تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

دلنوشته دلنوشته کاف مثل کاژه | به قلم پریسان‌خاتون

  • شروع کننده موضوع خاتون
  • تاریخ شروع
  • بازدیدها 517
  • پاسخ ها 30
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
بابا گیان؛
دل‌اش همراهی‌مان را خواست؛
گوشه‌ی ل*بِ پایین‌اش را گزید
و زمزمه کرد:
«- بخواب آروم تو آغوشم،
نکن هرگز فراموشم
بخواب آروم کنار من،
تو پاییز و بهار من
لالا لالا تو مثل ماه،
بخواب که شب شده کوتاه
لالا لالا گل گندم،
نشی تو بی‌قراری گم
لالا لالا گل مریم،
چشمات رو هم میره کم‌کم... »
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
هق‌هق سر داد و
دگر هم‌آوایت نشد.
باید بگویم؛
این لوس‌بازی‌هایش را
اصلاً دوست ندارم،
شبیهِ کودک دو ساله‌ای می‌شود
که گویی مادرش را می‌خواهد!
به او گفته بودم:
«- من خیلی مهربان‌ام،
دایه‌ام را با تو شریک می‌شوم»
و اما باز هم آرام نگرفت...
کاژه گیان؛
برایش بخند،
شاید که کم‌تر بی‌قراری کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
ناگهان
خانه سرد شد،
خانه تاریک شد،
خانه سوت و کور شد،
و دست‌هایت را گم کردم!
کم آوردم...
تو را،
عطرت را،
هوایت را،
مهرت را،
وجودت را...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
چشمان‌ام خیس شدند.
باران دوست داشتی؟
اگر از چشمانِ من ببارد،
باز هم دوستش داری؟
من را چه؟
دوستم داشتی؟
نه، نه!
دوستم داری؟!
پس چرا آغوشت را دریغ می‌کنی؟
نمی‌گویی بی‌کاژه که شوم،
آغو*شِ مرگ، برایم حلال است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
آخ!
نکند قصد تنبیه‌ام را کرده‌ باشی؟
وقتی خودت را از من دریغ می‌کنی،
نفسم می‌رود
و گر حکمِ بخشش را صادر نکنی،
بر نمی‌گردد، که بر نمی‌گردد!
بنگر؛ نمی‌توانم نفس بکشم...
بنگر؛ دارم جان می‌دهم...
بنگر؛ دارم جان فدایت می‌کنم...
و تو که آن‌‌قدر سنگدل نبودی کاژه گیان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
به آغوشم که کشیدی؛
نور آمد،
هوا آمد،
عشق آمد،
و تو آمدی.
جان نثارت شوم،
اشکت برای چه است؟
به معبودت قسم،
شوخی کردم!
مگر می‌شود تو باشی و من نباشم؟!
و اگر...
تو نباشی، چه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
خیال‌اش را که کردم،
جیغ کشیدم و هق زدم.
دایه جان خواست در آغوشم بکشد،
که دستانِ چروکیده‌اش را پس زدم.
کاژه گیانم؛
به خالقِ چاوکانت قسم،
اگر قایم‌باشک‌بازی‌ات را تمام نکنی،
دیگر دوستت ندارم.
چرا می‌خندی؟
حق داری؛
می‌دانی، دوست نداشتنِ تو،
محال‌ترین است
و باورم نداری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
پدر و دایه،
سیاه پوشیدند و من خندیدم.
سیاه به آن‌ها نمی‌آمد
و حیف که بابا گیان،
فقط سلیقه‌ی تو را قبول دارد.
هر چه از زشتی‌اش برایش گفتم
اعتنا نکرد و اخم کرد.
می‌بینی‌؟
چشم‌ات را دور دیده
و این‌گونه اخم می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
زن‌عمو،
ظرف حلوا را مقابل‌ام نگه داشت.
انگشتم را در آن فرو بردم
و مزه‌اش کردم.
کاژه جان؛
بین خودمان بماند؛
حلواهای زن‌عمو گیان،
طعم زهرمار می‌دهد!
حلواهای تو کجا؟
و این بی‌رنگ و لعاب کجا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Feb
62
0
53
سنندج
وضعیت پروفایل
درحال فراموشی...
به‌راستی زن‌عمو،
چرا هو*سِ حلوا کرده؟
چرا سیاه پوشیده؟
چرا زجه می‌زند؟
جلو رفتم و دست‌هایش را گرفتم.
ل*ب گشودم و گفتم:
«- دردت له گیانم، این چه وضع‌اش است؟»
به یک‌باره گریه سر داد،
به آغوشم کشید
و زیر گوشم، پچ زد:
«- غم آخرت باشه، روله گیان!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا