صورت اسخونی شاهین، تبدیل به رینگ مبارزه افکارش و تعجبی که ذهنش رو درگیر کرده، شده بود. نگاهم به پیشدستی گلدار آبیهای که توی دست راست دختر بود، موند. خشک و بدون کوچیکترین صمیمیتی جواب دادم:
- انگار هرشب شیرینی میپزین. ممنون؛ اما لازم نیست. شبتون خوش!
ل*بهای ر*ژ خوردهی بنفشش از هم باز میشدن که با کشیدن شاهین به داخل، در رو بستم. شاهین معترض به دنبالم راه افتاد.
- این چه اخلاق گندیه داری؟ داشت حرف میزد، وایستا ببینم. تو بهش گفتی زن داری؟ نکنه دختر مختر آورده بودی دیده. ها؟ دختر آوردی؟ واو، واقعا!
کنار مبل تک نفرهی روبهروی راهرو رسیده بودم که به سمتش برگشتم. با تمسخر خالصی نگاهم میکرد و خوراک آتوهای جدیدش جور شده بود. بدون اینکه بتونم اعصابم رو کنترل کنم، بهش توپیدم:
- برای اینکه دست از سرم برداره گفتم. اصلا به تو چه؟! من دختر بیارم به تو چه! بفهمی که دوباره زندگیم رو خر*اب کنی؟
دریای آبی نگاهش، درگیر جاخوردگی غریبی شد و همون طور که گوشه لبش رو نخکش میکرد، انگار که بخواد از یه حباب گنگ فرار کنه، جواب داد:
- من کی زندگیت رو خر*اب کردم؟! چی داری میگی؟ کوروش تو اصلا چت شده؟
دستی لای موهای پریشون ریخته روی پیشونیم کشیدم و ناله زدم:
- تا این بحث بالا نگرفته همین الان برو بیرون!
برای خیره شدن بهم، گردنش رو کمی بالاتر گرفت و تن صداش رو غیرمنتظره بالا برد.
- من هیچ جا نمیرم! ازت نمیترسم. تا نگی داستان چیه جایی نمیرم. من رو که میشناسی، امکان نداره حرفی بزنم و بهش عمل نکنم.
جالب بود. این روی شاهین که کم دیده میشد؛ اما اگه دیده میشد، این من بودم که سکوت میکردم. خاطرات هدی با قویترین اسلحه به سمتم هجوم آورده بود و صدای در، باعث شد نگاهم رو به پشت سر شاهین بدم. هدی با صورتی خسته، وارد خونه شد و دلم میخواست بهش اشاره میزدم که شاهین اینجاست؛ اما همونطور پشت سر شاهین ایستاد و شاهین دوباره تکرار کرد:
- گفتم من کی زندگیت رو خر*اب کردم؟ چرا حرف نمیزنی؟ با توام؟
نگاه مأیوسم، هنوز روی صورت مثل گچ هدی بود که سرش رو به چپ و راست تکون داد. شاهین دنباله نگاهم رو گرفت و زیرلب، ناخواسته زمزمه کردم:
- هدی!
شاهین با استفاده از موقعیت، این بار چیز تازهای پرسید:
- هدی کیه؟ به کی نگاه میکنی؟ بازم داری مسخره میکنی؟ بازم کارت رو شروع کردی؟ هر وقت توی مخمسه میافتی همین کار رو میکنی.
من از هر بار دیگهای جدیتر بودم و این فقط برداشت شاهین از موقعیت فعلی بود. هنوز نگاهم به هدی و دلتنگیم در حال فوران بود. دلم میخواست با تمام توان توی دلِ چیزی که میترسیدم برم. مثل غلبه به ترسم از ارتفاع؛ اما این مثل یه ارتفاع نبود، بلکه بین هدی و شاهین بود. هردوشون برام عزیز بودن و نبود یکیشون تاثیر بدی روی زندگیم میذاشت. شاهین که سکوتم رو دید، قبل از اینکه برگرده، هدی برای بیرون اومدن از راهرو، دست چپش چرخید و به سمت اتاق رفت. شاهین با صورتی برافروخته از خشم، قدمهای معکوسی به سمت در برداشت. با رفتنش و کوبیده شدن در، به خودم برگشتم.
ناخواسته به سمت راهروی بعد از آشپزخونه رفتم و هدی توی چهارچوب در اتاق خواب ایستاده بود. با نگاهی که ته مونده امیدش رو نشونه گرفته بود، به سمتم قدمی برداشت و با گله پرسیدم:
- کجا بودی؟ یهو میری و میای؟ ساعت رو دیدی اصلا؟ ساعت ده شبه. اینکه بعد از دوسال برگشتی فکر کردم میمونی و ازت هیچ سؤالی نپرسیدم و نمیپرسم. همین که کنارم باشی برای من کافیه. دو سال پیش تو یه روز رفتی و دیروز پیدات شد. من هنوز که هنوزه روی این مبل لعنتی میخوابم که تو برگردی. حالا که برگشتی بمون! اما انگار من اصلا برات مهم نیستم. من یه تنه برات دارم میجنگم و تو کجایی؟ با توام! اگه میمونی درست بمون! میدونی که از قهر خوشم نمیاد. این بار هیچ جا نمیری هدی! هیچ جا!
هدی باز هم سکوت کرده بود و من نمیتونستم این سکوت رو ترجمه کنم. کلافگی به اعماق وجودم چنگ میزد و با شونههایی افتاده و لحن آرومتری ادامه دادم:
- ببین هدی، من نمیخواستم بترسونمت. هدی من... من... من دوستت دارم! اگه نباشی، اگه بری من دیوونه میشم.
به سمتش قدمی برداشتم و شونههای کوچیکش رو توی ب*غل مردونهام جا دادم. قد بلندش برای رسیدن به شونهام کافی بود. این مغز تاول زده، شاید کمی آروم میگرفت. هدی برام حکم یه نور رو داشت، نوری که برای دیده شدن محتاجش بودم. توی بغلم بیصدا اشک میریخت و لبخند محکمی روی لبم نشست. زیرلب، زمزمه کرد:
- آدم از کارای تو سر درنمیاره کوروش.
همین! جواب اون همه سؤالم همین بود. دلم نمیخواست از من بترسه؛ بلکه میخواستم مثل قبل کنارم بمونه. من میخواستم مردی باشم که برعکس رفتارم توی محیط کار، دختری که دوستش دارم کنارم احساس آرامش کنه. من مأمن آرامشش باشم و لحظهای که از چیزی ترسید، بدونه من هستم؛ نه اینکه من دلیل ترسش باشم. هروقت توی سراپایینی در حال سقوط بود، بدونه که انتهاش به من میرسه. از بغلش بیرون اومدم و با دستهام، دو طرف شونههاش رو گرفتم.
- توی اتاق خواب بخواب، من همین جا روی مبل میخوابم. وقتی ازدواج کردیم، خونهی بزرگتری برات میگیرم. باشه؟ تو لایقشی.
تشکری از چشمهای درشت و مشکیش تراوش میکرد که با لبخند گرمی، به سمت میزناهارخوری رفتم. نگاهم روی بشقاب نصفه نیمه شاهین بود و سایه هدی، زودتر از خودش کنارم قرار گرفت.
- اشکال نداره. شاهین اونقدرا هم که فکر میکنی خوب نیست.
با ناملایتمی واضحی، به سمتش برگشتم و نگاهم ناخواسته با کمی خشم تلاقی پیدا کرده بود که باعث شد هدی سرش رو پایین بندازه.
- منظوری نداشتم.
- انگار هرشب شیرینی میپزین. ممنون؛ اما لازم نیست. شبتون خوش!
ل*بهای ر*ژ خوردهی بنفشش از هم باز میشدن که با کشیدن شاهین به داخل، در رو بستم. شاهین معترض به دنبالم راه افتاد.
- این چه اخلاق گندیه داری؟ داشت حرف میزد، وایستا ببینم. تو بهش گفتی زن داری؟ نکنه دختر مختر آورده بودی دیده. ها؟ دختر آوردی؟ واو، واقعا!
کنار مبل تک نفرهی روبهروی راهرو رسیده بودم که به سمتش برگشتم. با تمسخر خالصی نگاهم میکرد و خوراک آتوهای جدیدش جور شده بود. بدون اینکه بتونم اعصابم رو کنترل کنم، بهش توپیدم:
- برای اینکه دست از سرم برداره گفتم. اصلا به تو چه؟! من دختر بیارم به تو چه! بفهمی که دوباره زندگیم رو خر*اب کنی؟
دریای آبی نگاهش، درگیر جاخوردگی غریبی شد و همون طور که گوشه لبش رو نخکش میکرد، انگار که بخواد از یه حباب گنگ فرار کنه، جواب داد:
- من کی زندگیت رو خر*اب کردم؟! چی داری میگی؟ کوروش تو اصلا چت شده؟
دستی لای موهای پریشون ریخته روی پیشونیم کشیدم و ناله زدم:
- تا این بحث بالا نگرفته همین الان برو بیرون!
برای خیره شدن بهم، گردنش رو کمی بالاتر گرفت و تن صداش رو غیرمنتظره بالا برد.
- من هیچ جا نمیرم! ازت نمیترسم. تا نگی داستان چیه جایی نمیرم. من رو که میشناسی، امکان نداره حرفی بزنم و بهش عمل نکنم.
جالب بود. این روی شاهین که کم دیده میشد؛ اما اگه دیده میشد، این من بودم که سکوت میکردم. خاطرات هدی با قویترین اسلحه به سمتم هجوم آورده بود و صدای در، باعث شد نگاهم رو به پشت سر شاهین بدم. هدی با صورتی خسته، وارد خونه شد و دلم میخواست بهش اشاره میزدم که شاهین اینجاست؛ اما همونطور پشت سر شاهین ایستاد و شاهین دوباره تکرار کرد:
- گفتم من کی زندگیت رو خر*اب کردم؟ چرا حرف نمیزنی؟ با توام؟
نگاه مأیوسم، هنوز روی صورت مثل گچ هدی بود که سرش رو به چپ و راست تکون داد. شاهین دنباله نگاهم رو گرفت و زیرلب، ناخواسته زمزمه کردم:
- هدی!
شاهین با استفاده از موقعیت، این بار چیز تازهای پرسید:
- هدی کیه؟ به کی نگاه میکنی؟ بازم داری مسخره میکنی؟ بازم کارت رو شروع کردی؟ هر وقت توی مخمسه میافتی همین کار رو میکنی.
من از هر بار دیگهای جدیتر بودم و این فقط برداشت شاهین از موقعیت فعلی بود. هنوز نگاهم به هدی و دلتنگیم در حال فوران بود. دلم میخواست با تمام توان توی دلِ چیزی که میترسیدم برم. مثل غلبه به ترسم از ارتفاع؛ اما این مثل یه ارتفاع نبود، بلکه بین هدی و شاهین بود. هردوشون برام عزیز بودن و نبود یکیشون تاثیر بدی روی زندگیم میذاشت. شاهین که سکوتم رو دید، قبل از اینکه برگرده، هدی برای بیرون اومدن از راهرو، دست چپش چرخید و به سمت اتاق رفت. شاهین با صورتی برافروخته از خشم، قدمهای معکوسی به سمت در برداشت. با رفتنش و کوبیده شدن در، به خودم برگشتم.
ناخواسته به سمت راهروی بعد از آشپزخونه رفتم و هدی توی چهارچوب در اتاق خواب ایستاده بود. با نگاهی که ته مونده امیدش رو نشونه گرفته بود، به سمتم قدمی برداشت و با گله پرسیدم:
- کجا بودی؟ یهو میری و میای؟ ساعت رو دیدی اصلا؟ ساعت ده شبه. اینکه بعد از دوسال برگشتی فکر کردم میمونی و ازت هیچ سؤالی نپرسیدم و نمیپرسم. همین که کنارم باشی برای من کافیه. دو سال پیش تو یه روز رفتی و دیروز پیدات شد. من هنوز که هنوزه روی این مبل لعنتی میخوابم که تو برگردی. حالا که برگشتی بمون! اما انگار من اصلا برات مهم نیستم. من یه تنه برات دارم میجنگم و تو کجایی؟ با توام! اگه میمونی درست بمون! میدونی که از قهر خوشم نمیاد. این بار هیچ جا نمیری هدی! هیچ جا!
هدی باز هم سکوت کرده بود و من نمیتونستم این سکوت رو ترجمه کنم. کلافگی به اعماق وجودم چنگ میزد و با شونههایی افتاده و لحن آرومتری ادامه دادم:
- ببین هدی، من نمیخواستم بترسونمت. هدی من... من... من دوستت دارم! اگه نباشی، اگه بری من دیوونه میشم.
به سمتش قدمی برداشتم و شونههای کوچیکش رو توی ب*غل مردونهام جا دادم. قد بلندش برای رسیدن به شونهام کافی بود. این مغز تاول زده، شاید کمی آروم میگرفت. هدی برام حکم یه نور رو داشت، نوری که برای دیده شدن محتاجش بودم. توی بغلم بیصدا اشک میریخت و لبخند محکمی روی لبم نشست. زیرلب، زمزمه کرد:
- آدم از کارای تو سر درنمیاره کوروش.
همین! جواب اون همه سؤالم همین بود. دلم نمیخواست از من بترسه؛ بلکه میخواستم مثل قبل کنارم بمونه. من میخواستم مردی باشم که برعکس رفتارم توی محیط کار، دختری که دوستش دارم کنارم احساس آرامش کنه. من مأمن آرامشش باشم و لحظهای که از چیزی ترسید، بدونه من هستم؛ نه اینکه من دلیل ترسش باشم. هروقت توی سراپایینی در حال سقوط بود، بدونه که انتهاش به من میرسه. از بغلش بیرون اومدم و با دستهام، دو طرف شونههاش رو گرفتم.
- توی اتاق خواب بخواب، من همین جا روی مبل میخوابم. وقتی ازدواج کردیم، خونهی بزرگتری برات میگیرم. باشه؟ تو لایقشی.
تشکری از چشمهای درشت و مشکیش تراوش میکرد که با لبخند گرمی، به سمت میزناهارخوری رفتم. نگاهم روی بشقاب نصفه نیمه شاهین بود و سایه هدی، زودتر از خودش کنارم قرار گرفت.
- اشکال نداره. شاهین اونقدرا هم که فکر میکنی خوب نیست.
با ناملایتمی واضحی، به سمتش برگشتم و نگاهم ناخواسته با کمی خشم تلاقی پیدا کرده بود که باعث شد هدی سرش رو پایین بندازه.
- منظوری نداشتم.