پست 1
مقدمه
فقرکهنهپوش که وارد زندگیت شد، میفهمی که فقط توی یک کلمه خلاصه نمیشه؛ بلکه خیلی مخربتر از یک کلمهست. ماهیتش هم تغییر زندگیته؛ اما مقابلش عشقه که خاکستریه. سررشته کلاف عشق که شروع به پیچیدن دور قلبت کرد، نمیتونی گره کور این کلاف رو پیدا کنی؛ اما میتونی با گرماش، تب سرد زمستون رو بگذرونی و خیلی از دردها رو درمون کنی. درست همون دردهایی که مسببشون خودشه!
***
فصل اول
- سنگینه!
نگاهم به چشمهای درشت و زیتونی و صورت رنگ پریدهاش بود که جسم نحیفش رو درست کنار مبلمان چرم و مشکی وسط اتاق چهل متری نگه داشت. انگار که ل*بهای براق و سرخ رنگش رو به هم دیگه دوخته بود. کلافه ادامه دادم:
- کار توی معدن زغال سنگ برای یه مرد سخت و سنگینه، چه برسه به تو که یه دختر بچه نوزده ساله هستی.
گوشهی مانتوی گشاد و رنگ رو رفته کرمش رو توی دست راسش مچاله کرد و با همون صدای آروم و ضعیفش جواب داد:
- شما میگین چی کار کنم؟ بابام یه مدت نمیتونه کار کنه. خرج من که هیچی، خرج مادرم که نابیناست و از کار افتاده رو چه طور بدم؟
با عصبانیت تمام، چشمهای عسلی و کشیدهام رو روش زوم کردم و با انگشت اشاره دست چپم، به سمتش اشاره زدم:
- به من ربطی نداره. به خودت مربوطه. اومدی یه کاره میگی میخوام جای بابام توی معدن زغال سنگ کارگری کنم؟
به سمت پنجره بلند و دودی برج یازده طبقه پشتم رفتم و دستم رو توی جیب شلوار ستِ کت و شلوار سورمهایم انداختم. این بار نزدیک شد و صداش کمی از ارتفاع قد بلندم فاصله گرفت. با هق زدن شروع به ناله کرد:
- خواهش میکنم! از اول که اومدم اینجا بهم گفتن که شما قبول نمیکنین. گفتن لقبتون زغال سفید؛ چون مثل اون سخت و سفتین؛ اما در عین حال آدم درستی هستین. التماس میکنم! من خیلی دنبال کار دیگهای رفتم؛ اما نشد. گفتم شاید به خاطر بابام این کار رو کنین. خواهش میکنم!
دستی به سینه پهنم کشیدم و دیدن منظره بیرون از این ارتفاع، حس پرواز بدون آمادگی رو داشت. با این که از دیدن ارتفاع پاهام شروع به لرزیدن میکرد؛ اما بلندترین نقطه این برج رو برای کار انتخاب کرده بودم. با تشر به سمتش برگشتم. با سری به پایین افتاده، روی زانو نشست. صدای بم و پرصلابتم رو صاف کردم:
- براساس ماده هفتاد و پنج قانون کار، اشتغال در کارهای سخت و زیانآور برای زنان ممنوعه. طبق ماده هشتاد و سه قانون کار، ارجاع کارهای سخت و زیانآور به نوجوانان پانزده تا هجده سال ممنوعه. حالا یک سال هم زیاد تاثیری نداره. من آدم قانون مداریم، من رو درگیر قانون نکن! دیگه برو بیرون!
با اینکه خودم از نوزده سالگی توی معدن کار کرده بودم؛ اما روضه دیگهای براش میخوندم. بدون اینکه صدای در بزرگ و چوبی روبه روم بلند بشه، هُدی- دختر دوست داشتنی و مورد علاقهم- وارد اتاق شد و کنج راستی اتاق، به سمت پردهی زرشکی که پشتش اتاق استراحتم قرار داشت رفت. بهش گفته بودم توی محل کارم نیاد. بهش گفته بودم دیگه این مانتوی صورتی و شال مشکی رو نذاره؛ اما باز هم با همون لباسها بود. صدای دختری که روبه روم به زانو نشسته بود و فقر غرورش رو میجویید، بلند شد:
- بهم گفته بودن آه و ناله هم جواب نمیده، دیگه خسته شدم. خدا ازتون نگذره که امثال ما رو زیر پاهاتون له میکنین!
همونطور که نگاه بیتفاوتم به پرده بود، اشاره ابروهای روشن هدی رو دیدم و منظورش رو فهمیدم. میخواست به این دختر کمک کنم. همچین دل بزرگی داشت. دستی به ته ریش چندسانتیم کشیدم. رو به دختر درحال بیرون رفتن با قدمهای ضعیفی که برای ایجاد صدا روی سرامیک سفید اتاق کافی بود، گفتم:
- خانوم صدری... .
به تندی به سمتم برگشت و کتونی مشکی که گوشهی راستش پارگی کوچیکی رو به یدک میکشید، روی سرامیک چرخید و کمی به سمت جلو هلش داد. به سرعت تعادلش رو برقرار کرد و جواب داد:
- بله آقای ندامت؟
با خاروندن گوشه ابروی کم تار و قهوهایم که تا شقیقههام راهی شده بود، ادامه دادم:
- خب این کار از اونجایی که انقدر قوانین داره، یه شرایطی هم داره. این که پدرتون حق پنج هفته مرخصی در سال رو داره؛ اما میتونه از همهاشون یک جا استفاده کنه با حقوق. اگه کمرشون تا این چند هفته خوب نشد، به هرحال من هستم. حق بیمه و حقوقشون به جاست.
انگار بار سنگینی از شونههای نحیف و کوچیکش برداشته شد که لبخند بزرگی با ل*بهای کوچیکش زد.
- ممنونم! خیلی ازتون ممنونم!
سخت، ل*بهای باریکم از هم باز شدن.
- چند دقیقه پیش داشتین فحش میدادین. الانم برین اتاق مالی، دست چپ همین اتاق توی راهرو.
با سرخوشی خندید و صدای خندهاش توی فضای خالی اتاق مبلمان شده، پیچید.
- انقدر که با ما بدرفتاری شده، برای همین؛ اما جدا از اینا، شما خیلی خوشتیپین. پدرم همیشه از پشتکار و اقتدارتون میگفت. برای همین کمی ترسیده بودم اینجا بیام. حالا دیگه یکم راحت شدم، آخیش. من میرم که به بابام بگم.
تندتند موهای نارنجی پاییزیش رو که پیچ و تاب فِرش میون انگشتهای بلندش گیر میکرد، زیر مقنعه مشکیش کشید. با به دوش کشیدن کوله بزرگ و مشکیش، به سمت در بزرگ رفت. همین که از در بیرون رفت، روی صندلی چرمی پشت میز چرم وشیشهای بزرگ مشکی کنار پنجره نشستم. چشمهام رو روی هم گذاشتم و صداش زدم:
- بیا بیرون هدی.
با باز کردن چشمهام، چهره فریبنده هدی مقابلم تداعی شد. صداش مثل دختری که چند دقیقه پیش اینجا بود، ملایم و آروم شنیده شد:
- خیلی باهاش بد حرف زدی کوروش، اونم یکیه مثل من.
نگاهم رو به لوستر دایرهای و آویز سقف دوختم.
- چی میگی هدی. هیچ کس مثل تو نیست. تو از دو سال پیش توی زندگی منی. تو اصلا با همه فرق داری، مادر و پدرمم بالاخره تو رو قبول میکنن. چه اشکالی داره که تو مادر و پدر نداری! خب نداشته باشی، مهم منم که دوستت دارم.