تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
قسمت نوزدهم:

سروش عجیب!

چند وقتی از آن روز گذشته بود؛ اما هنوز راز آئورا را درک نکرده بودم. آخر‌ او درست شبیه انسان‌ها بود. انسانی همچون من! او چطور می‌توانست فرشته باشد؟ فرشته‌‌ی بی‌بال؟ یا شاید من قادر نبودم بال‌های سپیدش را با‌ دیدگان انسانی‌ام ببینم. نه، این امکان نداشت. او فرشته نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر هماهنگی
عضو کادر مدیریت
مدیریت هماهنگی
مدیر ارشد
همیار مدیر
نویسنده رسمی
مدرس انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
قسمت بیستم:

اوج نیلوفر!

چون همیشه، دفترچه یادداشتش را در دست گرفته و درحال پیاده‌کردن واژگانی نامعلوم و بی‌معنی در آن بود. دستی روی شانه‌ی ظریف‌اش گذاشتم. بی‌محابا خواسته‌ای را که همان لحظه، از ذهنم خطور کرد را مطرح کردم:

- چه چیزی را درون دفترچه‌ات به نگارش می‌رسانی؟

آئورا با تردید پاسخم را داد:

- هر گاه که دلتنگ والدینم می‌شوم، به زبان خودم آن را درون این دفترچه می‌نویسم. آن‌ها هر روز این یادداشت‌ها را می‌خوانند.

- والدینت در این شهر ساکن‌اند؟

لبخندی تلخ زد:

- آن‌ها مرده‌اند!

از پرسش‌ام پشیمان شدم. نمی‌خواستم ناراحت‌اش کنم!

آئورا، در چشمانم خیره ماند:

- الیزابت! تو به فرشته‌بودن من شک داری؟

من‌- من‌کنان پاسخ دادم:

- نَ.. نَه.. آری! چرا دروغ بگویم؟ آری، نمی‌توانم باورش کنم.

آئورا به سرعت دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند. ترسان، نجوا کردم:

- کجا می‌رویم؟

- می‌خواهم شاهد پروازم باشی..

نهایتاً مرا به روی پلی پوسیده و فرسوده کشاند.
دستم را رها کرد و چند گامی از من فاصله گرفت. با صدای بلند گفت:

- اکنون، تنها تو، شاهد عروج من هستی. حالا باور خواهی کرد که من فرشته‌ای هستم، با بال‌های سپید. بال‌هایی که مرا به والدینم می‌رسانند. مرا از بند این قفس متناهی، رها می‌کنند. الیزابت، تو تماشاگر این رهایی خواهی بود.

نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. این حرف‌ها چه معنایی دارند؟ آه، نمی‌فهمیدم. به سمتش دویدم تا دستان نحیف‌اش را لم*س کنم و آن‌ها را بگیرم؛ اما او لبه‌ی پل ایستاده و مصمم به آسمان چشم دوخته بود. دستانش را باز کرد و در امتداد خط بدنش قرار داد. آئورا پرواز کرد و پرواز کرد. جسم‌ کودکانه و رنجورش نه، اما روح‌اش تا ابد آسوده خواهد بود. او برای همیشه به آسمان عروج کرده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا