم؛ اگر روزهای پرشور نوجوانی‌ام به جای پدر عصبانی و افسرده‌ام با او بودم یا اگر کسی بود که به من می‌گفت چقدر عالی بودم، آن‌موقع زن جوان شاد و پرحرفی بودم. آن‌وقت ممکن بود من کمی عزت نفس بیشتری داشتم، بیشتر حرف می‌زدم و حتی جذاب‌تر از این بودم.
اما حتی فکر کردن به این‌ها هم بی‌فایده است. در حقیقت، من نه اعتماد به نفس داشتم، نه پرحرف و نه جذاب بودم و از هرگونه توجهی می‌گریختم. حداقل قبل از آشنایی با آپریل چنین زنی بودم. قبل از اینکه او با چکمه‌های کابویی‌اش بیاید و زندگی‌ام را روشن کند. همان روزی که با کفش‌های پاشنه بلندش، راهرو را روی سرش گذاشت؛ به هیچ صندلی خالی دیگری توجهی نکرد؛ آمد کنار من نشست و سر شوخی و حرف زدن را باز کرد.
من بودم و او، نگاهش می‌کردم. برای شعر مسخره‌ای که توسط یک دختر داشت خوانده می‌شد چشم غره‌ای رفت. یکی از ورقه‌هایی که او نوشته‌هایش را عوض کرده بود، برداشتم و با خواندن متن جدید خنده‌ام گرفت و همین خنده‌ام باعث شد همه‌ی افراد آن‌جا به ما نگاه کنند. می‌دانی، برای من خیلی شکفت‌انگیز بود، من تا به حال آن‌گونه مورد نگاه و توجه دیگران نبودم. حالا که آپریل در تیم من بود اوضاع فرق داشت. من واقعاً از او خوشم آمده بود؛ اگر این کارهایش مرا جذب نمی‌کرد، لهجه‌ی جذابش که برای ایالت تِنِسی بود به تنهایی او را برای من دوست داشتنی می‌کرد. خودت بودی و دیدی که من تا آخر شب تمام حرف‌هایش را با آن سرعت و آب و تاب خاص خودش گوش کردم. یک صدای آرام ناگهانی هم آمد؛ اما من اصلا به آن اهمیتی ندادم.
او با من قدم زد و از خواهر کوچکترش گفت که به خانه برگشته است و این‌که من چقدر شبیه او هستم. اسمش دالِرس بود؛ اما او همیشه دیی صدایش می‌زد. به نظر می‌آمد این مخفف برایش معنی خاصی داشت.
یک‌بار هم من خیلی رک و کنجکاوانه از او پرسیدم که چطور کارش به ساوتهمپتون کشیده شد. آخر او برای من بسیار عجیب و متفاوت بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
او به من نگاهی انداخت و گفت:

  • ببین، باید باور کنی. من اولش توی یه داروخونه‌ی بزرگ کار می‌کردم. بعدش من و شوهر اولم اومدیم اینجا و کار گرفتیم. یه کم که گذشت، حالمون از ریخت هم بهم خورد؛ اون برگشت خونه و من این‌جا موندم؛ به هرحال من این‌جا دیگه از شر اون خلاص شده بودم.
  • الآن چی کار می‌کنی؟!
او یک نگاه زیرچشمی به من انداخت و گفت:
- زیاد کار نمی‌کنم گاهی به عنوان مشاور برای داروخونه‌ها کار میکنم. یه جورایی دورکاریه. هر وقت حال داشته باشم، یه پیشنهاداتی می‌دم؛ اما بیشتر پول‌های شوهر دومم رو خرج می‌کنم. کار سختیه، ولی خب یکی هم باید باشه از این کارها رو بکنه یا نه!؟
دیگر نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. چند دقیقه‌ی بعد، دیگر من از خنده روی پاهایم بند نبودم و باید برای حفظ تعادلم روی آن کفش‌های پاشنه بلند، فنس حصار دور باغ دیگران را می‌گرفتم چون هربار چیزی مرا می‌خنداند.
آپریل دستش را دور شانه‌ام حلقه کرد و گفت:
- خوبی؟ خیلی عجیبه لوئیس، تو خیلی شبیه دی هستی، اگه لهجتم آمریکایی بود، می‌تونستم بگم دوقلویین.
من هم در جواب گفتم:
- رو لهجم کار می‌کنم.
تا آن‌جا که یادم می‌آید او همیشه کارهایش درست، به جا، و دوست‌داشتنی بود و این‌گونه شد که ما برای همیشه بهترین دوستان هم شدیم.
وقتی به پذیرش رسیدیم، او بازهم دست‌هایش را دور شانه‌ام حلقه کرد و نگاهی به دور و بر انداخت؛ وقتی مردی را دید که داشت با یک سینی شامپاین به سمن ما می‌آمد، گفت:
- خدایا شکرت!
و بعد دو لیوان از سینی برداشت.
من نمی‌خواستم به او بگویم، اهل نوشیدن نیستم. خیلی سخت است این حرف را به کسی بزنی که ارتباطات اجتماعی‌اش را با نوشیدن، صمیمی‌تر می کند. من حتی به تو هم، به همین دلیل راستش را نگفتم و تا آن روز عروسی، از روی عمد حقیقت را پوشاندم و نقش بازی کردم.
تصور چیزی که می‌خواهم به تو بگویم، برایت سخت است، می‌دانم باید با خودت کلنجار بروی که لوئیس را با صورتی م*ست و حالتی خارج از کنترل تصور کنی. در حقیقت من شدیداً از اینکه م*ست شوم می‌ترسیدم. از اینکه به خودم آسیب برسانم، خودم را جایی خوار و خفیف کنم؛ تلفن یا کلیدهایم را جایی جا بگذارم یا از خود بی‌خود شوم. برای همین تصمیم گرفتم از هرچیزی که مرا م*ست می‌کند، دور شوم.
ولی آن‌جا، در آن موقع، همه‌ی این ها را گذاشتم کنار، من دوست داشتم یکی مثل آپریل مرا دوست بدارد؛ خیلی نیاز به تاییدهایی مثل تاییدهای او داشتم، من نمی‌خواستم او را از دست بدهم. او یک لیوان برداشت و به من داد و قبل از اینکه من لیوانم را سر بکشم، او لیوانش را خالی کرد و دو لیوان دیگر برداشت. من حتی می خواستم بیشتر هم بنوشم، چون حتی لبخندش را، وقتی داشت به گارسون نگاه می‌کرد و از او تشکر می‌کرد هم دوست داشتم. همان‌جا تصمیم گرفتم شبیه او بشوم، به هر قیمتی.
احساس سرگیجه‌ای که بعد از خو*ردن الکل منتظرش بودم سراغم نیامد؛ اما در عوضش، بدنم گرم شد، همه چیز اهمیت کمتری پیدا کردند. حالا رفتار مثل دوست جدیدم برایم راحت‌تر شده بود؛ می توانستم قهقهه بزنم و برای اولین بار در عمرم با این و آن گرم بگیرم.
آپریل مرا به تمامی افراد خانواده‌ی داماد معرفی کرد. از نگاهشان برمی‌آمد از من خوششان آمده باشد و این یعنی من داشتم درست عمل می‌کردم. بعد آن، دیگر وقتی او مرا به کافی شاپ می‌برد یا وقتی دستم را می‌گرفت تا به دستشویی ببرد و آرایش صورت و موهایم دوباره درست کند، مقاومتی نمی‌کردم. او قدم به قدم، مرا از آن لوئیسی که بودم دور کرد و مرا به یک لوئیس درخشان‌تر رساند. یک لوئیس بهتر!
 
آخرین ویرایش:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
حالا دیگر همه می‌خواستند با من حرف بزنند. خواننده‌ی آن جمع، آن دوست ایتالیایی آپریل و حتی ساقدوش داماد که خودش ازدواج کرده بود، همه‌ی این‌ها می‌خواستند با من حرف بزنند و من با آن‌ها گرم بگیرم. و من بالاخره در سن بیست‌وهشت سالگی حس مقبولیت داشتم.
وقتی در گوشه‌ای با خودم تنها می‌شدم و خود را تصور می‌کردم، می‌دیدم من یک لوئیس پرجنب‌وجوش‌تر، جذاب‌تر و در یک کلام بهتر شده بودم. فکر می‌کردم، این نوع ارتباطم با انسان‌ها بهتر است، دیگر به از دست دادن کنترل به آن وحشتناکی قبل، فکر نمی‌کردم. من داشتم از حصاری که به دور خودم کشیده بودم، آزاد می‌شدم.
نِیل، اگر بخواهم حرف‌هایم را خلاصه کنم، تولد یک لوئیس دیگر بود، یک لوئیس مدام م*ست. کسی که نمی‌خواست از عمق آن وضع آشفته بیرون بیاید؛ در عوض می‌خواست بی بند و بار باشد مانند پروانه‌ای، پیله‌ی کریستالی‌ای که تا آن زمان به دور خود کشیده بود را بشکند. آه خدا، من خیلی این لوئیس را دوست داشتم.
تو به من، از حال اولین روزی که مرا دیده بودی و یک جاذبه‌ی آهنربایی تو را به سمت من می‌کشید، گفته بودی. خب، آن دختر جذابی که شروع به نگاه کردنش کردی و چشم از او برنداشتی، یک لوئیس جدید بود. من هم، حالت، نگاه خیره‌ات را یادم هست یا آن موقعی که دیدی، دیگر باید خودت را معرفی کنی و منی که دیگر از این اتفاقات شگفت‌زده و متعجب نبودم. البته که دل تو را همچین دختر پرشور و نشاطی را ربود.
یادم می‌آید، تو خندیدی و گفتی:
- من دومین فرد جذاب و مهم این مهمونی‌ام.
من هم در جوابت گفتم:
- اصلاً، حداقل سومی؛ من و آپریل دوتای اولی هستیم. ... تو شاید بتونی سومی باشی.
من قبلاً همچین حرفی را به هیچ‌کس نگفته بودم؛ اما این منِ جدید بود و می‌توانست.
تو هم گفتی:
- باشه، فکر کنم بتونم سومی باشم.
این حرفت موجی از گرما را به سمت روانه کرد و حالم دگرگون شد. وقتی کمی باهم بگو بخند کردیم، کمی بهتر شدم. بعدش هم تو به من پیشنهاد رق*ص دادی.
در اواسط مهمانی من برای اجرا دعوت شدم. هانا از من خواست برای مهمان‌ها یک قطعه را با چنگ اجرا کنم. می‌توانم بگویم؛ همان‌جا به من علاقه‌مندتر شدی؛ چون من یک نوازنده بودم. با هر لم*س تارها توسط سر انگشتان من، علاقه‌ی تو به من بیشتر و بیشتر می‌شد و من بیش از پیش به زیبایی خودم ایمان می‌آوردم.
اواخر مهمانی وقتی تو برای مدتی بیرون رفتی، آپریل تمام ماجرای تو و دینا را برایم تعریف کرد. او به من گفت دینا دو ماه بعد از ازدواج با تو به علت ادامه‌ی تحصیل تو را ترک کرد. او خیلی بلند به دینا اشاره کرد. دینا لباس فوق‌العاده جذابی پوشیده بود و نگاه گیرایی داشت؛ همین اشاره‌ی بلند باعث شد دینا برگردد و به ما نگاه کند، من هم جواب نگاهش را با فروتنی و افتادگی دادم؛ اما آپریل هیچ توجهی به این‌ها نداشت، او فقط خیلی بلند گفت:
- هی دینا! خیلی قشنگ شدی!
و بعد راه هردوی‌مان را به طرفی دیگر کج کرد.
دانستن داستان تو و آنا و این‌که او به عنوان همسر سابقت، حالا به همراه نامزد ثروتمندش این‌جاست، در من حسی ایجاد کرد، می‌دانستم این مهمانی برای تو دلپذیری نیست و را قلبت جریحه‌دار کرده است، من می‌دیدم هربار که تنها می‌شدی، نگاهت روی او می‌چرخید و یک حس مستاصل و درمانده داشتی. برای همین تصمیم گرفتم، حال و هوای این مهمانی را برایت عوض کنم.
این‌که من هربار که او را آن‌طور نگاه می‌کردی، چقدر به او حسودی می‌کردم، قابل گفتن نیست، اما در آخر من این حس را به او منتقل کردم؛ چون لوئیس م*ست، با زرق‌وبرق تمام و با تمام قوا برای پیروزی آمده بود. نِیل، او اصلا دوست نداشت نادیده گرفته شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر بازنشسته+ نویسنده و مترجم افتخاری
نویسنده افتخاری
مدیر بازنشسته
Apr
1,233
2,684
167
وضعیت پروفایل
/*ماٰییٖمْ کِه اَزْ باٰدِه یِ بیٖ جاٰمْ خُوشیٖمْ*/
با اینکه از جواب آپریل می‌ترسیدم، اما از او پرسیدم که آیا تو انتخاب خوبی خواهی بود یا نه. من تقریبا موقع پرسیدن سوالم، از جوابش وحشت داشتم، من حالا تو را فردی در زندگی خودم تصور می‌کردم و آن‌قدر این تصور برایم واقعی بود، که تا شنیدن جواب آپریل شدیداً اعصابم درگیر بود و به خود می‌پیچید.
سرانجام سوالم به اتمام رسید و آپریل به سخن آمد و گفت:
- آره، اون عالیه. آدم مهربونیه. گاهی وقت‌ها خیلی مهربون‌تر هم می‌شه. تا جایی که من دیدم اون همیشه مترصد کمک به دیگرانه.
او کمی مکث کرد و لبخندی زد و به صورتش ادامه داد و گفت:
- خب اون احتمالاً گاهی موقع انتخاب ساعت یا ماشین یه کم آشفته و سردرگم می‌شه. اینا همش به خاطر دیناست. ولی من فکر می‌کنم اون بتونه این حالشو بذاره کنار.
من از او پرسیدم:
- هنوز عاشقشه؟
آپریل کمی به فکر فرو رفت و گفت:
- نه فکر نکنم. پنجاه، پنجاه نگرانم که براش یه را*بطه‌ی جدید زود باشه؛ اما می‌دونی چیه؟ تو بهترین آدم ممکن برای اونی. تو با روح مهربون و خوبت، می‌تونی به اون بفهمونی با دینا چه را*بطه ی سستی داشت.
من نمی‌دانستم چطور باید جواب ایمان قوی او به خودم را بدهم. من آن موقع، به خاطر حرف‌های او، به مانند یک قهرمان تو خالی شده بودم که، تصمیم گرفت تو را نجات دهد. او فکر می‌کرد توانایی‌اش را دارد.
من برای اتفاقی که در ادامه افتاد اصلاً آماده نبودم، هرچند همیشه با خودم در موردش فکر می‌کردم، می دانستم باید اهمیت بیشتری به این مسئله بدهم و از آن جلوگیری کنم؛ اما دیگر دیر شده بود و تو با بهترین دوستِ جدیدم جر و بحث کردی. اتفاقی که من نباید از آن غافل می‌ماندم یا فکر می‌کردم، مرا تهدید نمی‌کند.
هردوی شما بیرون ایستاده بودید، درست همان‌جایی که همیشه آپریل برای سیگار کشیدن می‌رفت. آن موقع من تازه یادم اومده بود، هنوز به عروس تبریک نگفتم و کل امروز اصلا با او حرف نزدم و همان موقع هم، هانا با حال بد و تلوتلوخوران آمد مرا در آغو*ش گرفت و صورتم را بوسید و گفت که چقدر از آشنایی با من خوشحال است. وقتی بالاخره توانستم از دستشان فرار کنم، آمدم بیرون تا یک، یا هردوی شما را بیابم. حقیقتاً توقع نداشتم، شما دوتا را باهم پیدا کنم.
آپریل روی راه پرسنگ‌ریزه، رو به باغ پشت خانه ایستاده بود. نمی‌دانم، چقدر آن شب را یادت هست، اما من خیلی دقیق آن را به یاد می‌آورم. منظره‌ی فوق‌العاده زیبایی بود. همه چیز جزء به جزء زیبایی را فریاد می‌زد.
خیلی تاریک بود، چیز زیادی نمی‌شد دید، جز صحنه‌های جزئی، که از نور خفیف فانوس‌ها مشخص می‌شد. آپریل رویش به من نبود، جای دیگری را نگاه می‌کرد. لبانش را در دودهای داخل هوا، به داخل پیچانده بود.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا