تازه چه خبر

خوش آمدید به انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان انجمن رمان نویسی | کافه نویسندگان

برای دسترسی به تمام امکانات انجمن و مشاهده تمامی رمان ها ثبت نام کنید

دفترخاطرات [ دفترچه خاطرات نازلـی ]

  • شروع کننده موضوع نهنــگ
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 1,280
  • پاسخ ها 14

نهنــگ

مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
کادر آرامیکسیا
مدیر بازنشسته
مشار چاپ آثار
عضویت
28/5/20
ارسال ها
3,701
امتیاز واکنش
9,688
امتیاز
193
محل سکونت
رَهـایـی
77792_90209044d08674cbcafbb2e2bdcd445b.png

بشنوید

[ ??]

ﻫﺮ ﺁﺩمی ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻭﺩ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﯾﮏ جایی و به ﯾﮏ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮمی‌گردد.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﺴﺖ؛
ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﻃﺮﻩ!

این تاپیک متعلق به @گیلــه گُـل می‌باشد؛ از ارسال اسپم در آن خودداری نمایید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
این روزا همه چیز برعکس شده
از سکوت بیزار شدم، از خواب متنفر شدم، تنهایی مضطربم می‌کنه، دلم آشوبه، فکرم آشوبه
این روزا از قرص خوابم بیزارم، این روزا شب دیگه برام مُسَکِن نیست و دلمو آروم نمیکنه.
حال دلم خوش نیست، خسته ام، از هر چی مسئولیته متنفرم، از اینکه کاری به کارم نداشته باشن متنفرم، از اینکه کاری به کارم داشته باشن هم...
چی میخوام من؟ از دنیا، از آدما، چی میخوام؟
چرا هرچی میگردم آرامشمو پیدا نمی‌کنم؟
چرا آدمایی که منبع آرامشم بودن الان بی تفاوتم نسبت بهشون؟
چرا نمیشه از این زندگی مرخصی گرفت؟


۱۵ آبان ۰۰
 
آخرین ویرایش:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
داشتم به این فکر میکردم که چقدر خسته شدم از اینکه خودم رو برای بقیه توضیح بدم...
که بگم من الان حال خوبی ندارم، دلم شکسته، جسمم از هم پاشیده و روانم... روانم...
به این فکر میکردم که هیچوقت کسی پیش قدم نشد برای احوالپرسی از حال و اوضاع دنیای من و همیشه ی خدا من بودم که داوطلبانه شرح حال ارائه دادم برای رفع سوء تفاهم ها و برای جلوگیری از هر بحث و جدالی.‌
این بده...
این خیلی بده...
اینکه هربار من بیام بگم حالم بده و تو با رفتارت بدترش نکن، حالتِ مساعدی نیست برای منی که نزدیکم به لبه ی پرتگاه

۲۱ آبانی که بارون قطع نمیشد
 
آخرین ویرایش:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
خیلی وقته که روزا فقط دارن میگذرن
بی هدف، بی انگیزه، تکراری، پر از درد، پر از غم
سالی که نکوست از بهارش پیداست!
یاد بهار ۱۴۰۰ که میفتم تازه میفهمم مفهوم این مثل رو
و باز میرسم به این حرف که امان از دست آدما، امان و صد امان از دست آدما
خیلی وقته دیگه دست کشیدم از حرف زدنی که توش پر باشه از گله و شکایت و این دل اما .. باید به سوگ نشست براش.
بدم میاد از پوست کلفتی که بهش دچار شدم، بدم میاد از این زیر زیرکی دق خوردن و سکوت کردن و حفظ ظاهر کردن .. بدم میاد از چشمی که دیگه نمیتونه قشنگی هارو ببینه..‌. اصلا هست قشنگی ای که بخوام ببینمش؟ نمیدونم واقعا نمیدونم و حتی بیزارم از این جهل ارادی و آگاهانه.
چی قراره بشه؟

۱۶ اسفندی که بازم آسمون داره میباره
 
آخرین ویرایش:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
میدونم چرا جدیدا احساس تنهایی میکنم
چون عمیقا تنهام
ادمای اطرافم راست و دروغ، نمایشی یا حقیقی میخوان که کنارم باشن ولی نمیتونم بپذیرمشون حتی نزدیک فرد رو‌...
نمیدونم چه مرگم شده
و میدونی چیش عجیبه؟ اینکه این تنهاییه عذابم نمیده، اون آدمای اطرافم هستن که ازاردهنده شدن برام ...

۱۳مهر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
امروز داشتم با درمانگرم صحبت میکردم
پرسید چرا نوشتن رو شروع نمیکنی
جوابی براش نداشتم جز اینکه سرم خالی شده از هرچیزی که بشه نوشتش
ولی از طرفی کوهی تاز فکر توی مغزم هست که حتی نمیشه تفکیکشون کرد
پیشنهاد کرد که اونارو بنویسم ...
نمیدونم ! شاید شروع کنم .
همینجا ...



۲آبان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
من بعد از سالها فهمیدم که تو این سه ماه ی نحس سال سگ سیاه افسردگی عین هر سال میفته به جونم،‌از اواخر پاییز نمود پیدا میکنه تا اواسط اسفند که هوا گرم میشه.
اینه که متنفرم از زمستـون، تن عریون باغچه زیر بارون.


بچه که میبینم دلم غنج میره شایدم قنج میره نمیدونم، فقط میدونم ضعف میکنم اما خب بازم پای خدا درمیان است، بازم نجات دهنده مرده است. ‌

تو این شش سال مدرسه برای من ی مامن بود که پناه میبردم بهش از خانواده م، از دوستام، از آدمای اطرافم، حتی پارسالی که میگفتم دیگه از این بدتر نمیشه اما ازونجایی که ازون بدترم میشه و شد، امسال ... امان امسال ... مامن امن و دنج منو گرفتن.

دختر بچه همیشه تو ذهن من ی موجود معصوم و آروم و ناز ه که میشه ته تموم شیطنتاش بازم اون معصومیت رو دید، دارید چکار میکنید با بچه هاتون که انگار گرگن تو لباس میش، که انقدر ترسناک شدن، انگار ی زن ۵۰ ساله ی عو*ضی نشسته جلوت و تو باید مراقب باشی که ازش نخوری! لعنت به اون تربیت کردنتون. ‌

وقتایی که خلقم پایینه و درمانگرمم در دسترس نیست، آدمای تو ذهنمو مرور میکنم که بخوام باهاشون حرف بزنم،میبینم نمیشه، یا نیستن،یا نمیخواستن باشن، یا خستن از بودن، یا بودنشون با نبودنشون فرقی نداشته، یا نبودنشون بهتر بوده از بودنشون،یا گوشی ندارن برای شنیدن، یا دلی ندارن برای همدردی کردن یا اووووووونقدر دوووووووور شدن ازم و من از اونا که دیگه با غریبه برام فرقی ندارن حتی اگه نسبت خونی باهم داشته باشیم، بعد از مرور تمام این آدما تو ذهنم میبینم چقدر تنهام و چقدر بیزارم از این تنهایی.میدونی تنهایی رو دوست دارم بشرطی که واقعا تنها باشم، با حذف تموم این آدمایی که گفتم ، نه که اینا باشن و من احساس تنهایی کنم، این آزارم میده. ‌

‌ از آدمایی که باعث میشن تو پیش خودت زیر سوال بری، متنفرم، احساس کنی کمی، کافی نیستی، باید بیشتر میبودی،کم گذاشتی، این آدما میتونن برزخ بشن واست به موقع ش. بعد اگه سر بزنگاه برسن، دقیقا موقعی که تو دلت به مویی بنده، حالت به مویی بنده، اونوقت دیگه چه شود ... ‌

‌۱۷ بهمن ۱۴۰۲
 

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
ولی من تنها راهم قایم شدنه
سالهای مدیدی حرف زدم، سالهای مدیدی درددل کردم، و حالا که دارم به اون سالها فکر میکنم میبینم شاید فقط یک نفر بود که بلد بود همدردی کنه (اونم بنده خدا خودش نمیدونست این حجم از همدردی شاید نتیجه ی تروما باشه) بگذریم؛ بقیه ی آدما مثل خودم بلد نبودن همدردی کردن رو .... نتیجه این شد که حالا در جواب خوبی؟ میگم آره حتی اگه چشمام داد بزنه که دارم ویران میشم، بدبختی منم اینه که چشمام زودتر از خودم حالمو لو میدن، اما بازم میگم خوبم، گاهی حتی سعی می‌کنم چشم تو چشم نشم تا طفره برم از این جمله: خوبیم، خدارو شکر ...
شکر؟! دقیقا شکر بابت چی؟! اللهُ اعلم لابد!

میخواستم درمورد دیشب و رفتارهای سمی (لغت تازه مد شده: تاکسیک) آدما نطق کنم و بالای منبر برم، دیدم همون دیشب کل انرژی روانیم رو برده...

امروز برام کاری رو انجام داد که ازش متنفر بود ... و این واقعا واسم ارزشمنده. کاش من آدم بشم، در کنارش اونم آدم بشه ‌

دیگه بسه.
۲۰ بهمن ۱۴۰۲
 

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
خب من حدودا یک سال و اندی ست آدمارو گذاشتم کنار واسه حرف زدن بجاش درمانگرمو جایگزین کردم، ی آدم خفن و باسواد که میدونه کجا همدلی کنه کجا بزنه خار و خفیفت کنه ...
یک ماه قرار بود بره سفر و من باهاش جلسه نداشته باشم، این مزید بر علت شد که حال من بدتر بشه.دیروز بعد از یکماه بعد از سلام گفت چطوری گفتم بدددد
گفت گوش میدم ... و من گفتم و گفتم
سوالش این بود که چرا بمن پیام ندادی تو این یکماه که نیاز داری که جلسه داشته باشی و اونقدر کنکاش کردیم تا رسیدیم به اینکه من میترسم از شنیدن کلمه ی: نــه از آدما
و جمله ی جالبی بهم گفت
گفت گذشته رو مرور کن ببین بخاطر ترست از نه شنیدن چقدر موقعیت هایی رو از دست دادی که میتونسته آرومت کنه، خوشحالت کنه ....
زیاااااااد، موقعیت های زیاااااد .

۲۵ بهمن
هنوز بهمنه !؟
 

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
رفتم عود گرفتم با رایحه سیب و دارچین
کل خونه بوی سیب میده.

پسرداییم بستری شده بیمارستان، ۱/۵ سالشه، رفتم شهر کتاب براش دوتا کتاب گرفتم، چقدر نازن کتابای خردسال : ) دلم غش رفت ‌

رفته بودیم طرح ... دم در همکار پارسالمو دیدم
درطول سال هم چندتایی پیام داده بود سوال کاری پرسیده بود، اون لحظه هم که همو دیدیم خیلی خوب برخورد کرد تا فهمید استاد خودمم : )
من همیشه همین بودم، همیشه دغدغه هام حدودا ۷_ ۸ سال نسبت به هم سن و سالام عقب تر بود با اینکه حالا این همکار از منم بزرگتره، خبر نداره چه دهانی جریده شده از من تا بتونم یکی دیگه رو جای خودم بزارم اما نشد. چه دهانی جریده شده که من با اضطراب اجتماعیم اومدم جلوی توی همکار و مبحث رو تدریس کردم و این موضوع از آبان شروع شده و اضطرابش تا پایان اردیبهشت حداقل با منه تا طرح تموم بشه. ‌

چند وقت پیش سما بهم گفت حس میکنم از وقتی که تراپی رو شروع کردی حالت بدتر شده، یه چیزایی رو بهت گفته که نمیتونی باهاشون کنار بیای، راست میگه... من پر از خشمم نسبت به اون آدم و اون آدم برای بار هزارم ثابت کرد که چقدر تو راه درستی قدم برداشتم. وقتی من تو موقعیت مشابه با سی سااااال متوالی پیش بجای حس همذات پنداری، دلسوزی، جانبداری، فقط خشم و استرس دارم یعنی بعد از این همه سال بالاخره تونستم به کمک درمانگر جای درستی وایستم‌.
من دیشب فقط دو ساعت تونستم بخوابم با قرص خواب از شدت دلشوره و بهم ریختگی معده م اما این آدمو ترجیح میدم به اون آدم قبلی، حداقل این آدم آگاهه که چی داره به سرش میاد و دیگه وارد بازی روانیش نمیشه.‌

۱۷ اسفند
داره خورشید درمیاد .
 

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
میدونی! من هرچی سنم بالاتر رفت خیلی بی پرواتر از قبل حرفمو میزنم، دردمو میگم، مشکلمو میگم، فکری که ذهنمو مشغول کرده با اطرافیانی که میدونم کمتر از بقیه ممکنه نصیحتم کنن میگم، مثلا حالایی که رسیدم به این سن خیلی راحت تو گفتگوهام درمورد خوردن قرص آرامبخش حرف میزنم با اینکه هنوزم تو سال ۲۰۲۴ ی سری درموردش گارد دارن، درمورد مشکلات جسمیم حرف میزنم با اینکه تمام اطرافیانم معتقدن آدما منتظرن که ناخوش احوالی آدمارو ببینن، درمورد این که تنهایی رو به خیلی از جمع ها ترجیح میدم حرف میزنم با اینکه بدون شک خیلی از شنونده ها انگ منزوی بودن رو بهم میزنن و هنوز چیزی از ویژگی های شخصیتی و تیپ های شخصیتی نمیدونن، و و و ...
حالا میدونی کجای داستان بد میشه؟ اینکه این وسط ی نفر میخواد منو نصیحت کنه حتی از روی خیرخواهی: ) اینجا دیگه دیگه خارج از توان و تحمل منه. زن حسابی من نشستم پیش تو دردمو گفتم، تو فقط بشنو تو فقط و فقط بشنو ... بمن راهکار نده، من تو این سن و سال اگر پزشک میخواستم پیدا کنم کرده بودم، اگر دخیل میخواستم ببندم بسته بودم، نذر و نیاز اگر قرار بود جواب بده داده بود : )
چرا یاد نگرفتیم فقط گوش شنوا باشیم برای حرفای همدیگه؟ چرا همیشه ی خدا باید اظهار نظر کنیم؟

هوووووف

۷ فروردین ۴۰۳
 

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
فردا تولدشه اما ما امشب براش کیک گرفتیم
دیروز رفتم براش ی ست تیشرت و شلوار تو خونگی گرفتم، سما کیک گرفت، ما هم ساعت هشت راه افتادیم رفتیم سمت خونشون، قبلش رفتم گل فروشی براش ی شاخه آفتابگردون دادم تزیین کرد و رفتیم خونشون.
تو راه به گفتم گلو ببینه لُپ هاش میچسبه به چشماش از ذوق: )
درو که باز کردن همین شد، گفت گلت خوشگله مثل خودت.
رو کیک شمع ۵۶ بود.
بابای من کی ۵۶ سالش شد؟ کی گذشت این ۳۲ سال کنارش که من هیچیشو نفهمیدم؟ من واقعا هیچیشو نفهمیدم... لعنت بمن. لعنت بمن.
چند سال دیگه قراره داشته باشمشون !؟ با همین فکر به سما گفتم موقع فوت کردن شمع فیلم بگیر، بهش گفتم باید آرزو کنی، در مورد آ رزوت فکر کن تا بلکه این فیلم طولانی تر بشه ...
روی گل ی کارت زدم که نوشته بود i love you dad ، دیدم نشسته داره با گوشیش از کارته عکس میگیره: ) آخ من دورت بگردم...
من چقدر احمق بودم تمام این سی سال که دور بودم ازت. من چقدر وقتم کمه برای بودن کنار تو، کنار مامان، این روزگار چه ها که با ما نکرد ...


دوم اردیبهشت ۱۴۰۳
#گل بوته
#تولد
#خونه جدید
#ذوق ذوق ذوق
#نگرانی نگرانی
 

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
ی کلیپ تو اینستا دیدم، شاید شما هم دیده باشید یه دختر خیلی نازی هست که میگه من آدم دعوتی هستم، نگو تو که صاحب خونه ای، تو که نیاز به دعوت نداری، تو که قدمت رو چشم ماست، تو هر وقت دلت خواست بیا و ... من آدم دعوتی هستم.
منم دقیقا همون آدم دعوتیه هستم.
من بدون دعوت جایی نمیرم مگر خونه ی کسی که نسبت بهش احساس نزدیکی کنم، اما همون نفر هم اگر مهمونی گرفته باشه، تو مهمونیش نمیرم بدون دعوت، اخلاقه دیگه، اخلاق منم اینه.
حالا چی شد که رسیدیم به این بحث دیروز سما زنگ زد بمن که فردا شب مامانی مارو دعوت کرده رستوران، گفتم اوکی.
گذشت، تا نیم ساعت پیش، مامانم پیام داده که شام رستوران مرواریده، زنگ زدم میگم مگه ما هم هستیم!؟ میگه مگه بهت دیروز نگفتم،میگم نه!
میگه گفتم، یادت رفته حتما، میگم نه.
میگه مامان زنگ زده گفته خودت به ثمین میگی یا من زنگ بزنم، گفتم فرقی نداره، میخوای خودم میگم .
وا! خب چرا؟! چرا فرقی نداره؟ مگه من چندین سال زندگی مستقل خودمو ندارم؟ چرا نباید زنگ بزنن منو جدا دعوت کنن؟ حتی اگر طرف مقابل مادربزرگم باشه، خاله م باشه!
و به این فکر میکنم که اگر من این رفتار رو در قبال خودشون نشون میدادم چه واکنشی میگرفتم.
کل وجودم دلم میخواست در اعتراض به این رفتار نرم. اما هنوز جرعت اینکه بخوام به این صراحت دلخوریم رو به آدما نشون بدم پیدا نکردم : )

۴ اردیبهشت ۰۳
 

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
امروز برای دومین بار توی زندگیم رفتم خرگوش خریدم با این تفاوت که اینبار با همسرم و دوتا گرفتیم با قفسشون و غذا و شیشه ی آب و ظرف غذا و ...
و به حدی هر دو ذوق داشتیم و همسرم بیشتر که واقعا برام جالب بود
با اینکه فردا ظهر مهمون داریم،از عصر که سما اومده خونمون و هر سه تایی داریم دورشون میچرخیم، یکیشون دوماهشه و خنگِ به تمام معناست ❤️ و مدام میخواد بخوابه و طرز خوابیدنش خدااااااست ، مثل آدمیزاد روبالا میخوابه! آخه پدرسوخته این چه طرز خوابیدنه: )))))
الانم که بهشون یاد دادیم جای شیشه ی آبشون کجاست و وقتی برای بار دوم خودشون اومدن آب خوردن کلی قربون صدق شون رفتم : )))
خلاصه که سن هممون روی هم نزدیک به یک قرن میشه و دلمون خوشه به دوتا خرگوش دوماهه و سه ماهه : )))
حس میکنم وقتشه مامان بابا بشیم : دی

ولی چه آرامشی میدن به آدم این موجودات بی زبون ...
اسم یکیشون رو گذاشتیم کَره : ) بس که نرمه پدر صلواتی و خوش رنگ ، برادرشم مرباست :دی‌

پ.ن هرگز خرگوش سفید نگیرید : )))

۳
۳
۰۳
من مادر شدم:دی
 

هـور

مدیریـت کل سایـت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
عضویت
1/8/20
ارسال ها
6,494
امتیاز واکنش
12,807
امتیاز
219
امروز آخرین امتحان بچه ها بود و رسماً از فردا وارد تابستون میشم.
تابستون برای من با صدای فرهاد و نامجو و ویگن برابره، تداعی کننده ی روزای شاید خوبی که هیچوقت نرسیدن، خنکای باد کولر و پنکه، خونه ی مامان بزرگم، جیک تو جیک بودن با دوتا عمه آخری هام، شبا از ترس سوسک های خونشون تا دم دمآی صبح بیدار موندنا و به ترک دیوار هم خندیدنا.یادمه هر شبی که اونجا میموندم با کارت ملی مامان بزرگم میرفتیم کلوپی نزدیک خونشون و فیلم هندی میگرفتیم، کرا*ش اونموقع ها سلمان خان بود و شاهرخ خان، مهم نبود مضمون فیلم چیه فقط این دوتا باید بازیگرش میبودن، سر راه نیم کیلو هم تخمه آفتابگردون میگرفتیم بعد عیش و نوش : )، بعد از خوردن اون همه تخمه نصف فنجون آبلیمو میخوردیم که جوش نزنیم به خیال خودمون، صبح هم با ی جوش گنده سر دماغمون بیدار میشدیم. بعضی شبا هم سرگرم میشدیم با فال گرفتن، فال ورق و تاروت و فال های چرت و پرت، ی دفتر ۴۰ برگ داشتیم پر از فال .. من واقعا حس خوشبختی میکنم که خوشی های اون دوره رو تجربه کردم و چقدر دلتنگ اون روزام.
الان اون خونه هست، در حال خر*اب شدن، خالی از وسیله، گچ دیوارا ریخته، دیوارا همه تَبله کرده و نم گرفته، بابابزرگم نیست، مامان بزرگم ۷ ساله آپارتمان نشین شده و خونه ش دیگه شبیه خونه ی مامان بزرگآ نیست، هنوزم باغچه ی اون خونه سبزه، هنوز شمعدونیا سرحالن، ما هم تموم دلخوشیمونو جا گذاشتیم بین همون ترک و تبله ی دیوارا.



+بعد از سالها باشگاه ثبت نام کردم و فردا جلسه ی اوله، امیدوارم همونطور که حسم میگه متفاوت و مفید باشه این تابستون برام.

+ عصری خرگوشا رو بردم دامپزشکی،هردو یه واکسن انگل گرفتن، مربا دوتا آمپول دیگه .
بحدی ترسیده بودن، دلم کباب شد براشون،دکتر گفت تشویقی بهشون سیب رنده شده و جعفری بده: ) اومدیم خونه غذاشونو آماده کردم اما کرده بشدت ترسیده بود و بیحال بود. فقط بغلش کردم... یک ربع تو بغلم موند تا آرومتر شد، ذهنم رفت سمت اینکه ی مادر چی میکشه تا بچه بزرگ بشه. و ی حس جالبی داشتم که نمیتونم بنویسم یا حتی توضیحش بدم... ‌

+ خرگوش دیدید تاحالا اینطوری دراز بکشه؟ ‌
IMG_20240530_204208.jpg


+ اینایی که سگ یا گربه دارن و مدام تو بغلشونه و این ارتباطه بیشتره، از نظر عاطفی چقدر وابستگی ایجاد میشه !

+ امروز جشن فارغ التحصیلی بچه ها بود، با همه تکی عکس گرفتم و ب*غل و خداحافظی و ... چنتا حرف از چنتا مادر شنیدم که تونستم با وجدان راحت پرونده ی امسال رو هم ببندم... ‌

اینم از امروز ما
۱۲
۰۳
۰۳
 

چه کسی این موضوع را خوانده است (مجموع: 6) دیدن جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8