گذشت یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه... که ناگهان با صدای تقتق سم اسبانی به خود آمدند. ماهرخ با نگرانی و چشمانی که از ترس گرد شده بود، از جای برخاست و ل*ب زد: - چی شده؟ آترین باری دیگر گستاخی کرد و با عجله دست او را گرفت، بیتوجه به حیرت دخترک شروع...