با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن میگذرد.در کوچه پس کوچههای هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید
قسم به پرندهی شومِ تنهایی
که بر بامِ وجودم لانه کرده!
شاید که بخواهد تو را از من برباید!
و اما او چه میداند،
که تو در گوشهایترین گوشهی قلبم
پناه گرفتهای؟!
قسم به تیمارستانِ خالیِ خیال
که در یادت به بندم کشیده
و محبوسم نموده!
به گمانم میخواهد دیوانهام کند...
و شاید او نمیداند من قرنهاست
دیوانهی چشمان تو شدهام؟!
قسم به عطر وجودت...
که شبی نبوده در حوالیام پرسه نزند!
گویا بخواهد هواییام کند!
و طفلی خبر ندارد عمری است
به بهانهی همنفسیِ با تو
ولگردِ هوای خیابانهای نگاهات شدهام... !
و قسم به یادگاریهای بر جای مانده از دلدادگیات
که لحظهای را از یادم غافل نمیشوند،
بر نبضِ قلبم بو*سه میزنند...
و چرا درد در دهلیز به دهلیز این کلبهی خونین میپیچد را...
نمیدانم!