گلرخ آهی کشید و دستش را مشت کرد و آرام به سمت چپ سینهاش کوبید و زیر ل*ب زمزمه کرد: - خوبه که گفتم آبروم رو نبر، نمیگفتم میخواستی چیکار کنی؟ فکر کنم فهمیده که یه مشکلی دارم. *** از قصر خارج شد و به سمت در باشکوهیِ سلطنتی رفت که صدایی به گوشاش...