تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته آن آدمِ همیشگی |نوژان پارسیان فرد کاربر انجمن کافه نویسندگان

L

Lidiya

مهمان
* بسم الله النور *
نام اثر : آن آدمِ همیشگی

ژانر : عاشقانه
به قلم : نوژان پارسیان فرد
منتقد و ناظر : @shadab

مقدمه:
تو در زندگی من نوری هستی که مرا از تاریکی می رهاند.
مرا گر نگاه کنی، جز خودت چیز دیگری نمیابی؛
از دلتنگیِ ظریفی که به شکل اشکی پدیدار می شود، از گوشه ی چشم مشکی رنگم می چکد تا
عشقی که تمام وجود مرا در بر گرفته و گاه به شکل کلماتی مزین آشکار می شود.



 

پیوست ها

  • 68283_af91abf3c0a03be74ce15d4a15845454.png
    68283_af91abf3c0a03be74ce15d4a15845454.png
    372.7 کیلوبایت · بازدیدها: 0
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
58706_c750db7349582d6798c1c157bbd79814.png
نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!

پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ دلنوشته در انجمن کافه نویسندگان


شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای دلنوشته

پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد

پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید.

درخواست تگ برای دلنوشته

همچنین پس از ارسال ۲۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی

اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه


58705_ad05f9f7e9b0261da9d2dad1014c7c49.gif



°|کادر مدیریت ادبیات انجمن کافه نویسندگان|°​
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
[به ظرافت آن گیاه ]


عمری بود که تورا گم کرده بودم و روزگارانی بسیار که بی تو بر من بیهوده گذشت، حال که تو به من باز گشته ای و دنیا نیمی از وجودم را به من هدیه بخشیده، با آغوشی باز به استقبال انتظار می روم، چرا که بهر من هر تلخی ز تو شیرین است.
می دانم فاصله ها یک روز در هم می شکنند.
کاش زودتر از موعد می شد که در آغوشت خود را گم کنم، غرق شوم، با تو یکی شوم، اما گردانه ی آن ساعت اندکی کند تر به دور خود می گردد، شاید هم آن روز هرگز نرسد؛ مثلاً تو مرا نخواهی!
اما چه کسی می تواند تو را از من بگیرد؟
تو تا ابد در قلب من زندگی خواهی کرد.
بارها ریسمان بینمان به اندازه ای باریک شده بود که با تلنگری پاره شود، اما نشد!
در پس تمام این ها خدایی وجود دارد که حواسش را جمع کرده و مواظب آن گیاه کوچک عشق است، که از قلب من روییده و تا قلب تو رشد کرده.


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
[مرگی که مکرر رخ داد.]
زندگی بارها دست مرا گرفت و در چند قدمی مرگ کشاند، هربار به مرگ نزدیک تر می شدم تپش قلبم را بیشتر حس می کردم و معنی زندگی را بیشتر می فهمیدم.
من بیشتر از آنچه که زندگی کنم، بار ها مُرده ام!
همیشه پای یک قاتل در میان بود که جسمم را نه، بلکه روحم را کشت؛
و نقش تو در این میان احیای زندگی به آن روح مرده بود، کاری که هیچکس نتوانست انجام دهد، من هم در قبال‌ش قلبم را به تو هدیه دادم!
حال می توانی به اهمیت ات در زندگی ام پی ببری.
گاه خود را بیمار می پندارم؛ نامت را بیهوده زیر زبان نجوا می کنم، می دانی این چند واژه آوای قشنگی ست، در واقع هر آنچه که به تو مربوط باشد می تواند تا بی نهایت دلنشین با‌شد.
و من همچنان همان بیماری هستم که در خیالش کنار تو به زندگی ادامه می دهد.
گر تو درمان باشی، چرا بیمار نباشم؟
به گمانم از اندوه عالم گریزی نیست جز آغو*ش تو... .
و این آغو*ش تنها بن بستی است که راه فرار در آن است.



 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
[تیتر یک]

پرسیدی :
- نفهمیدم چه شد! کِی آمدی، چگونه آمدی؟ از کجا آمدی!؟
و من در جواب تنها به سکوت بسنده کردم.
به گمانم سرنوشت، بند های کفشمان را به یکدیگر گره کور زده بود.
من تو را دیوانه وار می خواهم و آن همه عشق، اندکی نگران کننده است؛
شاید همین روزها، تیتر یک، روزنامه شوم و مَردی کنار دَکه ی کوچکش فریاد بزند؛
- روزنامه دارم، روزنامه
و بعد قصه ی عشق مان در دست مردم بچرخد؛ شاید در سبد خرید پیرزنی یا داخل کیف چرمی عابری جوان... .
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
[ماندگار]
می گفتند حافظه ی بویایی قوی تر از سایر حواس است و رایحه تا مدت ها در خاطرت می ماند، من هم به تو عطر هدیه دادم تا اگر روزی مرا رها کردی و قصد داشتی فراموشم کنی، در خاطرت زنده بمانم!
شاید هم هرگز تو از من قدمی دور نشوی و آن عطر فقط اولین هدیه ای باشد، که از من به دستت رسید!
چند باری می شد که قصد داشتند تو را از من بگیرند
و من جهنم را زیستم، درست در همان لحظاتی که از یکدیگر بی خبر مانده بودیم.
آن گاه بود که دیگر بر چشمانم اختیاری نداشتم، هرشب در دلم، به تو شب بخیری می گفتم و بالش ام را در آغوشم می فشردم.
با خود عهد بستم سال ها بعد، به دنبالت بیایم و تورا دریابم، اما هیچ چیز آن طور که گمان می رفت، رخ نداد و من زود تر از آن به تو بازگشتم.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
[تاٌتر کوچک ما]

شنیده بودم که از عشق من، سخت اجتناب می کنی!
گاه دلتنگ می شوی و اما در محضر من در پی انکار آن هستی.
تو برایم یک جهانِ ناشناخته ای؛
ناگهانی می گویی دلتنگی، ناگهانی می گویی دوستت دارم!
کم می گویی، کوتاه می گویی اما کلماتی که از تو ادا می شوند، عمق زیادی از حقیقت دارند.
تو زیبا ترین باطن را داری و این می تواند دوست داشتنی ترین خصلت تو باشد!
من برایت موهایم را پریشان می کنم و تو گویی هیچ ندیده ای، اما راستش شنیده بودم در غیاب من، از زیبایی هایم به زبان آورده ای!
اَبَدِ من؛
بهتر است به این تاتر دو نفره خاتمه دهیم!
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
[دیوانه ات]
پیامک دادی که دوستت دارم!
می دانی آن گاه شیدایی را تجربه کردم؛ گویی سال ها انتظار و فراق بی ثمر نبوده.
دلم می خواست با پای برهنه در کوچه و خیابان تا آغو*ش تو بدوم، بدون در نظر گرفتن مسافت... .
دلم می خواستم نامت را بلند صدا بزنم.
بالش ام را به آغو*ش گرفتم و ترس در وجودم خزید.
ترس آنکه آخر آنقدر دوستت داشته باشم که دیوانه شوم، آن گاه یک آن باز هم دلم خواست از ترس به آغوشت پناه ببرم، باری دیگر بالش ام را در آغو*ش فشردم.
باز هم چشمانم بود که برایت می گریست، می دانی من فهمیدم همیشه اشک ها از سر اندوه نیستند، بلکه بیشتر اشک های ما از سر دلتنگی اند!
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
[ یأس]

زندگی عجیب تر از این حرف هاست که بتوانیم با قاطعیت راجع به آن سخن بگوییم و مدعی باشیم که به خوبی معنای آن را درک کرده و به چیستی آن پی برده ایم.
تنها مسئله ای که به جد می توانم از افکارم برایت بازگو کنم این است که انسان باید برای رویارویی با زندگی بسیار قوی باشد.
من با چشم خود دیدم که آدم ها به مرور فرسوده می شوند و بیماری گریبان گیرشان می شود و یک روز می رسد که برای همیشه این جهان را ترک می کنند و رضایت یا و بی تمایلی آن ها به مرگ نیز هیچگاه ملاک طبیعت نبوده و نیست.
شاید مایه ی تأسف باشد که از رویارویی با زندگی و آینده در هراس هستم.
هنوز در دل شک دارم که چقدر می توانم در برابر مشقت و رنج و فرسودگی و مرگ عزیزانم ایستادگی کنم،
اما همه ی ما ناگریزیم به پذیرفتن رنج... .
تمام این هارا گفتم تا یاد آوری کنم که اگر نبودی چه بی اندازه تحمل این ها و پذیرش سختی های گذشته دشوار می شد.
هر آدمی می بایست یک نفر متشابه تو در زندگی اش باشد تا به زندگی پایبند شود و در اندوه عالمی تاب بیاورد.
 
آخرین ویرایش:
L

Lidiya

مهمان
[دستان تو سبز است...]

خوبِ من؛
آمدی؛
چشمانم را به زندگی گشودم،
سبز شدم،
جوانه زدم.
پاکِ من!
از آن روز که آمدی
زندگی را جور دیگری دوست دارم.
شاید سالها بعد، پیرهن چهارخانه ات روی طناب حیاط خانه ی مشترکمان پهن باشد.
شاید سالها بعد پسری از جنس تو، شبیه به تو، پسر من باشد... .
من شیرین نیستم تو هم نه مجنونی و نه فرهاد!
من و تو دلبسته هایی هستیم با اسمی دیگر،
با داستانی دیگر،
و اما با پایانی خوش.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا