تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

ویژه دلنوشته نامه‌هایی به ونگوگ | به قلم آیناز

  • شروع کننده موضوع ساعت دار
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 498
  • پاسخ ها 21
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
نام دلنوشته: نامه‌هایی به ونگوگ
دلنویس: آیناز تابش
ژانر: تراژدی
سطح: ویژه

مقدمه:
ون‌ گوگ عزیزم
نمی‌دانم این نامه به دستت می‌رسد یا نه، اما شیفتگی که نگاه نمی‌خواهد.
من این روزها شب پر ستاره‌ای شده‌ام که کورسوی تک‌تک اخترهایش خاموش شده‌اند و حتی شازده کوچولویی در اخترک‌های تاریک منظومه‌اش بره نمی‌خواهد.
من آفتاب‌گردان‌هایی شده‌ام که خورشید هم با اکراه فراوانی از او روی‌گردان است و به مهتاب برای ذره‌ای نور التماس می‌کند.
خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها با من سر یک میز نمی‌نشینند و در تراس کافه در شب میان سرما و تنهایی نشسته‌ام و به فنجان خالی قهوه می‌نگرم.
اگر تو نیز همانند خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها مرا رها نکرده‌ای، در کافه‌ی نقاشی‌ها منتظرت هستم تا یک فنجان قهوه و نخی سیگار مهمانم باشی. امیدوارم بتوانی همانند کمال‌الملک تصویر اسکناس را هم در بشقاب خالی بکشی، چون پاهایم جانی برای فرار از گارسون خشمگین رستوران که پول قهوه را می‌خواهد ندارند.
دوستدار همیشگی تو، کمدینی پوچ‌ شده.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
°•○°● بسم الله الرحمن الرحیم ●°○•°




نویسندگان گرامی صمیمانه از انتخاب "انجمن کافه نویسندگان" برای ارائه آثار ارزشمندتان متشکریم!


پیش از شروع تایپ آثار ادبی خود، قوانین و نحوه ی تایپ آثار ادبی در"انجمن کافه نویسندگان" با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ دلنوشته



شما می‌توانید پس از 10 پست درخواست جلد بدهید.

درخواست جلد برای آثار



پس از گذشت حداقل ۱۵ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید.

درخواست نقد دلنوشته




پس از 15 پست میتوانید برای تعیین سطح اثر ادبی خود درخواست تگ بدهید

درخواست تگ برای دلنوشته




همچنین پس از ارسال ۲۰ پست پایان اثر ادبی خود را اعلام کنید تا رسیدگی های لازم نیز انجام شود...

اعلام اتمام آثار ادبی




اگر بنا به هر دلیلی قصد ادامه دادن اثر ادبی خود را ندارید می توانید درخواست انتقال به متروکه بدهید تا منتقل شود...

درخواست انتقال به متروکه




قلمتان سبز و ماندگار

مدیریت تالار ادبیات انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم،
احساس می‌کنم میان این تاریکی سهمگین وجودم، اخیرا حتی شعشعه‌ی ستاره‌های نقاشی‌ات هم نمی‌تواند دلم را روشن کند.
من، کمدین پوچ شده به طرز دیوانه‌واری آرامش می‌جویم و سادگی میز خانواده سیب‌زمینی‌خورها را به تجلل و شکوه وصف‌نشدنی سفره‌ی شام آخر ترجیح می‌دهم.
کنون این زیبایی‌های پر شکوه به اندازه‌ی سادگی‌های خاص برایم قشنگ نیست مثل باغبانی که میان باغ مملو از گل‌های سرخ رز شگفت‌انگیزش، شیفته‌ی یاس خوش‌رایحه و تنهایی شده که در کمال سادگی جولان می‌دهد.
ونگوگ عزیزم، تو برایم خاص هستی درست مثل یک رویا.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم،
امروز خانه‌ی خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها را ترک کرده‌ام.
می‌خواستم از گل‌های آفتاب‌گردانم خداحافظی کنم و چون خورشید آن‌ها را طرد کرده بود، با اشک‌هایم سیرابشان کردم تا زنده بمانند؛ اما از آن پس آن‌ها جای آفتاب به من خیره مانده‌اند.
می‌دانی؟ کاش شربت عشقم را نیز به پای گل‌‌آفتاب‌گردانی با سرشت شیفتگی می‌ریختم، نه گل رزی مغرور که همچون آفتاب در برابر دوست داشتنم از من روی می‌گیرد و میان سیاهی شب تنهایم می‌گذارد.
اویی که اگر نباشد آفتاب‌گردان‌ها هم منِ بی‌روحِ خاموشِ غم‌زده را رها می‌کنند‌...
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم، احساس غریبی سرتاسر وجودم را فرا گرفته است؛ گویا من تنها ستاره‌ی آسمان بی‌فروغ تو شده‌ام.
خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها را یادت می‌آید؟ آشتی کردیم و با بر هم کوبیدن جام‌های طلایی شر*اب، دوباره سر یک میز سیب‌زمینی‌های کبابی خوردیم؛ اما هنگامی که فهمیدند هنوز پی آفتاب‌گردان‌ها هستم، مثل همیشه طردم کردند و من و گل‌هایم را به رود فراموشی سپردند.

آفتاب‌گردان‌ها... نمی‌شود ترکشان کرد، آدم که نمی‌تواند تکه‌های وجودش را مانند یک نقاب بکند و دور بیندازد...
گاهی پنهانشان می‌کنم تا میان تاریکی‌های آسمان زندگی‌ام غرق شوم و با خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها شام بخورم؛ اما باز هم غربت از بین نرفتنی‌ام جولان می‌دهد:
ریشه‌ی آفتاب‌گردان‌ها از جیب پاره‌ی کتم بیرون می‌آیند و دور گلویم می‌پیچند تا خفه‌ام کنند.
آفتاب‌گردان‌هایی که از من دلخورند، به گیاهان گوشت‌خوار وحشی‌ مسخ می‌شوند و نوری که شیفته‌اش هستند را همچون شال گردنی دور گردنم می‌اندازند تا به خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها ثابت کنند من تا ابد در سیاهی‌شان بیگانه‌ام، بیگانه‌ای تنها که تاریکی به وجودش نفوذ نمی‌کند و درکمال نگون‌بختی باید هر شب در کافه‌ی نقاشی‌ها تلخی قهوه را مزه مزه کند؛ بی این‌‌که کسی روبه‌رویش شسته باشد و آن‌قدر با یک‌دیگر بخندند که از روی صندلی‌هایشان بیوفتند.

خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها پلیدند و آفتاب‌گردان‌ها پلیدتر...
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم، کمدین دیگر پوچ نیست.
دیگر پوسته‌ای ندارد که شکسته باشد، سبک شده است مثل باد.
قلبی که شکاف‌ها و حفره‌هایش او را می‌آزرد، از قفس شکنجه‌گاهش بیرون پریده و به سمت شب پرستاره‌ات پرواز کرده است تا نجمی مرده باشد.
کمدین پوچ شده این بار خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها را برای همیشه ترک کرده است، در کافه‌ی نقاشی‌ها نشسته و با هر وزش، بدون بار آن قلب مزاحم و همراه صندلی‌اش به هوا پرواز می‌کند.
اگر بخواهم صادق باشم، دلش هم رهایش کرده است؛ در مسیرهای مختلفی به پرواز درآمده‌اند و دیگر کاری به کار یک‌دیگر ندارند.
او تا ابد رفته است، کمدین پوچ شده دیگر بازنمی‌گردد...
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم، میان ستارگان شب پر ستاره‌ی تو که هر کدام به تنهایی می‌درخشند و داستان خودشان را دارند، من یک ماه شده‌ام؛ ماهی که بدون وجود ستاره‌ای با نام خورشید، زیبا نیست، نمی‌درخشد و غم‌زده و تاریک در گوشه‌ای از آسمان محو می‌شود.
در خسوف ابدی گیر افتاده‌ام و سایه‌ی غم بر سطح روحم افتاده است.

می‌دانی؟ حتی آفتاب‌گردان‌ها، تکه‌ تکه‌‌های وجودم، آفتاب را می‌پرستند و مهتاب وابسته به نور دیگری که در هر لحظه‌ی تنهایی‌ام خاموش می‌شود، آن‌ها را آزرده می‌کند.
میان کرور کرور ستاره صدها تمایز مرا فرا گرفته است، گویا هر بار نور دلم قصد تابیدن دارد؛ هزاران سایه در گوشش نجوا می‌کنند که من همانند باقی اجرام این جهان فلکی، ستاره نیستم و آن را در نطفه به یغما می‌برند.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم، از ناپایداری‌های زندگی‌ام خسته شده‌ام.
آفتاب‌گردان‌ها می‌گفتند انسان‌ها روزی می‌روند؛ میان زمستان سرد روحم ستاره‌ای از تابلویت برچیدم، با او درخشیدم و سایه‌های غمم پر کشیدند؛ اما از کجا می‌دانستم ستاره‌ام هم روزی در فلک زندگی‌ام خاموش می‌شود و ترکم می‌کند؟
وانگاه در سیاه‌چاله‌‌‌ای به نام بی‌تعلقی، غیرقابل‌ قیاس با آن سایه‌های ناچیز غم افتاده‌ام و هر قدر در آن دست و پا می‌زنم بیشتر غرقش می‌شوم.
می‌دانی؟ می‌توان دوید و از سایه‌ها فرار کرد؛ اما آن وقت که تاریکی به وجودت نفوذ کند و گریبان فروغ جانت را بگیرد، حبس می‌شوی: در ناچاری، در خفگی، در غبارها، در جای خالی ستاره‌ات...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم گویا من آخرین کسی شده‌ام که در شب نقاشی‌شده‌ی تو روشن مانده است. ستارگان فروغ خود را در چمدانی ریخته‌اند و به فلک دیگری کوچ کرده‌اند، انگار آن‌ها هم ماه دیگری می‌خواهند.
آفتاب‌گردان‌ها از من دست کشیده‌اند و میان گلدانی در گوشه‌ای از پنجره‌ی خانه‌ی خانواده‌ی سیب‌زمینی‌خورها می‌خندند و شادی را حتی به میز آن‌ها آورده‌اند.
خورشیدی که روزی مرا دوست می‌داشت به جمعیت لبخند می‌زند و از من رو می‌گیرد.
گویا تدارک بزرگ‌ترین مراسم آشتی‌کنان در جهان چیده شده است، جشنی پس از مرگ رومئو و ژولیت که آن‌جا حتی دو خاندان کپیولت و مونتیگو صلح می‌کنند و همگی تنها از من دوری می‌جویند.
دلم می‌خواهد قلبم را در جعبه‌ای بگذارم تا همراه گوش بریده‌ات به راشل هدیه بدهی و سپس در اتاق خواب آرل به رویا ابدی فرو روم.
 
آخرین ویرایش:
سرپرست بخش ادبیات + مدیر تالار نقد و کافه ژورنال
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
مدیر رسـمی تالار
نویسنده رسمی
کاریکلماتوریست‌
شاعر انجمن
مدرس انجمن
سـر‌دبیر انجمن
تیم تگ
منتقد انجمن
مشاور انجمن
ژورنالیست انجمن
گوینده انجمن
مقام‌دار آزمایشی
برترین‌ مقام‌دار سال
Apr
1,664
7,294
148
14
وضعیت پروفایل
نمی‌تونی من رو نبینی
ونگوگ عزیزم، انسان هنگامی که از دست می‌دهد هزاران برابر قدردان می‌شود.
پس از آنکه خورشید ترکم کرد، سراغ ستارگان را گرفتم؛ برایشان لالایی می‌خواندم، زلف‌های مهتابی‌شان را نوازش و هر شب از آن‌ها بابت درخشش و تابیدنشان تشکر می‌کردم؛ اما خورشید نبود و هرگز برنگشت.

شب تو مملو از ستاره بود؛ اما نجمی که روز را برایم به ارمغان می‌آورد و از اسارت شب‌های پر کابوس رهایی‌ام می‌داد تنها خورشید بود، خورشیدی که هرگز خیال بازگشت ندارد و مرا تا همیشه میان شامگاهی بی‌پایان و تاریک تنها گذاشته است.
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 3) View details

بالا