تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش رمان زغالِ سفید | HananehKH

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
به نام خدا
عنوان: زغالِ سفید
نویسنده: HananehKH
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: @سادات.۸۲
خلاصه: تا حالا یه شیزوفرن رو از نزدیک دیدی؟ من دیدم. آدمی که مرز بین توهم و واقعیتش گم شده و برای نجات خودش نیاز به انگیزه داره. زغالِ سفید حکایت زندگی منه. مردی که از فقر ساخته شده؛ اما تسلیمش نشده. مردی که برای به ثمر رسوندن اهدافش، برای عشق ناکامش، بین این مرز گیر کرده؛ اما با اومدن فردی، این مرز تغییر می‌کنه. آیا اون فرد واقعیه یا یه توهم پوشالی از ذهنشه؟



picsart_23-12-26_00-57-23-189_xadz_alpv.jpg


با تشکر از @Saorsa عزیز بابت طراحی جلد
 
آخرین ویرایش:
برترین سرپرست سال ۱۴۰۲
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری
مدرس انجمن
تیم تگ
برترین‌ مقام‌دار سال
Oct
2,130
7,932
148
اردکان - یزد
وضعیت پروفایل
تخیل من جای پیچیده ای است، بگذارید آسوده در آن غرق شوم.
124420_029b58f3e8753c31b4c2f3fccfbe4e16.png

نویسنده‌ی عزیز؛
ضمن خوش‌آمد گویی و سپاس از انتخاب انجمن کافه نویسندگان برای انتشار رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان، قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید:
[قوانین جامع تایپ رمان]

برای رفع ابهامات و اشکالات در را*بطه با تایپ رمان، به این تاپیک مراجعه کنید:
[اتاق پرسش و پاسخ رمان‌نویسی]

برای سفارش جلد رمان، بعد از ۱۰ پست در این تاپیک درخواست دهید:
[تاپیک جامع درخواست جلد]

بعد از گذاشتن ۲۵ پست ابتدایی از رمانتان، با توجه به شراط نوشته شده در تاپیک، درخواست تگ دهید:
[درخواست تگ رمان]

برای سنجیدن سطح کیفیت و بهتر شدن رمانتان، در تالار نقد، درخواست نقد مورد نظرتان را دهید:
[تالار نقد]

بعد از ۱۰ پست‌ برای درخواست کاور تبلیغاتی، به تاپیک زیر مراجعه کنید:
[درخواست کاور تبلیغاتی]

برای درخواست تیزر، بعد از ۱۵ پست به این تاپیک مراجعه کنید:
[درخواست تیزر رمان]

پس از پایان یافتن رمان، در این تاپیک با توجه به شرایط نوشته شده، پایان رمانتان را اعلام کنید:
[اعلام پایان تایپ رمان]

جهت انتقال رمان به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تاپیک زیر شوید:
[درخواست انتقال به متروکه و بازگردانی]

برای آپلود عکس شخصیت های رمان نیز می توانید در لینک زیر درخواست تاپیک بدهید:
[درخواست عکس شخصیت رمان]

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نوشتن و نویسندگی، به تالارآموزشی سر بزنید:
[تالارآموزشی]


با آرزوی موفقیت شما

کادر مدیریت تالار رمان انجمن کافه نویسندگان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 1
مقدمه
فقرکهنه‌پوش که وارد زندگیت شد، می‌فهمی که فقط توی یک کلمه خلاصه نمیشه؛ بلکه خیلی مخرب‌تر از یک کلمه‌ست. ماهیتش هم تغییر زندگیته؛ اما مقابلش عشقه که خاکستریه. سررشته کلاف عشق که شروع به پیچیدن دور قلبت کرد، نمی‌تونی گره کور این کلاف رو پیدا کنی؛ اما می‌تونی با گرماش، تب سرد زمستون رو بگذرونی و خیلی از دردها رو درمون کنی. درست همون دردهایی که مسببشون خودشه!

***
فصل اول
- سنگینه!
نگاهم به چشم‌های درشت و زیتونی و صورت رنگ پریده‌اش بود که جسم نحیفش رو درست کنار مبلمان چرم و مشکی وسط اتاق چهل متری نگه داشت. انگار که ل*ب‌های براق و سرخ رنگش رو به هم دیگه دوخته بود. کلافه ادامه دادم:
- کار توی معدن زغال سنگ برای یه مرد سخت و سنگینه، چه برسه به تو که یه دختر بچه نوزده ساله هستی.
گوشه‌ی مانتوی گشاد و رنگ رو رفته‌ کرمش رو توی دست راسش مچاله کرد و با همون صدای آروم و ضعیفش جواب داد:
- شما میگین چی کار کنم؟ بابام یه مدت نمی‌تونه کار کنه. خرج من که هیچی، خرج مادرم که نابیناست و از کار افتاده رو چه طور بدم؟
با عصبانیت تمام، چشم‌های عسلی و کشیده‌ام رو روش زوم کردم و با انگشت اشاره دست چپم، به سمتش اشاره زدم:
- به من ربطی نداره. به خودت مر‌بوطه. اومدی یه کاره میگی می‌خوام جای بابام توی معدن زغال سنگ کارگری کنم؟
به سمت پنجره بلند و دودی برج یازده طبقه پشتم رفتم و دستم رو توی جیب شلوار ستِ کت و شلوار سورمه‌ایم انداختم. این بار نزدیک شد و صداش کمی از ارتفاع قد بلندم فاصله گرفت. با هق زدن شروع به ناله کرد:
- خواهش می‌کنم! از اول که اومدم اینجا بهم گفتن که شما قبول نمی‌کنین. گفتن لقبتون زغال سفید؛ چون مثل اون سخت و سفتین؛ اما در عین حال آدم درستی هستین. التماس می‌کنم! من خیلی دنبال کار دیگه‌ای رفتم؛ اما نشد. گفتم شاید به خاطر بابام این کار رو کنین. خواهش می‌کنم!
دستی به سینه پهنم کشیدم و دیدن منظره بیرون از این ارتفاع، حس پرواز بدون آمادگی رو داشت. با این که از دیدن ارتفاع پاهام شروع به لرزیدن می‌کرد؛ اما بلندترین نقطه این برج رو برای کار انتخاب کرده بودم. با تشر به سمتش برگشتم. با سری به پایین افتاده، روی زانو نشست. صدای بم و پرصلابتم رو صاف کردم:
- براساس ماده هفتاد و پنج قانون کار، اشتغال در کارهای سخت و زیان‌آور برای زنان ممنوعه. طبق ماده هشتاد و سه قانون کار، ارجاع کارهای سخت و زیان‌آور به نوجوانان پانزده تا هجده سال ممنوعه. حالا یک سال هم زیاد تاثیری نداره. من آدم قانون مداریم، من رو درگیر قانون نکن! دیگه برو بیرون!
با اینکه خودم از نوزده سالگی توی معدن کار کرده بودم؛ اما روضه دیگه‌ای براش می‌خوندم. بدون اینکه صدای در بزرگ و چوبی روبه روم بلند بشه، هُدی- دختر دوست داشتنی و مورد علاقه‌م- وارد اتاق شد و کنج راستی اتاق، به سمت پرده‌‎ی زرشکی که پشتش اتاق استراحتم قرار داشت رفت. بهش گفته بودم توی محل کارم نیاد. بهش گفته بودم دیگه این مانتوی صورتی و شال مشکی رو نذاره؛ اما باز هم با همون لباس‌ها بود. صدای دختری که روبه روم به زانو نشسته بود و فقر غرورش رو می‌جویید، بلند شد:
- بهم گفته بودن آه و ناله هم جواب نمیده، دیگه خسته شدم. خدا ازتون نگذره که امثال ما رو زیر پاهاتون له می‌کنین!
همون‌طور که نگاه بی‌تفاوتم به پرده بود، اشاره ابروهای روشن هدی رو دیدم و منظورش رو فهمیدم. می‌خواست به این دختر کمک کنم. همچین دل بزرگی داشت. دستی به ته ریش چندسانتیم کشیدم. رو به دختر درحال بیرون رفتن با قدم‌های ضعیفی که برای ایجاد صدا روی سرامیک سفید اتاق کافی بود، گفتم:
- خانوم صدری... .
به تندی به سمتم برگشت و کتونی مشکی که گوشه‌ی راستش پارگی کوچیکی رو به یدک می‌کشید، روی سرامیک چرخید و کمی به سمت جلو هلش داد. به سرعت تعادلش رو برقرار کرد و جواب داد:
- بله آقای ندامت؟
با خاروندن گوشه ابروی کم تار و قهوه‌ایم که تا شقیقه‌هام راهی شده بود، ادامه دادم:
- خب این کار از اونجایی که انقدر قوانین داره، یه شرایطی هم داره. این که پدرتون حق پنج هفته مرخصی در سال رو داره؛ اما می‌تونه از همه‌اشون یک جا استفاده کنه با حقوق. اگه کمرشون تا این چند هفته خوب نشد، به هرحال من هستم. حق بیمه و حقوقشون به جاست.
انگار بار سنگینی از شونه‌های نحیف و کوچیکش برداشته شد که لبخند بزرگی با ل*ب‌های کوچیکش زد.
- ممنونم! خیلی ازتون ممنونم!
سخت، ل*ب‌های باریکم از هم باز شدن.
- چند دقیقه پیش داشتین فحش می‌دادین. الانم برین اتاق مالی، دست چپ همین اتاق توی راه‌رو.
با سرخوشی خندید و صدای خنده‌اش توی فضای خالی اتاق مبلمان شده، پیچید.
- انقدر که با ما بدرفتاری شده، برای همین؛ اما جدا از اینا، شما خیلی خوشتیپین. پدرم همیشه از پشتکار و اقتدارتون می‌گفت. برای همین کمی ترسیده بودم اینجا بیام. حالا دیگه یکم راحت شدم، آخیش. من میرم که به بابام بگم.
تندتند موهای نارنجی پاییزیش رو که پیچ و تاب فِرش میون انگشت‌های بلندش گیر می‌کرد، زیر مقنعه مشکیش کشید. با به دوش کشیدن کوله بزرگ و مشکیش، به سمت در بزرگ رفت. همین که از در بیرون رفت، روی صندلی چرمی پشت میز چرم وشیشه‌ای بزرگ مشکی کنار پنجره نشستم. چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و صداش زدم:
- بیا بیرون هدی.
با باز کردن چشم‌هام، چهره فریبنده هدی مقابلم تداعی شد. صداش مثل دختری که چند دقیقه پیش اینجا بود، ملایم و آروم شنیده شد:
- خیلی باهاش بد حرف زدی کوروش، اونم یکیه مثل من.
نگاهم رو به لوستر دایره‌ای و آویز سقف دوختم.
- چی میگی هدی. هیچ کس مثل تو نیست. تو از دو سال پیش توی زندگی منی. تو اصلا با همه فرق داری، مادر و پدرمم بالاخره تو رو قبول می‌کنن. چه اشکالی داره که تو مادر و پدر نداری! خب نداشته باشی، مهم منم که دوستت دارم.
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 2
به میز نزدیک شد و از سمت راستم، پشت میز وایستاد. نگاهش به کلکسیون شیشه‌بند شده‎‌ی سنگ‌هام بود که دست چپم و روبه‌روش قرار داشت.
- دیدم با این دختر می‌خندیدی. نکنه ازت خوشش میاد؟ بهت گفت خوشتیپ.
دستی لای موهای حالت‌دارِ طلاییم کشیدم و با صدای خسته‌ای گفتم:
- چه طور می‌تونی هم خوش قلب باشی و هم حسود؟ اون بچه‌ست و ساده. از روی سادگیش یه حرفی زد. راستی، مگه نگفتم دیگه این مانتو رو نپوش؟ داشتی می‌اومدی کسی دیدت؟
لبه میز نشست و شونه بالا انداخت.
- چقدر گیر می‎دی کوروش. همین لباسارو دارم دیگه. مگه به قول مادرت یه دختر آس و پاس چی داره. نه کسی من رو ندید. دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام اینجا؛ اما دلم بدجوری برای این دخترِ سوخت، یاد خودم افتادم.
همین که شروع به توبیخ کرده بودم، شاهین بدون در زدن وارد اتاق شد. شانس آوردم هدی به تندی زیر میز قایم شد؛ وگرنه باز را*بطه‌امون رو به خانواده‌م لو می‌داد. صندلیم رو به میز چسبوندم و شاهین همون طور که صدای پارچه چرمی مبل تک نفره رو بلند کرده بود، به سمت میز مربعی چوبی جلوش خم شد.
- دیگه نمی‌کشم کوروش.
انگار که چیزی یادش بیاد، به سمتم چرخید.
- داشتی با کسی حرف می‌زدی؟
بدون هل کردن، دست‌هام رو روی میز مشت کردم.
- چی می‎گی؟ مثل همیشه بدون در زدن اومدی توی اتاقم و صدبار بهت گفتم که چقدر از این کار متنفرم. اونوقت با وقاحت میگی داشتی با کسی حرف می‌زدی؟ مگه از تو می‌ترسم؟
رنگش به آنی پرید و دستی به صورت استخونی عرق نشسته‌اش کشید.
- چیزی نگفتم که، باشه بابا. با عجله اومدم بگم دوباره تحریما روی کار تاثیر گذاشته و نمی‌تونیم صادرات کنیم. رقبا هم در حال گرفتن بازارن. می‌خواستم یه جلسه معارفه هم برای این کارمند جدیدا بذاری، آخه چرا هر دفعه تعدیل نیرو می‌کنی، من نمی‌فهمم.
با همون نفس‌های کش‌دار، نگاه بُرنده‌ام بهش بود و توی سرم افکار مختلفی پرسه می‌زد.
- همیشه بهت گفتم، با راه حل بیا شاهین! مثلا تو دستیارمی. خودت یه وقت جلسه بذار، حالا هم برو می‌خوام استراحت کنم.
من رو می‌شناخت که دیگه چیزی نمیگم و سکوت می‌کنم. بدون حرفی، از جاش بلند شد و فقط نگاه مغمومی توأم با عصبانیت بهم انداخت. با نفس‌های بلندی، به سمت در قدم برداشت و از اتاق بیرون رفت. هدی به آرومی از زیر میز بیرون اومد و دوباره جای قبلیش نشست.
- چته امروز؟ با همه تو دعوایی؟
با انگشت اشاره و شستم، چشم‌هام رو ماساژ دادم.
- نمی‌دونم. باز یادم افتاد که اگه را*بطه‌امون رو به خانواده‌م لو نمی‌داد، الان نیاز به این همه پنهون کاری که ازش متنفرم نبود. من از کسی ترسی ندارم هدی. ترس من از دست دادنته.
دستم روی دست‌های همیشه سردش نشست و لبخند بزرگی روی ل*ب‌هاش مواج شد.
- اشکال نداره. من دیگه همیشه کنارتم. راستی، اسم این دختر چیه؟
چشم‌هام رو به سمت صورت سفید و رنگ پریده‌اش چرخوندم. نگاه مشوشش، گویای حس درونش بود، حسی که سعی به پنهون کردنش داشت. دستی لای موهام بردم و از ریشه کشیدمش.
- نمی‌دونم. فکر کنم آناهیتا یا یه همچین چیزی. حالا چرا به این دختر گیر دادی؟ دوباره شکاک شدی؟
همون طور که با لاک قرمز ناخن‌های مربعیش ور می‌رفت، سرش رو پایین انداخت.
- اسمش قشنگه. فکر کنم خودشم قشنگ باشه؛ نه؟
این بار بازدمم رو با فشار بیرون فرستادم که خودش متوجه منظورم شد.
- باشه دیگه نمیگم. بریم خونه؟ خسته شدم.
به سمت در اشاره ‌زدم.
- تو برو! من هم یکم دیگه میام.
با کوله‌باری از اندوه، از میز پایین اومد و به سمت در عقب‌گرد کرد. فاصله در تا میزم فاصله زیادی نبود؛ اما مثل آدم خسته‌ای، قدم‌هاش ناامید بود. دستی به صورتم ‌کشیدم و دوباره چشم‌هام رو بستم که صدای در بلند شد. بدون باز کردن چشم‌هام جواب دادم:
- بعدا.
صدای قدم‌های بلندش، نشون‌دهنده یه مرد بود. چشم باز کردم و به سمت در چرخیدم. شاهین ل*ب‌های کوچیکش رو روی هم فشار می‌داد و رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت. اخمی مابین ابروهای نازکم نشست و پرشس‌گر شدم:
- چته شاهین؟ نگفتم دیگه نیا. دم به دقیقه برای چی میای؟
زبونش رو روی دندون‌های فاصله‌دارش کشید و دست راستش رو از زیر کت طوسیش، به ک*مر باریکش زد.
- جز من کسی توی این اتاق اومد؟
با همون اخم غلیظ و چاشنی پرخاشگرانه، مشت چپم رو روی میز فرود آوردم.
- یعنی باور کنم ندیدیش؟
چشم‌های گردش رو به اندازه توپ تنیس بزرگ کرد و با تغییر لحن آرومش، بهم توپید:
- من کسی رو ندیدم که می‌پرسم. از صبح کسی توی اتاقت نیومده، بعد تو... .
گردنم رو به سمت راست کج کردم و ابروهام رو تا پیشونی بلندم رشد دادم.
- تو فضولی من رو می‎‌کنی؟ من باید از تو اجازه بگیرم؟ داشتم با تلفن حرف می‌زدم. بعدش هم مگه دختر آقای صدری، یکی از کارگرامون نیومد؟ اون رو هم ندیدی؟ پس تو داری پشت در چی‌کار می‌کنی شاهین؟
می‌دونستم که هدی کارش رو خوب انجام میده؛ اما چه طور اون دختر از زیر دستش در رفته بود. دستی به پیشونی کوتاهِ غوطه‌ور در عرقش کشید و بازدمش رو با فشار بیرون فرستاد.
- من هم منشی و هم دستیارتم. تو به جز من کسی رو توی این اتاق ملاقات نمی‌کنی، مگه یادت رفته؟ اون بیرون، دست چپ اتاقت، یه اتاق هست برای ملاقات با تو. تو از صبح از این اتاق بیرون نرفتی. با من بحث نکن کوروش! تو توی این شرکت مدیر و رئیسمی؛ اما دوستمم هستی. تو چت شده؟ جلسه دیروز رو با هیئت مدیر فراموش کردی، امروز حرف‌های عجیب می‌زنی، اصلا حرفات با هم جور درنمیاد! شرکت توی اوضاع خوبی نیست. بچه‌های مالی از صبح... .
از اینکه کسی مدام اشتباهاتم رو یادآوری کنه، به اندازه خو*ردن شربت تلخ بچگی بی‌زار بودم. انگار که قادر به کنترل خودم نبودم و نعره زدم:
- بسه! برای من تعیین و تکلیف نکن! تو باید بگی که چه طور اون دختر اومده توی اتاقم. درضمن، با اون چشم‌های آبیت هم بهم زل نزن!
 
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 3
چشم‌هاش من رو یاد مادر و برادرم می‌انداخت. کسایی که من رو توی اون خونه لعنتی فلاکت بار ول کردن. از این رنگ چشم متنفر بودم؛ اما هربار باید اون تیله‌های آبی رو توی صورت سفید و استخونی شاهین تحمل می‌کردم. عذاب الیمی که تمومی نداشت. اصلا اونا چرا با هدی مخالف بودن وقتی خودشون... .
انگار چیزی توی ذهنم معلق بود و نمی‌ذاشت به درستی فکر کنم. شاهین با جمع کردن ل*ب‌های کوچیکش رو به جلو، سری از تاسف تکون داد.
- اصلا اومده باشه. تو چرا صدام نکردی؟ هوم؟ باشه، باشه کوروش؛ دیگه تموم.
قفسه سینه‌ام به شدت بالا و پایین می‌شد و آب دهانم برای قورت دادن کافی نبود. شاهین که به تندی به سمت در برگشت، روی صندلی فرود اومدم و صندلی با شدت به عقب چرخید. دکمه اول پیراهن سفیدم رو باز کردم و سهمی از اکسیژن اتاق که رو به اتمام بود، نداشتم. چیزی از حرف‌های شاهین نمی‌فهمیدم. با سرانگشت اشاره‌ی چپم، به جون شقیقه‌ی نبض‌دارم افتادم. حرف‌هاش بوی تعفنی از تعجب می‌داد. حتما سرش توی گوشی بوده؛ اما چرا من صداش نکردم! کلافه از جام بلند شدم و با برداشتن کیف مشکیِ مستطیلی و کوچیک مدارکم از روی میز شیشه‌ای، به سمت در چوبی و بزرگ اتاق رفتم.
در رو پشت سرم بستم. شاهین دست چپ اتاقم، پشت میز مستطیلی چوبی متصل به دیوار نشسته بود و قد کوتاهش باعث می‌شد اخم غلیظش پشت مانیتور پنهون بشه. دستش مدام روی ماوس سفید و کوچیک کامپیوتر جابه‌جا می‌شد. برای جمع کردن حواسش به سمتم، سرفه‌ای پروندم و بی‌اعتنا به من، زمزمه کرد:
- جناب ندامت تشریف می‌برین یا دوباره برمی‌گردین؟
عضلات صورتم رو منقبض کردم و با لحن مقتدری جواب دادم:
- چته شاهین؟ شاید مثل الان حواست نبوده که... .
با همون تیله‌های نفرت‌انگیز بهم زل زد و من از این کار به شدت متنفر بودم.
- بحث تموم شد؛ من اینجا فقط یه منشیم و دستیار، به سلامت جناب ندامت.
با دست چپم روی میز زدم و صدای بمش، شونه‌های کوچیک شاهین رو جابه‌جا کرد.
- آه شاهین از دست تو؛ آه.
به سمت ورودی شرکت که درست یه راه‌روی طویل روبه‌روی در اتاقم بود، می‌رفتم و نگاهم به سمت چپ و اتاق شیشه‌بندی که اتاق جلسه روش نوشته بود چرخید. همون اتاقی که شاهین ازش صحبت می‌کرد. بعد از اون، اتاق مدیریت مالی و بعدش هم اتاق منابع انسانی توی یک راستا قرار داشت. همون‌طور که آروم قدم برمی‌داشتم، به سمت راست چرخیدم و اتاق هیئت مدیره به چشمم خورد.
از در شرکت بیرون اومدم و با چند قدم، خودم رو به آسانسور شیشه‌ای رسوندم. سوار شدم و دکمه پارکینگ رو زدم. پشت به منظره‌ای که حس چشم‌های یک عقاب رو به آدم می‌داد ایستادم. از این همه ارتفاع سرم گیج می‌رفت؛ اما من با تمام ترس‌هام مبارزه می‌‎کردم.
از آسانسور بیرون اومدم و به سمت پارکینگ B رفتم. با زدن دزدگیر، سوار پرادوی مشکیم شدم. خسته از استرس‌های همیشگی شرکت، پنجره ذهنم رو بستم و برای آرامش عمیقی، نفس محکمی کشیدم. آره، باید به سمت خونه می‌رفتم.
بعد از نیم ساعت رانندگی، به خونه رسیده و جلوی در واحد بیستم در حال کلید انداختن بودم. کلید به خوبی توی قفل چرخید و در سفید واحد باز شد. همزمان با داخل شدنم، در واحد نوزده که روبه‌روم بود، صدا خورد. بی‌اعتنا وارد خونه شدم و با بیرون آوردن کفش‌های مشکیم روی پادری، در رو پشتم بستم.
مستقیم به سمت مبلمان سفید و بزرگی که مابین دیوار و پنجره بلند شیشه‌ای روبه‌روم قرار داشت رفتم. کتم رو روی مبل تک نفره پرتاب کردم و روی مبل راحتی سه نفره دراز کشیدم. بی‌رمق‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، کوسن آبی کمرنگ رو زیر سرم گذاشتم. پرده‌ی چشم‌هام رو کشیدم و به خواب عمیقی که محتاجش بودم رسیدم.
حس می‌کردم با خوابیدن خیلی سرحال‌تر از قبل شدم. با سروصدای زیادی، روی مبل پارچه‌ای نشستم و هدی رو با لبخند بزرگی روی ل*ب‌های صورتی و باریکش، درحال تماشا کردنم دیدم. انگار که تمام خستگیم از نوک انگشت‌هام بیرون رفت. دستی لای موهای طلایی و بهم ریخته‌م کشیدم.
- چی رو نگاه می‌کنی هدی؟
دستش رو زیر چونه‌ی کوچیکش زد.
- تو رو. دیدنت آرومم می‌کنه.
با خاروندن پشت سرم جواب ‌دادم:
- کی اومدی؟ خیلی خسته بودم متوجه نشدم.
چشم‌های درشت و مشکیش رو که گیرایی بی‌نظیری رو نصیبم می‌کرد، توی حدقه چرخوند.
- خیلی وقت نیست. شاهین که چپ و راست نمی‌ذاشت با هم حرف بزنیم.
کمرم رو به مبل تکیه دادم و دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم.
- امروز شاهین عجیب شده بود، حرف‌های عجیبی می‌زد. حواس‌پرتی گرفته بود، همش اصرار داشت که کسی توی اتاقم نیست، نگرانشم؛ شاید مشکلی داره. آره باید بهش بگم حتما یه دکتر بره.
با شنیدن این حرف، لبخندش محو شد و نگاهش رنگ جدیت گرفت.
- حتما خیلی کار کرده خسته‌ست. راستی این واحد روبه‌رویی خیلی نگاه می‌کنه.
از اینکه به این موضوع توجه داشت، با چشم‌های گرد شده‌ای کف دست‎‌هام رو بهم زدم.
- توأم متوجه شدی؟ الان چهار روزه که اسباب کشی کرده؛ اما خیلی نگاه می‌کنه.
مثل تیری که از کمان در بره، از جاش پرید و همون‌طور که پوست لبش رو آروم و بی‌حواس می‌کند، جواب داد:
- دخترِ موذی با اون چشم‌های خاکستریش. کوروش؟ نکنه ازت خوشش میاد؟ هوم؟ بهش محل ندیا. اگه کمک خواست کمکش کن؛ اما... .
به سرعت از جام بلند شدم و مبل رو برای رسیدن بهش دور زدم. دست‌هاش رو که انگار از آب یخ بیرون کشیده بود، توی دست‌های پهنم گرفتم.
- چه جوری می‌تونی هم مهربون باشی و هم حسود؟! اصلا ولش کن! بریم با هم شام درست کنیم؟
بق کرده، چینی به بینی افتاده‌اش که کمی از ظرافت صورتش کم می‌کرد، داد. دردش رو می‌دونستم و راز خوب کردنش رو هم بلد بودم. مثل خوندن یه شعر بلند، مثل دیدن یه سرچشمه تازه، بودنش حس خوبی می‌داد. دست راست پذیرایی، میز ناهارخوری شیشه‌ای چهار نفره قرار داشت و مقابلش آشپزخونه کوچیکی که هدی واردش شد. همون‌طور که به سمت اتاق خواب پشت آشپزخونه می‌رفتم، گفتم:
- تا غذا حاضر بشه یه دوش می‌گیرم و میام. غذا رو نسوزونی هدهد!
 
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 4
قهقه‌ی بلندش تمام خونه رو پر کرده بود و من از صدای شکستن این سکوت لذ*ت می‌بردم.
دوش گرفته و حوله به دست، از جلوی آینه گرد ورودی اتاق، به سمت آشپزخونه می‌رفتم که صدای هدی رو شنیدم:
- کوروش! بیا تا میز رو بچینی من هم غذا رو حاضر می‌کنم.
حوله رو روی مبل پرتاب کردم و تازه کتم رو که روی مبل انداخته بودم دیدم. وارد آشپزخونه شدم و به سمت هدی که به کانتر تکیه زده بود، رفتم. با نگاه چموشی براندازم می‌کرد و چشم‌های درشتش کار دست دلم می‌داد. وای از اون موهایی که آبشارش تا به ک*مر باریکش می‌رسید و سیاهیش، دنیای اطرافم رو مثل سیاهچاله‌ای توی خودش غرق می‌کرد. انگار خدا برای دختری به این ظرافت، تمام وقتش رو صرف کرده بود. دستم بی‌هوا روی شونه‌اش رفت و زمزمه کردم:
- امشب خیلی زیبا شدی هدی. با اینکه آرایشی نداری یا اینکه همون آستین کوتاه قدیمیت رو پوشیدی؛ اما عجیب دلفریبی. چرا؟ چرا نمی‌تونم ازت نگاه بگیرم...
چهره‌اش به آنی درهم شد و با دست راستش به سینه‌م زد که کمی به سمت عقب رفتم.
- توام که چپ و راست هی لباسای تکراریم رو به رخ می‌کشی. خب ندارم. نکنه توام مثل مامانت فکر می‌کنی ها؟!
تازه به حرفی که زدم فکر و سرم رو به سمتش کج کردم و با هل گفتم:
- نه! نه! هدی منظورم این نبود. من که برات کلی لباس خریدم. اما می‌خواستم بگم تو همیشه خاصی...
صدای تیز زنگ در، باعث شد از ادامه حرفم صرف نظر کنم. اول می‌خواستم بی‌خیال بشم؛ اما شک هدی رو به هیچ وجه نمی‌تونستم به جون بخرم. بنابراین، به سمت در رفتم. از چشمی کوچیک و دایره‌ای در نگاهی انداختم. دختر واحد نوزده، با چیزی توی دستش پشت در ایستاده بود. فقط همین رو کم داشتم. کلافه پوفی کشیدم و در رو باز کردم. ذوق زده از دیدنم، دندون‌های لمینت شده‌اش رو به نمایش گذاشت.
- سلام. واحد روبه‌روییتون هستم. تازه اثاث‌کشی کردم. لطفا با من خوب باشین! این هم یه چیز ناقابل از طرف من.
نگاهم بین پیشدستی شیشه‌ای پر شده از شیرینی کشمشی و صورت استخونیش چرخید.
- از بس در رو باز و بسته کردین متوجه شدم. من اکثرا کاری با همسایه‌ها ندارم. فقط توی جلسات ساختمون می‌بینمشون. دیگه؟
پیشدستی رو ازش گرفتم و طره‌ای از موهای مواجِ شرابیش، از شال حریر گلداری که معلوم بود به زور روی سرش قرار گرفته، بیرون ریخت ونگاهش بین شونه‌های پهنم و موهای بهم ریخته‌م در چرخش بود که تکرار کردم:
- حرف دیگه‌ایم هست؟
مشکلی نمی‌دیدم. با آستین کوتاه مشکی و شلوار ورزشی بودم و اون هم با مانتوی جلوباز کوتاه خردلی که روی شلوار ورزشی مشکیش پوشیده بود. انگار در حال بررسی من بود که با صدای عشوه‌داری جواب داد:
- به هرحال. من مانیا هستم. نمی‌دونستم تنها هستین یا نه. برای همین شیرینی کم آوردم. من یه شیرینی فروشی دارم و اگه دوست داشتین حتما سر بزنین...
میون پرحرفیش پریدم:
- همسرم داخلن.
به وضوح، فاصله گرفتن ابروهای هشتی مشکیش رو از چشم‌های گردش دیدم.
- من فکر می‌‎کردم تنهایین. آخه همسرتون رو ندیدم. برای همین...
با لحن سردی که سرماش به تنش نشست، ادامه دادم:
- حتما زمانی که برای کنجکاوی در رو باز و بسته کردین ندیدینش.
جاخورده، کمی خودش رو جمع و جور کرد.
- می‌تونم اسمتون رو بدونم؟
با نگاه خیره‌م سعی به معذب کردنش داشتم؛ اما بدون هیچ تغییری به زل زدنش ادامه داد. زبونم رو توی دهانم چرخوندم.
- آقای ندامت هستم. شب عالی متعالی.
بدون اینکه جوابی بده، داخل خونه شدم و در رو بستم. همین که وارد پذیرایی شدم، هدی دست به سینه کنار میز ناهارخوری منتظرم بود. با ابرو به شیرینی‌ها اشاره زدم تا حواسش رو پرت کنم.
- برامون شیرینی آورده.
با صورتی جمع شده از حرص، به سمتم اومد و پیشدستی رو از دستم بیرون کشید.
- دخترِ لوس. ازش خوشم نمیاد. چه زودم صمیمی شد. ولی تو خوب کردی بهش گفتی من زنتم.
متعجب از حرکات عجولانه و عصبی هدی، دیدم که به سمت سینگ ظرفشویی رفت و کابینت زیرش رو باز کرد. شیرنی‌ها رو توی سطل زباله ریخت و به سمتم برگشت. با دهانی باز، به صورت گلگونش که مویرگ‌هاش به وضوح بیرون زده بود نگاه می‌کردم.
- چیه؟ نکنه دوستش داری؟ هوم؟
رفتارش مثل صاعقه‌ای، روی تنم فرود اومد. سرم رو با تاسف چپ و راست بردم و دست به ک*مر جواب دادم:
- آخه این چه کاریه کردی؟! دوست داشتنه چی؟ هدی تو خوبی؟ اصلا می‌فهمی چی می‌گی؟ واقعا دیگه باید به کار بدت فکر کنی. من امشب روی مبل می‌خوابم. شببخیر!
من همیشه روی مبل می‌خوابیدم. از زمانی که توی زندگیم اومد، بخاطرش روی مبل خوابیدم و تقریباعادتم شد. هدی هل شده و دستپاچه، تا اتاق لباس‌ها که اولین اتاق بعد از آشپزخونه بود، دنبالم اومد. صدای متاسفش رو از پشت سرم ‌شنیدم:
- کوروش. کوروش اشتباه شد دیگه هوم؟ ببخشید! تو که من رو می‌شناسی. بخدا تو دلم هیچی نیست.
از قفسه پشت رگال دست راستم که مخصوص ملحفه‌ها بود، ملحفه‌ای برداشتم و به اتاق بعدی که اتاق خواب بود رفتم. فعلا نادیده‌اش گرفته بودم و با برداشتن بالشتی از تخت تک نفره زیر پنجره اتاق، بیرون اومدم. عجیب بود که به آنی نه صدای هدی و نه خودش، نبود. با اخم ریزی، به سمت پذیرایی رفتم و ملحفه و بالشت رو روی مبل سه نفره پرتاب کردم. از اینجا آشپزخونه هم معلوم بود؛ اما خبری از هدی نبود. دوباره به سمت اتاق لباس‌ها رفتم و حتی اتاق خواب رو هم چک کردم؛ اما نبود. به تندی سمت دستشویی و حموم دم در رفتم و نه! خبری از هدی نبود. این بار در واحد رو باز کردم و راه‌رو مثل همیشه خلوت بود.
با ناامیدی وارد خونه شدم و صداش زدم:
- هدی! هدی توی خونه‌ای؟ صدای در نیومد. نرفتی بیرون. هدی تو یه جایی توی این خونه‌ای. هدی می‌دونی که اگه نیای ناراحت می‌شم. حتی ممکنه عصبی بشم. هدی این کار رو نکن! هدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 5
و آخرین کلمه‌ای که از دهانم بیرون اومد، با فریاد ملتمسی عجین بود. با نفس خسته‌ای، روی مبل همیشگی روبه‌روی تلوزیون کوبیده شده به دل دیوار نشستم. هنوز به نبودن ناگهانیش عادت نکرده بودم. بعداز دوسال امروز توی شرکت دیدمش. این بار هم که بدون خبر گذاشت و رفت. این که دوباره کی برمی‌گشت رو نمی‌دونستم. حتی موبایل هم نداشت که ازش خبری بگیرم. مثل قرارگرفتن مابین زمین و آسمون، مابین ذهن پریشون و قلب پر دردم معلق بودم. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و چشم‌هام رو آروم بستم.
حتی نمی‌دونستم چه‌طور صبح شد که نور کمرنگ خورشید، از پنجره بلند دیوار پذیرایی و دیوار پشت میز ناهارخوری، زیلوی نارنجیش رو روی پارکت پهن کرده بود. خمیازه بلندبالایی کشیدم و دیشب همون‌طور نشسته ‌روی مبل سه نفره خوابم برده بود. انگار که عضلات گردنم فلج شده که انقدر بد، درد توی رگ و پیش فرو رفته بود. با کش و قوسی به بدنم، از جام بلند شدم و روی فرش سفید و ابریشمی شش متری که وسط مبلمان پهن بود، ایستادم. کت رو از روی مبل برداشتم و به سمت اتاق لباس‌ها رفتم.
با پوشیدن کت و شلوار شکلاتیم، درحال بستن آخرین دکمه پیراهن نباتی رنگم بودم که نگاهم به آشپزخونه‌ی مرتب شده افتاد. مثل یه خطای دید، عجیب بود. انگار که هیچ فردی توی این آشپزخونه پا نذاشته بود. شونه‌ای بالا انداختم و به سرعت با نگاه گرفتن از ساعت دایره‌ای و سفید بالای تلوزیون که نه و ده دقیقه رو نشون می‌داد، به سمت در رفتم.
سوار ماشین شده و به سمت شرکت می‌روندم که نگاهم به گوشی روی صندلی کنارم افتاد. شاهین برای دهمین بار داشت تماس می‌گرفت. خودش هم می‌دونست که اگه نخوام هرگز برنمی‌دارم؛ حتی اگه شرکت تمامش توی آتیش می‌سوخت. بی‌اعتنا، به راهم ادامه دادم و با موفقیت از دست‌انداز عبور کردم.
با پارک کردن ماشین توی پارکینگ و وارد شدن به آسانسور، درحال گوش دادن به آهنگ لایت پخش شده توی آسانسور شیشه‌ای و پشت به منظره‌ی خوف‌ناکِ مرتفع بودم. آسانسور روبه‌روی در شرکت ایستاد و با کنار رفتن درش، بیرون اومدم.
وارد شرکت شدم و با نفس عمیقی، به سمت اتاقم می‌رفتم که صدای تودماغی شاهین رو شنیدم:
- بالاخره اومدی؟ شاید یکی مُرد نباید تلفنت رو جواب بدی؟
کنار در شیشه‌ای اتاق جلسه ایستاده بود و هیئت مدیره دور میز بیضی قهوه‌ای، کنگره گرفته بودن. با جابه‌جا کردن کیف چرم مشکیم توی دست راستم، به سمتش برگشتم.
- چیه شلوغ کردی؟ از کی تا حالا آن تایم شدن؟ ساعت ده جلسه‌ست، اون وقت الان نشستن؟
همون طور که از این فاصله صورت پهن مظفری رو دید می‌‍زدم، شاهین از چهارچوب در بیرون اومد و با گرفتن بازوی راستم، من رو به سمت اتاقم هل داد. تمام اتاق‌ها، به جز اتاق خودم، دوربین مدار بسته نصب بود. با هل، وارد اتاق شدم و شاهین در رو پشت سرش بست.
- تو حالت خوبه؟ ساعت ده؟! ما جسله‌مون ساعت نه بود. تو چهل و پنج دقیقه دیر کردی. می‌دونستم روزایی که جلسه داریم از ساعتی که جلسه داریم میای؛ اما فکر نمی‌کردم فراموشش کنی. تو چته؟
کیفم رو روی اولین مبل از در پرتاب کردم و به سمتش برگشتم.
- تموم شد؟ حوصله سربر شدی شاهین. که چی؟ خب دیرتر. چه فرقی داره؟
با دهانی باز، موهای خشکش رو که به زور واکس مو، به سمت چپ حالت داده بود، از ریشه کشید.
- چی شده؟ این همه آدم یکسره دارن می‌گن تو کجایی. می‌دونی که تا تو نیای جلسه شروع نمی‌شه. نکنه یادت رفته بود؟
خونسرد و با کوهی از اعتماد به نفس، بینیم رو بالا کشیدم.
- نه. یادم بود. این همه آدم که می‌گی منظورت مظفری و ارشدی و خانلویه؟ همین سه تا و تو. آها توی این جلسات یکی از بخش حقوقی و یکی از بخش حسابداری هم میاد. سر هم می‌شه...
شاهین که به نقطه جوش رسیده بود، با صورتی که از خشم می‌لرزید، بهم توپید:
- داری چی می‌گی؟ مسخره کردی؟
قدمی به عقب رفتم و چینی روی بینی گوشتیم انداختم. با ریز کردن چشم‌های کشیده‌م، گفتم:
- می‌گم، دوباره بینیت رو عمل کن! این نوکش خوب نشده. پارسال عمل کردی ها؟ اون موقع بهتر بود. آره.
همون طور که هاج و واج نگاهم می‌کرد، با لبخند پیروزی کنارش زدم و از در بیرون رفتم. به تندی به خودش برگشت و دنبالم راه افتاد. وارد اتاق جلسه شدم و همه‌اشون نیم‌خیز به نشونه احترام بلند شدن. دوباره هرکسی سرجاش سکنا گزید و روی صندلی رأس میز نشستم.
- خب گویا کمی اتلاف وقت داشتیم. البته من به شاهین پیام داده بودم.
نگاه تیز شاهین به سمتم فحش پرتاب می‌کرد و با لبخند پنهونی، ادامه دادم:
- خب. ادامه جلسه رو می‌شنوم. کسی صحبتی داره؟
همه‌اشون با بهت عجیبی بهم خیره بودن. انگار که برای اولین بار بود من رو می‌دیدن. خودکار آبی روی میز رو توی دست چپم گرفتم و دفتر گزارشات رو باز کردم. صدای خشن و خفه‌ای که می‌شنیدم از مظفری بود.
- خب ما اینجا جمع شدیم که درواقع...
مردی که توی آستانه پنجاه سالگی بود و چقدراین جنس صداش که گوشم رو خراشیده می‌کرد، برام مشمئز کننده بود. با انگشت اشاره دست راستم، گوشم رو خاروندم و میون معرفیش پریدم:
- نه. شبیه مراسم ختم شد. اصل مطلب؟
مظفری با قورت دادن آب دهانش، ادامه داد:
- بله. اصل مطلب اینکه شرکت با بحران مالی روبه‌رو شده و باید براش فکر اساسی کرد.
به چشم‎‌های ریز و سبزرنگ مظفری که هاله‌ای از ترس دورش رو احاطه کرده بود، زل زده بودم؛ اما حواسم پی ارشدی که دست چپ مظفری و دست راست شاهین نشسته، بود که کمرم رو به صندلی تکیه دادم.
- ارشدی می‌تونی بری دکمه دوم پیراهن سبز رنگت رو که با چشم‌های مظفری ستش کردی بدوزی. بدجوری حواست رو پرت کرده.
ارشدی مردی توی دهه شصت زندگیش بود و دلیل انتخاب از هر نسل، صرفا به دلیل اختلاف نظراتشون بود. ارشدی به تندی خودش رو به سمت میز کشوند و برای دفاع از خودش، صدای نچندان بمش رو به کار گرفت.
- آقای ندامت من...
 
آخرین ویرایش:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 6
نه از ریش سفیدش و نه از موهای جوگندمی ریخته شده رو پیشونی کوتاهش خجالت نمی‌کشیدم. خجالت متعلق به کسی بود که با این همه سن، حواس نداشت. با لکنت چیزی زمزمه کرد و متوجه نشدم. خودکار رو روی میز ول کردم و با دست کشیدن به ته ریش رشد کرده‌م جواب دادم:
- شما سه تا سرجمع سی و یک درصد سهام این شرکت دستتونه؛ اما برای نجات همین مقدار کم هم هیچ تلاشی نمی‌کنین. خانلو، تو که سنت از اینا کمتره یه چیزی بگو.
درسته. خانلو در آستانه چهل سالگی بود و مسؤلیت پذیرتر از اون دوتا. دستی دور دهانش کشید.
- فکر می‎کنم که برای بالا بردن سود، از خریدارای خارجی استفاده کنیم بهتره. ما همش به داخل اکتفا کردیم و...
بی‌تفاوت، با چشم‌های بسته میون حرفش پریدم:
- خوشم نیومد. از فرم جدید عینک مستطیلیت خوشم نیومد خانلو. عاقل‌تر نشونت می‌ده. درصورتی که لایقش نیستی.
چشم‌هام رو باز کردم و دیدن چهره شرمسار خانلو برای حرفی که زد کافی بود. از جام بلند شدم و به سمت دختر قد کوتاهی که توی مانتو و شلوار سورمه‌ای شبیه به بچه مدرسه‌ای ها شده بود، برگشتم.
- خانوم صدری. برای اینکه تازه اومدین می‌گم. جلسات همیشه انقدر مزخرف پیش نمی‌ره؛ اما از اونجایی که می‌خوام خودت رو بهم ثابت کنی، بهم ثابت کن که لایق این شرکتی. نمی‌دونم چرا الان هیچ کس از حسابداری توی جلسه نیست؛ اما با بچه‌های حسابداری یه جلسه بذار. بدون من. بعدا گزارشش رو بهم بده. ببین کجای این دخل غیرقانونی زده شده که با خرجش نخونده و حالا من باید تاوانش رو بدم! اوکی؟ بهت سه روز وقت دادم. از الان شروع شد.
دست راستم رو بالا آوردم و به ساعت هوشمند مستطیلیم نگاهی انداختم.
- امروز دوشنبه‌ست و ساعت ده و رب. تا پنج‌شنبه ده و رب می‌خوامش. وگرنه از شنبه نیا. البته ای کاش می‌شد بقیه رو هم...، بازم ولش کن!
دختر از جاش بلند شد و گونه‌های گردش با لبخند کوچیکی، به بالا رشد کرد.
- صادقی هستم. چشم ناامیدتون نمی‌کنم.
لحظه‌ای، فقط لحظه کوتاهی یاد آناهیتا افتادم. من گفتم صدری! همونی که شاهین اصرار به نبودنش داشت. برای فرار از اشتباهم، از اتاق بیرون اومدم و مستقیم برای رسیدن به اتاقم راه افتادم.
کتم رو از تنم بیرون آوردم و همون‌طور که به سمت صندلیم می‌رفتم، صدای در بهم فهموند که شاهین وارد اتاق شده. کت رو پشت صندلی آویزون کردم و به سمت شاهین که دست به سینه روبه‌روی میزم ایستاده بود برگشتم.
- هوم؟
بی‌ربط، شروع به دست زدن کرد و صدای اکو شدنش توی این اتاق رو دوست نداشتم. خودم رو روی صندلی ول دادم که قدمی جلوتر اومد.
- داری چی کار می‌کنی؟ جلوی یه تازه کار گند زدی به شخصیتشون. اونا چه به خوای و چه نخوای هیئت مدیره‌ان. سهام دارن و تصمیم می‌گیرن.
با خاروندن پیشونیم، صندلی رو به سمت میز هل دادم.
- خب بیان جای من بشینن. اوه نمی‌‎شه. چون سهامشون کافی نیست. حتی اگه هر سه نفرشون راضی نباشن.
مشغول باز کردن لپ‎‌تاپ طوسیم بودم و شاهین که کلافگی از وجناتش می‌بارید، با صدای بلندتری جواب داد:
- برات شبیه بازی شده؟
درد شاهین رو می‌دونستم. مثل همیشه داشت محتاط رفتار می‌کرد؛ اما من دست نشونده‌ی اونا نبودم. دست راستم رو زیر چونه زدم و با بالا بردن ابروهای قهوه‌ایم تا پیشونی بلندم، پرسشگر شدم:
- راستی اون دخترِ صدری اومد برای مرخصی پدرش اقدام کنه؟
صدای بالا اومدن ویندوز توی فضا پیچید و شاهین با دندون‌قروچه‌ای ادامه داد:
- اصلا همچین کسی نداریم. ما کارگری به اسم صدری نداریم.
همون طور که عسلی‌هام رو توی حدقه می‌چرخوندم، دست چپم رو بالا بردم.
- دوباره شلوغ‌کاری نکن! پیداش کن! هر طور شده. خیلی کمک نیاز داشت.
نگاهم رو معطوف به صفحه لپ‌تاپ با دکستاب شکوفه‌های سفید گیلاس کرده بودم که شاهین زمزمه کرد:
- از کی تاحالا نگران دیگرانی؟ اونم برای کسی که می‌گم نیست. اشکالی نداره باور نکن! اما من بهت ثابت می‌کنم که وجود نداره.
دوباره کمرم رو به صندلی تکیه دادم و این بار، نگاهم روی کلکسیون سنگ‌هام که هرکدومش رو خودم جمع کرده بودم، ثابت موند.
- تلاشت رو دوست دارم. پس وقت تلف نکن!
فحشی که زیرلب زمزمه کرد رو نشنیده گرفتم و در کسری از ثانیه از اتاق خارج شد. خودم رو مشغول ارزیابی عملکردمون توی بازار کرده بودم و همچنین باید گزارش کار معدن رو هم که واقف برام ایمیل زده بود می‌خوندم. من ترسی برای ورشکست شدن نداشتم. من از نوزده ‌سالگی توی معدن کارکرده بودم و هفت سال بعدش که تونسته بودم توسط برنده شدن توی یه مزایده، شرکت رئیسم رو از بحران مالی نجات بدم، این معدن رو به نامم کرد. مجبور شدم از بین خریدارای سهام، این سه نفر رو انتخاب کنم. همیشه بد نبودن؛ اما دیگه مغزهاشون برای فکر کردن زیادی دچار زنگ‌زدگی شده بود.
یک ساعت و نیم بود که خبری از شاهین نداشتم. در حالی که قولنج گردنم رو می‌شکوندم، شاهین با قدم‌های بلندی که قد کوتاهش رو پوشش می‌داد، وارد اتاق شد. توی دستش چیزی شبیه به کاغذ بود که خودش رو به میزم رسوند. احتمال اینکه چشم‌هام خون افتاده باشن رو می‌دادم؛ بنابراین نگاه خیره و جدیش رو به این موضوع ربط دادم. برگه‌ای که توی دستش بود رو روی میزم گذاشت.
- بخونش!
از زیر ابروهای نازکم، صورت بی‌تغییرش رو دید زدم و برگه رو توی دست چپم گرفتم. همزمان درحال خوندن اسامی توی لیست بودم که شاهین اضافه کرد:
- اسامی کارگرای معدن. هیچ اسمی از صدری نیست. هیچ! باز هم اصرار داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 7
درست می‌گفت؛ اما من اهل کوتاه اومدن نبودم. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و برگه رو روی میز گذاشتم.
- از ثبت احوال کمک بگیر! یا پلیس و هرکسی. هر رابطی که داری. آناهیتا صدری رو پیدا می‌کنی! اگه من پیداش کنم بد می‌شه.
درحالی که صدای جوشیدن خونش توی اتاق مملوء از سکوت قابل شنیدن بود، دوباره دست به ک*مر شد.
- مثل همیشه زیربار نمی‌ری. دیدی؟ اون روز کسی توی اتاقت نبود. من حتی دوربینای مداربسته رو هم چک کردم. تو اشتباه کردی. یک بارم شده اشتباهت رو گردن بگیر!
امیدوار بودم عسلی‌های خیره‎‌م، منظورم رو بهش بفهمونه؛ اما اون جدی‌تر از چیزی که فکر می‌کردم به نظر می‌رسید. صندلی رو به سمت پنجره پشتم چرخوندم.
- دلم نمی‌خواد به اون چشم‌هات جواب پس بدم.
صدای توی دماغیش رو که بیش‌ از حد اصرار به نلرزیدنش داشت، از پشت سرم شنیدم:
- گاهی مثل یه بچه لجباز می‎‌شی. انگار که نه انگار همین امروز سه تا مرد گنده رو توبیخ کردی. تو چته کوروش؟ به من بگو. من دوستتم. اصلا امشب باهم شام بریم بیرون؟ خیلی وقته تنها نبودیم. خوبه؟
چشم‌هام رو بستم و تغییر لحنش جوری بود که انگار دلش به حالم می‌سوخت. از همون روزهای معدن می‌شناختمش. تنها کسی بود که داشتم. مثل مسکنی برای یه زخم غیرقابل دردمان، یه دوست و همراه بود. وقتی آقای دلدار- رئیس سابقم- این معدن رو به نامم کرد، تنها کسی رو که دوست داشتم با خودم از معدن بیرون بیارم شاهین بود. پدرش توی بچگی فوت کرده بود و همراه مادرش زندگی می‌کرد. تک بچه‌ای که مجبور شد از سیزده سالگی جور پدرش رو بکشه.
من توی این لحظه، هیچ فکر روشنی برای جواب دادن به سؤالات ممتدش نداشتم. شاهین آدم پیگیری بود وبه هیچ وجه قادر به گول زدنش نبودم. هدی هم که دوباره از پیشم رفته بود، پس باید پیشنهادش رو قبول می‌کردم. همونطور که چشم‌هام رو بسته بودم، جواب دادم:
- می‌‎دونی که غذای بیرون نمی‎خورم.
سال‌های زیادی که بدون مادر گذروندم، من رو از دستپخت خونگی محروم کرده بود. دلیل این حرفم فقط چیزی بود که خود شاهین بهش اعتراف کرد:
- می‌دونم. به مادرم می‌گم شام درست کنه. خونه‌ی ماهم که نمیای. پس میارمش خونه‌ت. خوبه؟
چشم‌هام رو بازکردم و شهر از این فاصله، ترسناک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. زمزمه کردم:
- خوبه.
نگاهم رو به منظره‌ای که ترسش برای خالی شدن زیرپام کافی بود، دوختم و با صدای در فهمیدم که شاهین بیرون رفته. درحالی که تمام بدنم از این ارتفاع وهم‌آور به ستوه اومده بود، با خودم تکرار کردم:
- ترس، فقط یک دیوار برای ذهنمه.
چند ساعتی می‌شد که خبری از شاهین نبود و من هم کارهام رو با ملایت و دقت، به اتمام رسونده بودم. لپ‌تاپ رو بستم و صندلی رو عقب فرستادم. با درست کردن یقه پیراهنم که برای نافرمانی از من وقت گیر آورده بود، کتم رو برداشتم. به سمت مبل چرمِ مشکی وسط اتاق رفتم و کیفم رو از روش قاپ زدم. همین که از در اتاق بیرون رفتم، شاهین رو سرجاش ندیدم. جلوتر رفتم و صدای توی دماغی شاهین از اتاق هیئت مدیره می‌اومد. پشت در اتاق موندم و صدای شاهین که ملتمس بود رو دوست نداشتم.
- لطفا یه فرصت دیگه بدین! الان شرکت توی موقعیت مناسبی نیست. نباید جا بزنین!
چشم‌هام رو ریز کردم و دوباره با دقت گوش دادم. این بار صدای نچندان بم ارشدی رو ‌شنیدم.
- ما تصمیمون رو گرفتیم.
یه تای ابروم برای رسیدن به پیشونی بلندم بالا رفت و پوزخندی روی لبم موج سواری کرد. تصمیم! بهونه قشنگی برای اخراج کردنشون دستم اومده بود؛ گرچه نمی‌تونستم. اما فکر کردن بهش هم لذتبخش بود. برای فهمیدن تصمیمشون تمرکز بیش‌تری به خرج دادم و صدای شاهین دوباره بلند شد:
- من با کوروش صحبت می‌کنم و بهش از نارضایتیتون می‌گم. اون هم بالاخره کوتاه میاد. اینکه شما سهامتون رو برای فروش بذارین، هم شرکت توی موقعیت بدی قرار می‌گیره و هم سهامتون افت می‌کنه. شما که این رو می‌دونین. نکنه برای رفتار کوروش این تصمیم رو گرفتین؟ کوروش رو که می‌شناسین. اون کلا زبونش یکم تلخه؛ اما توی دلش چیزی نیست. به دل نگیرین!
دستم بی‌اراده دور دسته کیف، محکم‎‌تر پیچید. فکر می‌کردم آدم‌های بالغی باشن؛ درصورتی که مثل یه بچه ناراحتی رو بهونه کرده بودن. شاهین می‌دونست که هرگز دوست ندارم وساطتم رو برای کسی بکنه. حتی آگاه بود که اگه بفهمم بد برخورد می‌کنم؛ اما باز هم برای این شرکت از جون مایه می‌ذاشت. همون طور که با چند نفس عمیق دستی به صورت استخونیم می‌کشیدم و توی دلم خودم رو ستایش می‌کردم، به سمت در ورودی رفتم.
از آسانسور خارج شدم و به سمت ماشین رفتم. مدام توی ذهنم حرف‌هاشون رو حلاجی می‌کردم. مثل یه گربه بی‌صفت توی اون اتاق قایم شدن و پشت سرم توطئه کردن. با زدن دزدگیر سوار شدم و در ماشین رو محکم کوبوندم.
بعد از طی مسافتی طولانی، ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با زدن رمز در ورودی، به سمت آسانسور رفتم. در فلزی آسانسور در حال بسته شدن بود که دختر همسایه از در ورودی وارد شد. درها بسته شد و برای نرسیدنش به آسانسور، خدا رو شاکر شدم.
همون‌طور که دستگیره در واحد برای باز کردن توی دستم بود، وارد خونه شدم. خونه توی سکوتی همراه با خاموشی خوف‌ناکی به سر می‌برد. نبودن هدی یه جور ناجوری اذیتم می‌کرد و مثل وزنه سنگینی، به ذهنم فشار می‌آورد. انگار که یه جایی از بدنم نبض نمی‌زد. از راه‎‌روی چهارمتری در ورودی، به سمت اتاق لباس‌ها که اولین اتاق بعد از آشپزخونه بود رفتم و ساعت حوالی چهار عصر در گردش بود.
با تعویض لباس‌هام با شلوار راحتی سومه‌ای و تیشرت یشمه‌ای، حال بهتری برای خوابیدن پیدا کرده بودم. شاهین تقریبا تا چند ساعت دیگه می‌رسید و ترک کردن خواب بعد از کار، برام کار راحتی نبود. خودم رو روی مبل روبه‌روی تلوزیون، پرتاب کردم و بی‌توجه به نور آفتاب مزاحمی که توی هال پرسه می‌زد، بدون روانداز، دست‌‎هام رو روی سینه قفل کردم. چشم‌هام رو بستم و دلم می‌خواست وقتی بیدار می‌شم، هدی مثل قبل کنارم باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 8
با صدای تیز زنگ در، کف سرم رو با دست راست فشار دادم و همیشه از بیدار شدن با صدای چیزی متنفر بودم. اول می‌خواستم خودم رو به اون راه بزنم؛ اما چشم‌هام رو نیمه باز کردم و با دیدن ساعت گرد و سفید بالای تلوزیون که نه و بیست دقیقه شب رو توی تاریکی نشون می‌داد، نگاهی به اطراف انداختم.
زنگ در دوباره به صدا دراومد و گیج و گنگ، توی تاریکی مطلقی، به سمت کلید برقی که کنار تلوزیون بود رفتم. با نورزدگی، چشم‌هام رو بازتر کردم و آهسته به سمت در قدم برداشتم. دستگیره در رو پایین فرستادم و در رو باز کردم. شاهین با تیشرت قهوه‌ای و شلوار کرمی پشت در بود و لبخند پهنش، تیپش رو تکمیل می‌کرد.
- چرا در رو باز نمی‌کردی؟
من رو کنار زد و نگاهم سمت ساک سفیدی که توی دستش بود رفت. وارد خونه شد و بدون توجه به حضورم، به سمت آشپزخونه که فاصله چندانی با هال نداشت، رفت. کش و قوسی به بدنم که گرفتگی عضلاتش بی‌داد می‌کرد دادم و در جوابش گفتم:
- از اینکه یکی مدام زنگ بزنه متنفرم شاهین.
صدای قابلمه و قاشق از آشپزخونه می‌اومد که به سمت اپن کوچیک و چوبی رفتم. کنار اپن تکیه زدم و شاهین در حال گرم کردن چیزی توی قابلمه کوچیک و سورمه‌ای تفلون بود. عطر غذا توی خونه پیچیده بود و با اینکه نمی‌تونستم بفهمم چیه؛ اما باعث شده بود سرحال‌تر از قبل بشم. همیشه توی همه کارها همینقدر سریع بود. در قابلمه رو گذاشت و به سمتم برگشت.
- توی خونه چی داری؟
همون طور که به سمت یخچال کنار گاز رومیزی می‌رفت، با بی‌حوصلگی مشهودی جواب دادم:
- همه چی هست. یکی برام غذا درست کرده بود و...
درحالی که با باز گذاشتن در یخچال سفید، صدای دینگ‌دینگش روانم رو به ستوه کشونده بود، به سمتم چرخید.
- توهم زدی؟ یخچالت که خالیه. کی غذا درست کرده؟!
با مشت کردن سریع و غیرکنترل دست‌هام، خودم رو از پشت اپن به یخچال رسوندم.
- چی می‌گی؟!
سراسیمه با چشم‌هام قفسه‌ها رو زیرورو کردم. واقعا خالی بود؛ اما من مطمئن بودم که هدی مثل همیشه کلی غذا برام درست کرده. از ضایع شدن به اندازه نگاه خیره و متلاطم آبی شاهین متنفر بودم و بدتر از اون آتو دادن دستش بود. به روی خودم نیاوردم و با بالا گرفتن سرم، انگار که اتفاقی نیوفتاده، انکار کردم:
- حتما یادم رفته که خالیش کردم. مهم نیست. نو*شی*دنی که هست. توام غذا آوردی...
با بستن در یخچال، روبه‌روم قرار گرفت. چشم‌های آبی لعنتیش، کلی حرف برای گفتن داشت و می‌‍دونست که اگه چیزی بگه، حرفی نمی‌زنم. به سمت میز ناهارخوری چهارنفره‌ای که جنب آشپزخونه بود رفتم و صدای آه عمیقش، گوش‌هام رو تیزتر کرد.
صندلی روبه‌روی شیشه‌ی بلند پشت میز رو بیرون کشیدم و نگاهم رو به تاریکی که از پس شیشه نمایان بود دادم. محو چراغ‌هایی که از این فاصله مثل شبتابی دور شهر می‌چرخیدن بودم که صدای شاهین از دم گوشم بلند شد:
- چرا نمی‌شینی؟ غذا آماده شده. میز رو دارم می‌چینم.
بی‌حواس، مثل آدم مسخ شده‌ای روی صندلی نشستم و شاهین با آوردن دو تا بشقاب شیشه‌ای پرشده از لوبیاپلوی زعفرونی، روی صندلی دست چپم نشست.
- خب نگفتی.
همون طور که قاشق رو توی دست چپم می‌گرفتم، جواب دادم:
- تو باید بگی. انگار امروز توی شرکت یه اتفاقی افتاده که من نمی‌دونم و تو قراره بهم بگی. هوم؟
قاشقش رو توی بشقاب گذاشت و درحالی که ل*ب‌های روغنیش رو با دست پاک می‌کرد، گفت:
- یادم رفت دوغ بیارم. خداروشکر اون رو داری.
به قصد رفتن به آشپزخونه پشتش، از جاش بلند شد. این رفتار شاهین دو حالت احتمالی بیش‌تر نداشت. یا اینکه کار من رو تلافی می‌کرد یا درحال طفره رفتن بود. البته هرچیزی که بود رو رک و بی‌پرده بهم می‌گفت و از عوض کردن بحث توی مباحث جدی خوشش نمی‌اومد. تا جایی که همیشه من رو برای این کار مواخذه می‌کرد. با دو لیوان دوغ برگشت و با گذاشتنشون روی میز، سر جاش نشست.
- خب اینم از این. راستی خونه‌ت چرا انقدر بهم ریخته‌ست. شلخته نبودی؟
توپ با تمام توان توی زمینم افتاد و برای گل نشدنش، مثل یه مدافع عمل کردم. بدون ل*ب زدن به غذا، قاشقم رو توی بشقاب انداختم.
- دیگه حوصله‌م سر رفت. امروز توی اتاق هیئت مدیره به اون کفتارای پیر چه قولی دادی؟ با من می‌خواستی راجع به چی حرف بزنی؟
ابروهای کم پشت و قهوه‌ایم، برای رسیدن به بالاترین حد ممکن تلاش می‌کرد و شاهین برای پنهون کردن لرزش مردمک مشکیش، سرش رو به سمت هال برگردوند.
- بیا بحث کار رو بذاریم فردا. الان توی خونه‌ایم.
تنم از خندیدن ناگهانی، به لرزه افتاد و ارتفاع این صدا هر لحظه بالاتر می‌رفت. به آنی با صورتی جدی و اخم‌هایی درهم کشیده، خودم رو کمی جلوتر کشیدم.
- آخه می‌ترسم تا فردا سهامشون رو بفروشن.
چهره شاهین با تعجب از هم باز شد و مثل موشی که توی تله افتاده، نگاه ترسیده‌اش رو بهم دوخت.
- ما باید مفصل حرف بزنیم. من بهت خیلی گفتم؛ اما تو گوش ندادی. من...
و صدای تیز زنگ که این بار برام بی‌اهمیت‌تر از همیشه بود، حواس پرت شده‌ی شاهین رو پی خودش برد و ادامه دادم:
- بگو. مهم نیست کیه. تو حرفت رو بزن!
با عقب فرستادن صندلی توسط شاهین، صدای برخوردش با اپن، بعد از صدای دومین زنگ بلند شد. شاهین که به سمت در رفته بود، در رو باز کرد و از این فاصله راهروی کوچیک ورودی رو نمی‌دیدم. صدای دخترونه و عشوه‌گری رو شنیدم و حدسم کسی جز همسایه روبه‌رویی نبود. به سرعت از جام بلند شدم و خودم رو به در رسوندم. شاهین که انگار منجیش رو دیده، نیشش تا بناگوش باز بود و نگاهم رو به دختر موفرفری روبه‌روم دادم. شال گلبهیش رو کمی جلوتر کشید و این بار مانتوی سرخابی به تن داشت. با سرخوشی ادامه داد:
- سلام. احوال شما. داشتم به دوستتون می‌گفتم. دیشب که براتون شیرینی آوردم گفتین همسرتون هستن، من دیگه امشبم باز درست کردم گفتم زشته که دیشب کم بوده. خلاصه که این ظرفم با همون بعدا میام می‌گیرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا