تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش رمان زغالِ سفید | HananehKH

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
صورت اسخونی شاهین، تبدیل به رینگ مبارزه افکارش و تعجبی که ذهنش رو درگیر کرده، شده بود. نگاهم به پیش‌دستی‌ گلدار آبیه‌ای که توی دست راست دختر بود، موند. خشک و بدون کوچیک‎‌ترین صمیمیتی جواب دادم:
- انگار هرشب شیرینی می‌پزین. ممنون؛ اما لازم نیست. شبتون خوش!
ل*ب‌های ر*ژ خورده‌ی بنفشش از هم باز می‌شدن که با کشیدن شاهین به داخل، در رو بستم. شاهین معترض به دنبالم راه افتاد.
- این چه اخلاق گندیه داری؟ داشت حرف می‌زد، وایستا ببینم. تو بهش گفتی زن داری؟ نکنه دختر مختر آورده بودی دیده. ها؟ دختر آوردی؟ واو، واقعا!
کنار مبل تک نفره‌ی روبه‌روی راهرو رسیده بودم که به سمتش برگشتم. با تمسخر خالصی نگاهم می‌کرد و خوراک آتوهای جدیدش جور شده بود. بدون اینکه بتونم اعصابم رو کنترل کنم، بهش توپیدم:
- برای اینکه دست از سرم برداره گفتم. اصلا به تو چه؟! من دختر بیارم به تو چه! بفهمی که دوباره زندگیم رو خر*اب کنی؟
دریای آبی نگاهش، درگیر جاخوردگی غریبی شد و همون طور که گوشه لبش رو نخکش می‌کرد، انگار که بخواد از یه حباب گنگ فرار کنه، جواب داد:
- من کی زندگیت رو خر*اب کردم؟! چی داری میگی؟ کوروش تو اصلا چت شده؟
دستی لای موهای پریشون ریخته روی پیشونیم کشیدم و ناله زدم:
- تا این بحث بالا نگرفته همین الان برو بیرون!
برای خیره شدن بهم، گردنش رو کمی بالاتر گرفت و تن صداش رو غیرمنتظره بالا برد.
- من هیچ جا نمیرم! ازت نمی‌ترسم. تا نگی داستان چیه جایی نمیرم. من رو که می‌شناسی، امکان نداره حرفی بزنم و بهش عمل نکنم.
جالب بود. این روی شاهین که کم دیده می‌شد؛ اما اگه دیده می‌شد، این من بودم که سکوت می‌کردم. خاطرات هدی با قوی‌ترین اسلحه به سمتم هجوم آورده بود و صدای در، باعث شد نگاهم رو به پشت سر شاهین بدم. هدی با صورتی خسته، وارد خونه شد و دلم می‌خواست بهش اشاره می‌زدم که شاهین اینجاست؛ اما همون‌طور پشت سر شاهین ایستاد و شاهین دوباره تکرار کرد:
- گفتم من کی زندگیت رو خر*اب کردم؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ با توام؟
نگاه مأیوسم، هنوز روی صورت مثل گچ هدی‌ بود که سرش رو به چپ و راست تکون داد. شاهین دنباله نگاهم رو گرفت و زیرلب، ناخواسته زمزمه کردم:
- هدی!
شاهین با استفاده از موقعیت، این بار چیز تازه‌ای پرسید:
- هدی کیه؟ به کی نگاه می‌کنی؟ بازم داری مسخره می‌کنی؟ بازم کارت رو شروع کردی؟ هر وقت توی مخمسه می‌افتی همین کار رو می‌کنی.
من از هر بار دیگه‌ای جدی‌تر بودم و این فقط برداشت شاهین از موقعیت فعلی بود. هنوز نگاهم به هدی و دلتنگیم در حال فوران بود. دلم می‌خواست با تمام توان توی دلِ چیزی که می‌ترسیدم برم. مثل غلبه به ترسم از ارتفاع؛ اما این مثل یه ارتفاع نبود، بلکه بین هدی و شاهین بود. هردوشون برام عزیز بودن و نبود یکیشون تاثیر بدی روی زندگیم می‌ذاشت. شاهین که سکوتم رو دید، قبل از اینکه برگرده، هدی برای بیرون اومدن از راهرو، دست چپش چرخید و به سمت اتاق رفت. شاهین با صورتی برافروخته از خشم، قدم‌های معکوسی به سمت در برداشت. با رفتنش و کوبیده شدن در، به خودم برگشتم.
ناخواسته به سمت راهروی بعد از آشپزخونه رفتم و هدی توی چهارچوب در اتاق خواب ایستاده بود. با نگاهی که ته مونده امیدش رو نشونه گرفته بود، به سمتم قدمی برداشت و با گله پرسیدم:
- کجا بودی؟ یهو میری و میای؟ ساعت رو دیدی اصلا؟ ساعت ده شبه. اینکه بعد از دوسال برگشتی فکر کردم میمونی و ازت هیچ سؤالی نپرسیدم و نمی‌پرسم. همین که کنارم باشی برای من کافیه. دو سال پیش تو یه روز رفتی و دیروز پیدات شد. من هنوز که هنوزه روی این مبل لعنتی می‌خوابم که تو برگردی. حالا که برگشتی بمون! اما انگار من اصلا برات مهم نیستم. من یه تنه برات دارم می‌جنگم و تو کجایی؟ با توام! اگه می‌مونی درست بمون! می‌دونی که از قهر خوشم نمیاد. این بار هیچ جا نمیری هدی! هیچ جا!
هدی باز هم سکوت کرده بود و من نمی‌تونستم این سکوت رو ترجمه کنم. کلافگی به اعماق وجودم چنگ می‌زد و با شونه‌هایی افتاده و لحن آروم‌تری ادامه دادم:
- ببین هدی، من نمی‌خواستم بترسونمت. هدی من... من... من دوستت دارم! اگه نباشی، اگه بری من دیوونه میشم.
به سمتش قدمی برداشتم و شونه‌های کوچیکش رو توی ب*غل مردونه‌ام جا دادم. قد بلندش برای رسیدن به شونه‌ام کافی بود. این مغز تاول زده، شاید کمی آروم می‌گرفت. هدی برام حکم یه نور رو داشت، نوری که برای دیده شدن محتاجش بودم. توی بغلم بی‌صدا اشک می‌ریخت و لبخند محکمی روی لبم نشست. زیرلب، زمزمه کرد:
- آدم از کارای تو سر درنمیاره کوروش.
همین! جواب اون همه سؤالم همین بود. دلم نمی‌خواست از من بترسه؛ بلکه می‌خواستم مثل قبل کنارم بمونه. من می‌خواستم مردی باشم که برعکس رفتارم توی محیط کار، دختری که دوستش دارم کنارم احساس آرامش کنه. من مأمن آرامشش باشم و لحظه‌ای که از چیزی ترسید، بدونه من هستم؛ نه اینکه من دلیل ترسش باشم. هروقت توی سراپایینی در حال سقوط بود، بدونه که انتهاش به من می‌رسه. از بغلش بیرون اومدم و با دست‌هام، دو طرف شونه‌هاش رو گرفتم.
- توی اتاق خواب بخواب، من همین جا روی مبل می‌خوابم. وقتی ازدواج کردیم، خونه‌ی بزرگ‌تری برات می‌گیرم. باشه؟ تو لایقشی.
تشکری از چشم‌های درشت و مشکیش تراوش می‌کرد که با لبخند گرمی، به سمت میزناهارخوری رفتم. نگاهم روی بشقاب نصفه نیمه شاهین بود و سایه هدی، زودتر از خودش کنارم قرار گرفت.
- اشکال نداره. شاهین اونقدرا هم که فکر می‌کنی خوب نیست.
با ناملایتمی واضحی، به سمتش برگشتم و نگاهم ناخواسته با کمی خشم تلاقی پیدا کرده بود که باعث شد هدی سرش رو پایین بندازه.
- منظوری نداشتم.
 
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 10
آه شاهین. چه طور تونستم انقدر ناراحتت کنم. شاهین اصلا بد نبود. آدم بده‌ی داستان من بودم. با همین افکار مسموم، بشقاب‌ها رو روی هم گذاشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. همون‌طور که توی سینگ می‌ذاشتمشون، خطاب به هدی که در یخچال رو باز کرده بود، گفتم:
- شام خوردی هدی؟ توی یخچال چیزی نیستا.
و صدای متحیر هدی رو شنیدم:
- پس این همه غذا که من توی یخچال گذاشتم چیه کوروش؟
مثل افتادن از یه سربالایی، ته دلم خالی شد. بشقاب‌ها رو توی سینگ رها کردم و با چند قدم بلند، خودم رو به یخچال رسوندم. دیدن یخچال پر شده از ظرف‌های بسته‌بندی صورتی غذا، باعث شده بود به چشم‌هام شک کنم. شروع کردم به مالیدن چشم‌هام و هدی دوباره تکرار کرد:
- می‌خواستی من رو نادیده بگیری؟
عکس‌العملم چیزی جز سکوت نبود و سردرگم، دهانم مثل ماهی بی‌آبی، چندین بار باز و بسته شد. خودش ادامه داد:
- اشکال نداره. با هم فیلم ببینیم کوروش؟
من چم شده بود! ناخواه وحشتی به من استیلا پیدا کرد و بدون نگاه کردن به هدی، با لکنت و لحنِ رو به تندی گفتم:
- نه. من...، من...، خوابم میاد.
راه گلوم بسته بود و توان حرفی نداشتم. من مطمئن بودم که چی دیدم؛ اما اینی که می‌دیدم با قبل فرق داشت. هدی در یخچال رو بست و قبل اینکه چیز دیگه‌ای بگه، مثل موج سرگردونی که ساحل رو گم کرده، به سمت مبل رفتم. برای کنترل نفس‌های تند شده‌م، روی همون مبل سه نفره روبه‌روی تلوزیون دراز کشیدم. با صدای سنگینی ل*ب‌‎هام به فرمانم تکون خورد:
- داری می‌خوابی برق رو خاموش کن هدی. این آباژور بالای سرمم روشن نکن!
از خوابیدن توی روشنایی به شدت بی‌زار بودم. دست‌هام رو جلوی سینه گره زدم و پلک‌های سنگینم برای رسیدن به هم دیگه مستعد بودن. آره، اگه می‌خوابیدم حتما بهتر می‌شدم. این فکر و خیال حق نداشت ذهنم رو درگیر کنه. من کسی نبودم که انقدر برای چیز بی‌ارزشی حواس پرت بشم. توی جام دوباره تکونی خوردم و صدای شستن بشقاب‌ها به گوشم رسید. تا ظرف‌ها رو نمی‌شست، خوابش نمی‌برد. بی‌اعتنا، گوش‌هام رو با کف دست‌هام گرفتم و دوباره سعی کردم به زور هم که شده بخوابم.
صبح، زودتر از همیشه چشم‌هام رو باز کردم و با خمیازه بلندبالایی، روی مبل نشستم. ساعت هفت و نیم بود و به طور اتوماتیک‌واری، مثل همیشه بیدار شدم. نگاهی به اطراف انداختم و خبری از هدی نبود. حتما هنوز توی خواب به سر می‌برد. با دیدن برق روشن آباژور سفید بالای سرم، دکمه خاموشش رو زدم. اما هدی که حواس‌پرت نبود! اجازه‌‌ی رشد به نهال شکی که توی دلم افتاده بود رو ندادم و شونه‌ای بالا انداختم. با نفس عمیقی، برای رفتن به حموم جنب در ورودی، از جام بلند شدم.
بعد از دوش سرصبح، تونسته بودم دیشب رو فراموش کنم. از اتاق لباس‌ها بیرون اومدم و دکمه سر آستین پیراهن یاسیم رو بستم. با برداشتن کت مشکیم، سری به اتاق خواب زدم. در اتاق خواب مثل همیشه باز بود و نگاهم به تخت تک نفره‌ای که هدی روش آروم خوابیده بود افتاد. مثل گنجشک بارون خورده‌ای، خودش رو جمع کرده بود. با لبخندی که کنج لبم جون گرفته بود، به سمت در برگشتم. مسافت کوتاهِ اتاق خواب تا هال رو طی کردم و به سمت در ورودی رفتم.
کیفم مثل همیشه داخل ماشین بود و بنابراین؛ با پوشیدن کتم از آسانسور خارج شدم. به سمت پارکینگ می‌رفتم که دیدن دختر همسایه، اون هم سر صبح، مزاجم رو بدجوری تلخ ‌کرد. با سِت ورزشی صورتی خاکستری آدیداسش، از برلیانس سفیدش پیاده شد و برای ادا کردن حق همسایگی، سری تکون دادم. درمقابل، پرانرژی جواب داد:
- بهتون میاد!
پشیمون از کارم، نگاه از کلاه ل*ب‌دار مشکیش که قادر به نگداری حجم عظیم موهای فرش نبود، گرفتم و به سمت ماشینم رفتم. همون طور که سوار می‌شدم، زیر ل*ب غر زدم:
- توی این گرما چه حوصله‌‎ای برای ورزش داره. حتی اگه آخرای اردیبهشت هم باشه، باز هم از هوای گرم متنفرم.
دکمه استارت رو زدم و با بستن کمربند، خودم رو برای روبه‌رویی با شاهینی که مثل عقاب منتظر اومدنم بود، آماده کردم.
مثل همیشه ماشین رو توی پارکینگ شرکت پارک کرده بودم و از آسانسور درحال بیرون اومدن بودم که ارشدی با سلام سنگینی، وارد آسانسور شد. به تکون دادن سری اکتفا کردم؛ اما نتونستم بیخیالش بشم. قبل از اینکه در آسانسور بسته بشه، با چشمکی به پیراهن سورمه‌ایش اشاره زدم:
- باید با این قیافه، رنگ‌ شاد می‌پوشیدی، آخه یکی ببینه فکر می‌کنه عزاداری.
از تیکه انداختن بهشون به اندازه‌ی خو*ردن یه شکلات شیرین میون این همه تلخی، لذ*ت می‌بردم و بزرگ‌ترین تفریحم بود. بدون نگاه انداختن به قیافه‌ی شکست‌خورده‌اش و اخم پررنگ ابروهای مشکی و پهنش، به مسیرم ادامه دادم. شرکت مثل روزهای معمولی، بی‌سر و صدا بود و قبل از رسیدن به اتاقم، باید کمی با شاهین حرف می‌زدم. به سمت میزش رفتم و می‌دونستم که من رو دیده؛ اما خودش رو به اون راه زده بود. همون راهی که علاقه‌ای به وارد شدن بهش نداشتم. با صدای بلندی، سلام کردم و خودش رو پشت مانیتور قایم کرد. این بار با انگشت اشاره و وسط، روی میزش زدم:
- سلام کردم. بیا توی اتاقم.
مثل همیشه که توی قیافه می‌رفت، به این حرکاتش عادت داشتم و براش مهم نبود که من رئیسشم. اون وقت از من می‌خواست که مسائل کاری رو توی خونه مطرح نکنم. نکته مثبت این رفتار، فقط ندیدن نگاه خیره‌ی آبیش بود. بدون ری‌اکشنی از جانب شاهین، وارد اتاق شدم.
طبق معمول کتم رو پشت صندلی جا دادم و در حال نشستن روی صندلی بودم که شاهین وارد اتاق شد. مورد انتظار، روبه‌روم ایستاد.
- بفرمایید.
با انگشت اشاره بینی گوشتی و کوچیکم رو خاروندم و لحنم کاملا دستوری بود.
- می‌دونی که از قهر خوشم نمیاد. همین الان آشتی کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 11
بدون هیچ حرکتی، نگاهش رو به میز داد.
- بگم براتون صورت جلسه دیروز رو بیارن؟ چیزی میل دارین؟
با کلافگی که روی اعصابم چمبره زده بود، از روی صندلی بلند شدم و این بار با خاروندن پیشونیم گفتم:
- می‌دونی که از این رفتار بچگونه‌ت اصلا خوشم نمیاد و هی تکرار می‌کنی. ببین بابت دیشب متاسف نیستم. تو زیادی توی کارم دخالت کردی.
انقدر که توی زندگی نادیده گرفته شده بودم، نادیده گرفته شدن به شدت منزجرم می‌کرد. با نفس کشداری، چشم‌هام رو بستم که جواب داد:
- بله. متاسفم! من فقط یه دستیار و منشیم. از اینکه وظایفم رو فراموش کردم معذرت می‌خوام!
تموم شدن جمله‌اش به باز شدن چشم‌هام و فریادم ختم شد:
- معذرت نخواه! تو که کار اشتباهی نکردی. تو فقط زیادی حواست به من بوده. همین.
نگاه دریاییش، مثل موج خروشانی متلاطم شده بود و با زل زدن به عسلی‌های کشیده‌م، بدون هیچ عصبانیتی جواب داد:
- از حضورتون مرخص می‌شم.
همون‌طور که مثل فرمانده‌ای بعد از شکست به رفتنش نگاه می‌کردم، گفتم:
- شاهین! نیم ساعت دیگه برگرد اتاقم. بدون این قهر بیا تو.
خودم رو روی صندلی چرخدار رها کردم و از اینکه شاهین جو رو سنگین کرده بود، حال گرفته‌ای داشتم. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. به سمت شیشه‌ی بلند پشتم چرخیدم و حتی این فاصله هم مثل قبل حالم رو میزون نمی‌کرد.
نیم ساعتی رو توی همون حال، بدون هیچ حرکتی گذرونده بودم و خبری از شاهین نبود. گوشی تلفن سفید دست راستم رو برداشتم و روی دکمه یک زدم. به سرعت برداشت.
- بفرمایید.
برگه‌ای از چک نویس‌های کوچیک کنار تلفن برداشتم و همون‌طور که سعی به برداشتن خودکار آبی از جاخودکاری فلزی و استوانه‌ای کنارش داشتم، گفتم:
- راجع به یه مسئله‌ای قرار بود با هم صحبت کنیم. بیا اتاقم.
به ثانیه نکشید که از در چوبی، وارد اتاق شد. لبخند پهنی روی ل*ب‌های باریکم موج سواری می‌کرد که مثل همیشه فاصله‌ی کوتاهِ در تا میزم رو طی کرد و روبه‌روم قرار گرفت.
- امرتون.
باز هم بهم نگاه نمی‌کرد. انگار از پس کنترل کردن خودم برنمی‌اومدم. درصورتی که من آدم رکی بودم و اگه چیزی توی دلم بود حتما بهش می‌گفتم؛ اما اون برعکس من اهل درد و دل کردن و گله کردن نبود، فقط اهل گیر دادن و آتو گرفتن بود. البته گاهی هم رک می‌شد. آرنجم رو روی لبه شیشه‌ای میز گذاشتم.
- التماسشون نکن! اینکه می‌خوان سهام رو بفروشن، بذار بفروشن. دلیلش هرچی که هست. اونا دیگه به درد این شرکت نمی‌خورن. شرکتمون کوچیکه؛ اما موفقه. این مهمه. من اولین بار نیست که توی بحران مالی قرار می‌گیرم. پس جوری رفتار نکن که فکر کنن تا الان اونا بودن که این شرکت رو سرپا نگه داشتن.
اشکال نداشت، این بار می‌تونستم نگاه خیره تیله‌های آبیش رو تحمل کنم.
- بهتره دست از این کارت برداری. انقدر به خودت مطمئن نباش! خیالت راحته که کسی سهامشون رو نمی‌خره؟ چون شرکت توی شرایط مساعدی نیست؟ خیر. اشتباهه. یکی پیدا شده می‌خواد کل سهام هر سه نفرشون رو یک جا بخره.
لعنت بهت شاهین که ذهنم رو خونده بودی! چه طور یک نفر انقدر احمقه که می‌خواست سهام در حال افت یه شرکتی رو بخره. بدون اینکه تغییری توی چهره‌م بدم، با نگاه به دستبند جدید چرم قهوه‌ایش که روش طلاکاری ظریفی انجام شده بود، جواب دادم:
- دستبندت رو جدید خریدی؟ قبلا نداشتی؟ یکم...
پر از ترکش‌های پرخاش، بهم توپید:
- باز هم داری طفره می‌ری! باز هم وقتی به بن‌بست خوردی و نمی‌خوای قبول کنی.
از زیر ابروهای کم پشت قهوه‌ایم، نگاه خیره‌م روش موند.
- خبری از آناهیتا صدری نشد؟ خیلی دیر کردی شاهین. تو سرعتت بیش‌تر از اینا بود.
پوزخندی، ل*ب‌های کوچیکش رو چین انداخت.
- این راهش نیست کوروش. ما اگه سقوط کنیم دیگه نمی‌تونیم از جا بلند شیم. این بار با همیشه فرق داره. اونا حتی حاضر نیستن یه فرصت دیگه بهت بدن. انگار که خیلی وقته این تصمیم رو داشتن. حتی باورش برای من هم سخته که چه طور یه نفر می‌تونه تمام سهامی که ارزشش در حاله اُفته رو بخره. یعنی شاید شرکت ورشکست بشه. اون وقت تو نشستی و می‌گی آناهیتا صدری رو پیدا کردی؟ می‌دونم که تحمل باخت نداری و فعلا این شر*ط بندی رو فراموش کن. به فکر شرکتی باش که هفت سال براش جون کندی.
انگار پایه‌های مغزم توی باتلاقی فرو رفته بودن و قادر به بیرون آوردنشون نبودم. اصلا انگار هرچه قدر که بیش‌تر تلاش می‌کردم، بیش‌تر فرو می‌رفتم. سعی کردم وجهه‌ی همیشگیم رو حفظ کنم.
- برای همه چیز راه حلی هست. خب یکی دیگه سهام رو بخره. اون وقت اون مجبوره باز هم به حرف من عمل کنه. فعلا باید بهم فرصت بدی تا منشاء این مشکل مالی رو پیدا کنم. تا یک روزه دیگه این دخترِ صادقی بهم قول داده و منم صبر می‌کنم. اگه فقط یک رد، یک رد ازشون توی این موضوع ببینم، نه تو و نه هیچ کس دیگه‌ای نمی‌تونن من رو منصرف کنن. فعلا به جای اینکه التماسشون کنی، از بالا بهشون نگاه کن!
شاهین، مردد؛ اما با نگاهی که افکار مختلفی اون رو درگیر کرده بود، سری تکون داد:
- این بار رو هم بهت اعتماد می‌کنم؛ چون بیش‌تر از اونا به تو اعتماد دارم. اما اگه این بار همه چیز بد پیش رفت، خودت باید مسؤلیتش رو به گردن بگیری. درضمن، اون دختر رو هم پیدا می‌کنم؛ البته اگه باشه. پس دعا کن نبازی!
با تموم شدن جمله‌اش، صدای در اتاق مابین بحثمون پیچید. با اخم‌هایی درهم کشیده، نگاهی به شاهین که جا خورده به سمت در برگشته بود کردم. به سرعت خودش رو به در رسوند و با بازکردنش، بیرون رفت.
چند دقیقه‌ای گذشت و در دوباره باز شد. هی*کل لاغر شاهین توی اتاق نمایان شد و همون‌طور که قدم‌هاش به میز نزدیک‌تر می‌شد، گفت:
- صادقیه. از قسمت حقوقی. می‌خواد توی همین اتاق باهات حرف بزنه. گفت بهش اون کاری رو که گفتی انجام داده؛ اما باید رودررو باشه.
خودکار توی دستم رو روی میز رها کردم و با بالا گرفتن سرم، نگاه متفکرم رو به شاهین دوختم.
- بگو بیاد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 12
فاصله‌ی کم بین چشم و ابروش رو با درشت شدن چشم‌های گردش پر کرد.
- نه. تو واقعا یه چیزیت هست. حتی هیئت مدیره حق نداره توی اتاق تو بیاد، بعد این دختر که چند روز پیش استخدام شده، حق داره بیاد؟
کمی خودم رو به سمت جلو خم کردم و با دست کشیدن به صورت زاویه‌دارم، نیشخندی نثارش کردم.
- دشمنِ دشمن من، دوست منه. یادته روزی که می‌خواست استخدام بشه، گفتی هیئت مدیره موافق نیست؟ مطمئن بودم که صادقی این رو در نظر داره. پس، صادقی رو طعمه کردم تا سر از کارشون دربیاره. اون هم برای اینکه خودی نشون بده، تمام تلاشش رو گذاشته. نمی‌تونم به دیوارای این شرکت اعتماد کنم. بگو بیاد داخل و خودت هم بمون!
شاهین که انگار توی آب یخی افتاده باشه، چینی به بینی عملیش داد.
- دارم ازت می‌ترسم.
دستی دور دهانم کشیدم و زبری ته ریشم، مشمئز کننده بود. باید همین امروز از شرش خلاص می‌شدم. شاهین که به سمت در رفته بود، همراه صادقی به اتاق برگشت. صادقی با حیرتی که انگار برای اولین بار من رو دیده، برگه‌های توی دستش رو محکم‌تر چسبید. نگاه از دستبند ظریف و نقره‌ای که دور مچ دست راستش بسته شده بود، گرفتم و صدای تقریبا بم و خش‌دارش، بلند شد:
- من پیدا کردم. یعنی مدارکی که خواستین رو پیدا کردم و فهمیدم چه کسی داره از این شرکت نفع می‌‍بره.
انگشت اشاره و شستم رو مابین ل*ب‌های باریکم گذاشتم و با تفکری غریب، جواب دادم:
- کار خودشونه نه؟
به آرومی سری تکون داد و شاهین که هم قد صادقی بود، کنارش قرار گرفت.
- یعنی می‌تونیم ثابت کنیم؟ چه طور اصلا؟
صادقی قدمی جلوتر اومد و برگه‌ها رو روی میز گذاشت. همون‌طور که دنبال چیزی لابه‌لای برگه‌ها می‌گشت، ادامه داد:
- هر سه نفرشون، با استفاده از سهمی که شرکت توی بانک داشته، وام کلانی گرفتن. این کار رو با حساب شخصیشون کردن و بانک اطلاعی بهتون نداده. حالا موعد قسط‌ها رسیده و از حساب شرکت، ماهیانه مبلغ یک میلیارد کسر می‌شه. می‌تونین علیهشون شکایت کنین.
بدون اینکه به برگه‌ها نگاهی کنم، صدام از بین دندون‌های بهم قفل شده‌م، آزاد شد:
- و حسابداری این رو به من اطلاع نداده.
شاهین از پشت صادقی، همراه با دندون قروچه‌ای و لحن تندی گفت:
- بعدش هم من رو تهدید کردن که تو رو مجبور کنم ازشون عذرخواهی کنی. فقط برای اینکه حواسم به تو پرت بشه و بتونن با بدنام کردن تو، ارزش سهامشون رو کاهش بدن. اون وقت اگر هم تو بفهمی که چی کار کردن، چاره‌ای جز بخشیدنشون نداشته باشی؛ چون خودشون دارن به شرکت ضربه می‌زنن. لعنت بهشون!
با چهار انگشت دست راستم، روی میز ضرب گرفته بودم و توی فکر عمیقی در حال غرق شدن بودم که صدای شاهین من رو به سمت جلسه هل داد.
- حالا باید چی کار کنیم؟ اگه بفهمن که ما می‌دونیم، بی‌شک برای لاپوشونی کارشون هم که شده جبهه می‌گیرن. اگر هم جلوشون رو نگیریم، بعد از ورشکست کردن شرکت سهامشون رو می‌فروشن و خودشون رو نجات می‌دن. درواقع از سود سرمایه‌گذاری‌ها هم یه چیزایی برداشت کردن. فکر نمی‌کنم فقط داستان به وام کلان ختم بشه.
از من بعید بود؛ اما گاهی از آدم‌های اطرافم می‌ترسیدم. گاهی باور اینکه آدم‌ها بتونن تا این حد برای از بین بردن کسی پیش برن، من رو می‌ترسوند. من سی و سه سال با سخت‌ترین شرایط زندگیم اُخت شده بودم؛ اما هرباراتفاقی، به راحتی شوکه‌م می‌کرد. صادقی با استفاده از سکوت شاهین، درحالی که ازهم گسیخته به نظر می‎‌رسید، چیزی پرسید:
- حالا می‌خواین چی کار کنین؟ کاری از دست من برمیاد؟
اجازه صحبت به شاهینی که دستش رو برای حرف زدن بالا آورده بود ندادم.
- کاری نمی‌کنیم. ازتون ممنونم و اینکه این رو براتون درنظر می‌گیرم. پاداشش هم اضافه حقوق باشه. حله؟
شاهین مثل همیشه، برای توجیه آماده بود که ادامه دادم:
- شما دیگه می‌تونین برین خانوم صادقی. تلاشتون ستودنی بود!
صادقی که مشغول مرتب کردن فرق صاف موهای لخت مشکیش بود، سری تکون داد و به سمت در برگشت. همین که از اتاق بیرون رفت، نعره‌ی شاهین شونه‌های پهنم رو جابه‌جا کرد.
- تو دیوونه شدی؟ به همین راحتی ازشون می‌گذری؟ این همه زحمت برات هیچه؟
برای فکرکردن به این اتفاق اسفبار، نیاز به وقت بیش‌تری داشتم؛ اما باید شاهین رو آروم می‌کردم.
- این راهش نیست. استراتژی درست، صبر کردنه. این که الان همه چیز رو بهشون بگم، چه چیزی رو از پیش می‌بره؟
با کلافگی چرخی دور خودش زد و دست‌هاش مدام به سر و صورتش برخورد می‌کرد.
- حسابشون رو بلوکه کن!
خودم رو بیش‌‍تر به میز سوق دادم و مثل شیر زخم خورده‌ای که به شکارش دست زدن، عسلی‌های براقم رو ریز کردم.
- عجله کار من نیست. من ذره ذره نابودشون می‌کنم. دیگه فکرت رو روی این قضیه نذار و تموم شده بدونش. دیشب نشد با هم شام بخوریم. امشب بیا. البته، اگه هنوز دوست داشته باشی!
نگاهش روی خودنویس طلایی که روی میز کنار تلفن بود، می‌چرخید. نگاهش رو با تعلل به سمتم سوق و آهسته سری تکون داد.
- این دفعه واقعا یخچالت رو پر کن!
به لبخند کشداری اکتفا کردم و با فرو بردن دستش توی جیب شلوارش، به سمت در برگشت.
امروز کمی زودتر از همیشه برای رفتن به خونه در حال تلاش بودم و با برداشتن کت و کیفم، از در اتاق بیرون رفتم. شاهین با دیدنم، برعکس همیشه از جا بلند شد و با بستن دکمه کت شیره‌ایش، پرسید:
- الان می‌ری؟
بی‌حوصله سری تکون دادم و با فهمیدن وخامت اوضاع، از پشت میز بیرون اومد.
- خوبی؟ می‌خوای من برسونمت؟
با کسالتی که به تنم چیره شده بود، ل*ب زدم:
- نه. تو اینجا مواظب این کفتارا باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 13
آدم‌هایی که به موقعش، خونم رو جای آب قورت می‌دادن. پلک‌های سنگینم رو روی هم انداختم و با باز کردنشون، به مسیرم برای بیرون اومدن از شرکت ادامه دادم. طبق معمول با استفاده از آسانسور، به پارکینگ رسیدم و با زدن دزدگیر، به سمت ماشین رفتم.
از پارکینگ بیرون اومدم و به سمت راست دور گرفتم. بی‌حوصله از لاین راست رانندگی می‌کردم و حتی حال اینکه پدال گاز رو بیش‌تر فشار بدم رو هم نداشتم. تمام تمرکزم معطوف به جلو بود که جسم سفیدی رو از فاصله نچندان دور دیدم. انگار یه دختر با لباس عروس، کنار خیابون در حال دویدن بود. سرعتم رو کم کردم و همچنان نزدیک‌تر شد. راهنما زدم و ماشین رو کنار خیابون پارک می‌کردم که مقابل ماشینم ایستاد. زیر پاش ترمز زدم و با نگاهی توأم از بهت، ماشین رو خاموش کردم. با باز کردن کمربندم، از ماشین پیاده شدم. دختر خم شده روی زانوهاش مدام نفس‌نفس می‌زد. برای رسیدن بهش، کاپوت رو دور زدم که روی جدول نشست.
سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و شونه‌های کوچیکش تکون می‌خورد. لباس عروس سفیدی که از کمرش پف‌ داشت، تنش بود و موهای نارنجی و فردارش تا روی شونه، مثل برگ‌های پائیزی که دور یه درخت برای شنیدن قصه‌هاش نشستن، ریخته بود. باورم نمی‌شد. ساعت دوی ظهر، وسط خیابان و زیر نور آفتاب بی‌رحم، برای این دختری که تقریبا خودش رو جلوی ماشینم انداخت، از ماشین پیاده شدم. دست به ک*مر، ل*ب‌هام رو تر کردم.
- دختر خانوم؟ از عروسی فرار کردی؟ وسط خیابون خطرناکه اینجوری می‌دویی. اگه زیرت کرده بودم چی؟ اگه سرعتم زیادتر بود چی؟ می‌شه سرت رو بلند کنی؟ دوست ندارم وقتی با کسی حرف می‌زنم بهم نگاه نکنه.
بالاخره حرف‌هام تأثیر کرد و آهسته گردن باریکش رو بالا گرفت. با دیدن چهره‌اش، قدمی عقب رفتم. ل*ب‌هام از حیرت تکون نمی‌خورد و دستم رو روی ل*ب‌هام که نیمه باز مونده بود، گذاشتم. سیاهی ریملش توأم با اشک، خط صافی رو از چشمش تا زیر چونه تیزش رد انداخته بود. دلم نمی‌خواست؛ اما کلاویه‌های قلبم با ریتم دیگه‌ای شروع به نواختن کرده بود. درست همون چشم‌های درشت و زیتونی که از ذهنم بیرون نرفتن. لبه‌های کتم رو به هم دیگه نزدیک کردم و ل*ب زدم:
- امکان نداره! چه طور ممکنه! خانوم صدری؟ آناهیتا صدری؟
توی دلم خداخدا می‌کردم که جوابش مثبت باشه. این بار، اون بود که ل*ب‌های سرخ و کوچیکش از هم فاصله گرفت.
- شما چه طور من رو می‌شناسین؟
دقیقا همون صدای آروم و نرمی که انتظار شنیدنش رو داشتم. لبخند خبیثی روی لبم نشست. این بار می‌تونستم به شاهین ثابت کنم که توهم نزدم و اون دختر واقعیه. بی‌اراده زبونم رو روی دندون‌های یکدستم کشیدم.
- تاحالا نشده کسی که یک بار من رو دیده، بار دوم من رو یادش نیاد. شما مگه همون خانومی نیستی که هفته پیش اومدی برای وام و مرخصی پدرت؟
نگاهش اونقدر گیج و گنگ بود که لحظه‌ای از حرفم پشیمون شدم؛ اما جدیت نگاهش، فکرهای متعددی رو به سمتم روونه می‌کرد. انگار که ذهنش درگیر یادآوری اتفاقی بود که این طور پرشک نگاهم می‌کرد.
- من چیزی یادم نمیاد. بابای من...، من شما رو کجا دیدیم؟
دستی پشت گردنم کشیدم و حرف‌هاش رو پای مشکلات زندگی و فراموشی گذاشتم.
- من رئیس شرکت زغال سفید هستم. هفته پیش گفتین پدرتون کمرش آسیب دیده و شما برای تهیه‌ی معاش مادر نابیناتون کار می‌خواستین. باید نوزده سالت باشه درسته؟
تازه یادم اومد که از من خیلی کوچیک‌تر بود. پس من می‌تونستم تو صداش کنم. با ابرویی بالارفته نگاهش می‌کردم که از جاش بلند شد.
- من...، من...، آره. نوزده سالمه. اسمم آناهیتاست. من خیلی گرممه. می‌شه بریم توی ماشین صحبت کنیم؟
قد کوتاهش، موهاش، چشم‌هاش که همون بود. چشم‌هام رو از این تعارفش ریز کردم که در ماشین رو باز کرد و داخلش نشست. با ابروهایی که از درخت پیشونیم بالا رفته بود، به سمت ماشین رفتم. در رو باز کردم و متقابلا پشت رول نشستم. آستین‌های بلند لباس عروسش، از جنس دانتل بود و ساعت رولکس توی دستش، شاید فیک بود. طاقت نیاوردم و پرسشگر شدم:
- مطمئنی خانواده‌ات فقیرن؟ فکر می‌کنم تشابه اسمی شده.
چرخیدن چشم‌هام روی لباسش، از نگاهش دور نمود. به تندی هر دوستش رو بالا آورد و توی هوا تکون داد.
- نه، نه. من واقعا راست گفتم. اینا مال دامادن. اون برام خریده. ما خودمون که پول نداشتیم. من هم به زور و به خاطر وضعیت مادر و پدرم خواستم ازدواج کنم؛ اما یهو داماد که اومد، چندشم شد. اصلا بدم اومد. فرار کردم.
بازهم برام قابل قبول نبود. دستمال کاغذی از جعبه روی داشبورد برداشت و مشغول پاک کردن چشم‌هاش شد. چه طور یک نفر انقدر شباهت داشت. نه! حتی احتمال شش اومدن یک تاس هم یک ششم بود، احتمال وجود دونفر با این شباهت، باید احتمال رو از نیم بیش‌تر می‌کردم. ل*ب‌های باریکم رو روی هم فشار دادم.
- لابد چون فرار کردی جایی هم نداری که بری؟ اصلا اون روز چرا برای گرفتن مرخصی نیومدی؟
حرکت دستش، روی صورتش ثابت شد و آروم به سمتم برگشت.
- من...، دیگه نمی‌تونم برگردم. هیچ کس هم ندارم. نه دوستی و نه آشنایی.
بحث رو حرفه‌ای‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردم عوض کرد. از این واضح‌تر که پیشنهادش کمک بود! اگه این دختر نقشه‌‎ای داشت چی. من که نمی‌تونستم به هرکسی که از راه رسید کمک کنم. ناخواسته دستی روی ریش نیم سانتیم که بند اعصابم رو به مرز پاره شدن رسونده بود، کشیدم.
- من کمکی از دستم برنمیاد. بعدش هم. بدون حجاب توی ماشینم نشستی، اگه یه پلیس رد بشه و بهمون گیر بده، من هیچ تضمینی برای لو ندادنت نمی‌کنم. فکر کنم خنک شدی. دیگه می‌تونی بری.
برای قورت دادن بغضش، مقاومت می‌کرد و دست‌هاش رو توی هم فشار ‌داد.
- واقعا فکر می‌کنین آدما چین؟ چون فقیرم دزدم؟ پول می‌خوام؟ حالا چون قیافه داری فکر کردی چیزی هستی؟ بگو کمک نمی‌کنم دیگه. لعنت به آدمایی مثل شما که امثال ما رو زیر پاتون له می‌کنین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 14
همین. همین یک جمله برای پیشروی اون احتمال کافی بود؛ اما اگه آناهیتا هم باشه، نمی‌تونستم بهش کمکی کنم.
- ببین من تنها کمکی که می‌تونم بهت بکنم اینکه یا تحویل پلیس بدمت و یا خونواده‌ات. تو خودت کدوم رو انتخاب می‌کنی؟
عصبانتیش به آنی فروکش کرد و تبدیل به معصومیت قبل شد.
- باشه. درکم نکنین. توی این شهر تنها، بدون پول، یه دختر خوش بَرورو با این همه گرگ. شما کمک نکنین. من خودم یه کاری می‌کنم. اصلا برمی‌گردم پیش خونواده فقیرم و با هم یه جوری زندگی می‌کنیم. گور بابای قولی که برای کار کردن و پول درآوردن بهشون داده بودم. هی. عجب دنیای نامردیه. ممنون که توی این گرما من رو سوار کردین! بااجازه.
اگه کس دیگه‌ای این حرف‌ها رو می‌زد، محال ممکن بود که دلم ذره‌ای به رحم بیاد. اما یاد روزی افتادم که خودم هم با همین امید از اون خونه‌ی لعنتی بیرون اومدم. بادی به غبغب انداختم و با ته مایه خنده‌ای، به سمتش که درحال باز کردن در بود، برگشتم.
- بهت پول قرض می‌دم. برو هتل و تاموقعی که یه کار خوب پیدا کنی، بهم برگردونش. خوبه؟
با دست کشیدن روی فِر موهاش، ل*ب‌هاش رو روی هم فشار داد. جوری از زیرابرو نگاهم می‌کرد که مطمئن بودم موافق نیست.
- من با این وضع برم هتل، بعد هرکس و ناکسی بخواد فکر بد کنه. شناسنامه هم که ندارم. نمی‌تونم که. می‎تونم؟ اصلا شما فرض کن منم خواهر خودتون. دلت می‌‌اومد؟
نمی‌دونستم چرا؛ اما باید عصبی می‌شدم که نشدم. بیش‌تر از لحن بامزه‌اش خنده همراهم می‌شد. ل*ب‌هام رو برای نخندین جمع کردم و کم نیاوردم. همون‌طور که با دکمه استارت شروع به حرکت کرده بودم، جواب دادم:
- بریم لباس هم بخر. شناسنامه نداشتنت مهم نیست. فقط این رو بدون که نمی‌تونی با من جایی بری.
با چشم دنبال بوتیکی بودم تا بتونه خرید کنه؛ اما مدام دامن لباس عروسش رو به سمتم هدایت می‌کرد. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و به سمتم برگشتم.
- این کار برای چیه؟ خیر. راهی که داری می‌ری اشتباهه دخترجون. من بهت گفتم می‌شناسمت؛ اما تو حتی من رو یادت نمیاد. با نوزده سال سن و فرار از پای عقد، نمی‌تونی بگی انقدر بزرگ شدی که به من و یا امثال من اعتماد کنی.
چندمتر جلوتر، جلوی بوتیک دخترونه‌ای نگه داشتم. سکوت کرده و خیره‌ی مسیر بود. انگار که زیر ل*ب چیزی گفت:
- خب دامن این لباس دست و پا گیره دیگه. من که زورت نکردم.
فکر می‌کرد نشنیدم؛ درصورتی که گوش‌هام تیزتر از چیزی بود که اون توی خیالش تصور می‌کرد. خودم هم نمی‌دونستم دلیل این کارم چیه. اصلا چرا کمکش می‌کردم. منی که به قول شاهین به فکر کسی نبودم یا اگه هدی نبود کاری نمی‌کردم. ای وای من! هدی. هدی رو چی کار می‌کردم. ناگهان، تمام تنم دچار یه استرس نامفهوم شد و با هل از دهانم پرید:
- چرا نمی‌ری بیرون؟ برو خرید کن و من همین جا می‌مونم.
نگاهش رنگ تعجب و تاسف گرفت. نمی‌دونم برای کدومش؛ اما رنگ نگاهش، تناژ جالی نبود. به سرعت از جیب کتم، کارت بانکیم رو بیرون آوردم و به سمتش گرفتم.
- بدون نگرانی ازش خرید کن. اصلا مهم نیست.
با ل*ب و لوچه‌ای آویزون، از ماشین پیاده شد و در رو محکم پشت سرش بست. چشم‌هام رو از صدای ایجاد شده در ماشین، محکم روی هم فشار دادم. این صدا، انگار یه دریچه‌ی بسته رو به گذشته باز کرد. شبیه صدای بسته شدن در خونه. با بستن چشم‌هام، می‌خواستم از شر این نفس‌هاس سنگین شده خلاص شم که صدای کوبیدن چیزی به پنجره ماشین، من رو به سرعت به خودم برگردوند. با باز کردن چشم‌هام، اولین چیزی که دیدم، چشم‌های درشت و زیتونی توأم با خصمی بود که نگاهم می‌کرد. بعد از چندباری پلک زدن، شیشه رو پایین فرستادم.
- چی شده؟
موهاش رو که روی صورتش اسیر بود، با لجاحت پشت گوشش فرستاد.
- من که گفته بودم. این خانوم فروشنده می‌گه نمی‌تونه کارت بکشه؛ چون با این قیافه، کارتی که به نامم نیست، ممکنه دزدی باشه.
حق داشت اونطور دلخور نگاهم کنه. پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. به سمت در شیشه‌ای بوتیک رفتیم و مثل بچه‌ای دنبالم راه افتاد. با بالا انداختن ابروهام، دست راستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم. صدای آویز رنگارنگ بالای در، دختر فروشنده رو متوجه حضورم کرد. با درست کردن شال گلبهیش، از پشت پیشخون شیشه‌ای بیرون اومد.
- خوش اومدین جناب. چه کمکی از دستم برمیاد؟
صدای آویزها که دوباره توی مغازه منعکس شد، نگاهش با چشم‌هایی که با خط چشم مصری تزیین شده بود، به سمت پشتم چشم غره‌ای رفت.
- دوباره شما؟ مگه نگفتم اگه یه بار دیگه بیاین به پلیس زنگ می‌زنم؟ خانوم شما مثل اینکه متوجه نیستین نه؟
با حفط استایلم، سعی کردم تمام جذبه‌م رو توی صدای بمم منعکس کنم:
- این خانوم همراه من هستن. بهشون گفتین که نمی‌تونن از اون کارت استفاده کنن.
دختر مومشکی با دزدیدن چشم‌هاش، عجزی به صدای نازکش اضافه کرد:
- من واقعا نمی‌دونستم. آخه سر و وضعشون رو که دیدم، به شک افتادم. من هم مقصر نیستم اینجا کار می‌کنم. اگه هرروز هرکسی که از راه میاد بخوام این کار رو بکنم که من توی دردسر می‌افتم.
با ریز کردن چشم‌های کشده‌م، توهینش رو بی‌جواب نذاشتم:
- چه جالب که ملاکتون برای شناخت آدم‌ها، سر و وضعشونه. شاید بهتون حق بدم؛ اما خانوم محترم، به جای اینکه دیگران رو اینطور قضاوت کنین، کمی هم مشتری‌مداری یاد بگیرین. من به عنوان مشتری، جایی که بهم بی‌احترامی بشه، خرید نمی‌کنم. می‌تونید خریدهای توی ساک رو سرجاشون برگردونین.
دخترک کم سن و سال که هاله‌ای از اشک روی مردمک مشکیش رو پوشونده بود، با بهم فشردن ل*ب‌های کوچیکش، خواست چیزی بگه که به سمت آناهیتا برگشتم و هم زمان ل*ب زدم:
- بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 15
پشت آناهیتا از در بوتیک بیرون اومدم و به سمت ماشین پارک شده کنار جدول رفتم. همون‌طور که سوار می‌شدم، راهی برای آروم شدن خودم از دست این عصبانیتی که درونم رو تسخیر کرده بود، می‌گشتم. آناهیتا با سکوت، سوار ماشین شد و در رو که بست، به سمتش برگشتم. دست‌هاش رو جلوی ل*ب‌هاش گرفته بود و بی‌صدا شونه‌هاش می‌لرزید. اول فکر کردم گریه می‌کنه؛ اما همین که اشکی از چشم‌هاش ندیدم، با چاشنی لبخندی گفتم:
- داری می‌خندی؟! اون وقت چرا؟
با دکمه استارت، ماشین رو برای رفتن به حرکت درآورده بودم که صدای ملایمش، با رگه‌ای از خنده توی اتاقک ماشین پخش شد:
- وای خیلی باحال بود! اصلا خیلی خوشم اومد. وای. وای قیافه‌ی دخترِ عالی بود. نمی‌تونم بگم چقدر اون لحظه دوست داشتنی شده بودین.
شروع به قهقه زدن کرده بود و حواسم حوالی جمله‌ی آخرش پرسه می‌زد. به من گفته بود دوست داشتنی؟! محال ممکن بود. من برای هیچ کس جز هدی دوست داشتنی نبودم! بی‌هوا، با فشردن پدال گاز آناهیتا به جلو پرتاب شد و دلیلش هم چیزی جز حواس پرتی من و کمربند نزدن خودش نبود. به سرعت خودم رو جمع و جور کردم و برای خالی نبودن عریضه، سرفه‌ای کردم که ادامه داد:
- تاحالا کسی اینجوری ازم حمایت نکرده بود. شما خیلی آدم خوبی هستی!
نمی‌دونم از سادگیش بود یا اینکه داشت کاری می‌کرد ببرمش خونه‌م؛ اما من اون قدری که اون می‌گفت آدم خوبی نبودم. مگه می‌شد کسی توی یک نگاه بفهمه خوب و بد چه طورن؟! یکی مثل من که وسط فقر دست و پا زده و بزرگ شده، توی اون همه اسیری و دربه‌دری بوده و خوب بمونه. من فقط یه هیولا بودم که هنوز شروع به بلعیدن نکرده.
این بار هم سکوت کردم و ناچار از این وضع، به سمت خونه روندم. هرجای دیگه هم می‌رفت، همین رفتار رو می‌دید. خودم هم به دلیل شرایط شرکت، نمی‌تونستم وساطتش رو جایی کنم. اگرم هم اصرار می‌کردم که به خونه برگرده، ممکن بود باز فرار کنه. این آناهیتایی که من می‌دیم، زمین تا آسمون با اون دختر فرق داشت. نه! اون دختر هم همین قدر بی‌پروا و رک بود. با خودم درحال کلنجار رفتن بودم؛ اما خب من که توی خونه تنها نبودم. هدی بود. هدی! اگه هدی هم چیزی می‌گفت، می‌‎گفتم که خودش بهم یاد داد به این دختر کمک کنم. آه. البته گاهی هم خوره‌ی شک به جونش می‌افتاد و دیگه براش فرقی نداشت.
توی پارکینگ آپارتمان پارک کردم و تا همون لحظه سکوت کرده بود. نمی‎‌دونستم، شاید هم مثل من توی فکر بود که کارمون درسته یا نه. توی این دوره و زمونه که کسی بویی از رحم نبرده بود، چه طور به من اعتماد کرد و خواست که به خونه‌م بیاد. شاید هم برام نقشه‌ای داشت. شاید دست نشونده‌ی هیئت مدیره بود. آه. سرم در حال منفجر شدن از گدازه‌های فکری، از ماشین پیاده شدم. اصلا هرنقشه‌ای که بود، من رو ذره‌ای جابه‌جا نمی‌کرد.
دم در آسانسور رسیدیم و با دو دستش، دامن لباسش رو گرفته بود و مدام باهاش کلنجار می‌رفت. برای اینکه از این بیش‌تر سرو وصدا نکنه، آروم‌تر از حد معمول، به سمتش ل*ب زدم:
- تا حد ممکن سر و صدا نکن! با کسی هم صحبت نکن! جواب کسی رو هم نده! اصلا! اینجا فضول زیاده.
اولش کمی گیج، دامنش رو رها کرد و انگشت اشاره‌ی دست راستش رو توی هوا تکون داد. انگار توی فکر عمیقی فرو رفته بود که وارد آسانسور شد؛ اما همین که کمی گذشت، به سمتم برگشت:
- آها. یعنی می‌تونم بیام خونه‌اتون؟ درسته؟
به سرعت دوباره پف دامش رو جمع کردم و دکمه‌ی طبقه پنج رو زدم. درهای آسانسور بسته شد و خواستم دهان به گفتن حرفی باز کنم که جیغ خفه‌ای کشید. نگاه جدیم براش کافی بود تا ل*ب‌هاش رو زیر دندون‌هاش محصور کنه.
- این عالیه. دیگه شب بیرون نمی‌خوابم.
ابروهام رو به بالاترین حد ممکن رسوندم. نه! این دختر واقعا یه فکرهایی توی سرش بود. در آسانسور باز شد و پشت سرم راه افتاد. کلید رو از جیبم بیرون آوردم و در حین باز کردن در خونه بودم که در واحد بیست، صدایی خورد. به سرعت دست راست آناهیتا رو گرفتم و توی خونه هلش دادم. خواستم وارد خونه بشم که صدای پرعشوه‌ی مانیای واحد بیست، از پشت سرم بلند شد:
- تبریک می‌گم! البته ناراحت شدم که چرا من رو دعوت نکردینا؛ اما دیگه گفتم اشکالی نداه. خب حداقل می‌گفتین من شیرینی‌هاتون رو می‌پختم. یعنی تاحالا توی ازدواج سفید بودین؟
با چند نفس عمیق، تسلطم رو حفظ کردم و به سمتش برگشتم. با چشم‌های خاکستریه گردش، من رو برانداز می‌کرد و توی چهارچوب در، دست به سینه تکیه زده بود. با بم‌ترین صدای ممکن، جواب دادم:
- از اون جایی که انگار خیلی اهل شلوغی نیستین، من هم ترجیح دادم دعوتتون نکنم. روزبه‌خیر!
انگار که تازه متوجه حرفم شده بود که وا رفت. من هم وارد خونه شدم و در رو محکم پشت سرم کوبیدم. کتم رو از تنم بیرون کشیدم و ساعت بالای تلوزیون، سه و بیست دقیقه رو نشون می‌داد. چه قدر زود دیر شد. تازه نگاهم به هال کوچیک روبه‌روم افتاد و نبودن آناهیتا رو حس کردم. بی‌اختیار ل*ب زدم:
- اگه هدی رو ببینه!
کت رو روی اولین مبل از در انداختم و با هل به سمت اتاق خواب دویدم. با باز کردن در اتاق خواب، چشم‌های درشتِ مشکیش منتظرم بود. دستم رو از روی دستگیره برداشم و ل*ب‌هام، بی‌صدا تکونی خورد که هدی از دست چپ تخت، به سمتم اومد.
- چرا آوردیش اینجا؟ بااینکه من توی این خونه‌م؟ چرا آوردیش؟ به چه حقی؟ روزی که بهت گفتم دوستش داری، گفتی نه؛ اما دوستش داری کوروش نه؟
از اینکه آناهیتا هنوز هدی رو ندیده بود خوشحال بودم؛ اما فریاد هدی، دیر یا زود با خبرش می‌کرد. وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. من فقط می‌خواستم آرومش کنم.
- ببین هدی، تو خودت بهم گفتی بهش کمک کنم. تو که می‌دونی من اهل کمک نیستم. من به‌خاطر تو آوردمش؛ چون جایی برای رفتن نداشت. من هیچ علاقه‌ای بهش ندارم. لطفا این رو بفهم! الان هم صدات رو می‌شنوه، پس آروم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 16
جری‌تر از قبل، چونه‌ی استخونیش رو به سمتم بالا گرفت.
- من؟ من گفتم اون روز کمکش کن، نه هرروز. اینا با هم فرق داره. رفتی با لباس عروس آوردیش توی این خونه! نکنه عقدش کردی؟! عقدش کردی کوروش؟! حرف بزن کوروش!
هر دو دستم رو برای توضیح دادن بهش، بالا گرفتم.
- عقد چیه؟ دیوونه شدی؟! از مراسم عروسیش فرار کرده. من هم دیدم جایی نداره آوردمش اینجا.
ناآروم و بی‌قرار، درست مثل کسی که پشت اتاق عمل منتظر جوابه، توی اتاق شروع به قدم زدن کرد.
- برای چی وقتی من توی این خونه‌م، اون باید باشه؟ اما باشه. حالا که به‌خاطر من آوردیش، به‌خاطر من بندازش بیرون!
این بار ایستاد و به سمت منی که دست‌هام کنار پام مشت شده بود برگشت. توی بد مخمسه‌ای گیر کرده بودم. منتظر، با دکمه سفید مانتوی صورتیش بازی می‌کرد؛ اما لحظه‌ای از من چشم برنمی‌داشت. انگار که درحال تجزیه و تحلیل رفتارم بود. سکوتم رو که دید، کم‌کم ل*ب‌های باریکش به نیشخندی کش اومد.
- بگو که نمی‌تونی! چشممون زدن. اون دخترِ چشم خاکستری ما رو چشم زد. برای یه بار که شده داشتم حس خوشبختی می‌کردم که اون دخترِ چشممون زد. نحسیش ما رو گرفت. آره. وگرنه که تو به من خیا*نت نمی‌کردی.
منظورش مانیا بود؛ اما دیگه نمی‌تونستم در مقابل این همه اهانتش سکوت کنم و فکم توی منقبض‌ترین حالت ممکن بود. دستی لای موهای حالت دارم کشیدم و به سمت بالا تبعیدشون کردم.
- چی داری می‌گی؟ خیا*نت کدومه؟ من فقط توی خونه آوردمش و بهش جا دادم. یه مدت می‌مونه و بعد هم می‌ره. دیگه نمی‌خوام راجع به این مسئله حرفی بزنم. حله؟
هنوز با همون چشم‌هایی که کدورت کدرش کرده بود، نگاهم می‌کرد که به سمت در برگشتم. دستم که روی دستگیره رفت، از پشت سرم فریادش رو شنیدم:
- تو حق نداری جز من کسی رو دوست داشته باشی! اگه اون بمونه، من می‌رم.
دستم از دستگیره سُر خورد و با صورتی برافروخته از عصبانیت، با بیرون اومدن از پوسته‌ی آرومم، صدام رو توی سرم انداختم.
- تو چی گفتی؟! می‌ری؟ حق نداری بری! بعد از دو سال دوباره برگشتی که این شک زندگیمون رو نابود کنه؟ تو چت شده؟ چرا همش دنبال آتویی؟ اصلا دو سال پیش برای چی رفتی؟ الان چرا اومدی؟ چرا نمی‌مونی؟ چرا کنارم نیستی؟ چرا همیشه مقابلمی؟ وقتی دوست داشتن من رو نادیده می‌گیری و بهم شک داری، من این هدی رو نمی‌خوام!
همون‌طور که به چشم‌های درشت و مشکیش، گرفتار هاله‌ای از خاموشی بود، در اتاق رو باز کردم؛ اما قدمی برنداشته بودم که انگار کسی با پتک به جون سرم افتاد. دستم رو به چهارچوب در گره زدم و چشم‌هام رو به سرعت بستم. تحمل این تیر تیز، کار آسونی نبود. با کف هر دودستم، شقیقه‌های ناآرومم رو فشار دادم و نه! این درد بی‌رحم‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. توی همون لحظه بود که صدای ملایمی رو از کنار گوشم شنیدم:
- ای وای. چی شدین؟ خوبین؟ وای خدایا چی‌کار کنم. آقای...
صداش رو درست از گوش چپم، به سمت اتاق لباس‌ها می‌شنیدم. کمی آروم‌‎تر بودم؛ اما با دست چپم بهش اشاره زدم. سخت بود؛ ولی با همه توان اخطار دادم:
- برو! بهم نزدیک نشو! فقط برو!
می‌دونستم که ترسوندمش؛ اما باید خودم رو جمع و جور می‌کردم. اولین باری بود که این اتفاق برام می‌افتاد. گرمایی تمام گوشم رو توی دستش گرفته بود و کمی بعد، با نفس عمیقی بهتر شدم. آروم چشم‌هام رو باز کردم و از لای پلک‌های نم‌دارم، چشم‌های زیتونیش رو دیدم. انگار که اولین بار بود این نگاه ترسیده و نگران رو می‌‎دیدم. نگاهی که با هربار پلک زدن نگران‌تر می‌شد. انگار که چشم‌هاش قدرت ماورائی داشتن. این دو تیله‌ی زیتون، زیادی مشوش بود. خودم رو جمع و جور کردم و توی لحظه‌ای، به خودم اومدم. حتما هدی رو دیده بود. به پشتم برگشتم و در عین ناباوری، اتاق خواب خالی بود! زمزمه‌وار ل*ب زدم:
- هدی!
دو دستش رو روی قفسه سینه‌اش گذاشت و با یه لبخند محکم، نفس آسوده‌ای کشید.
- وای. من که سکته کردم. حالتون خوبه؟ من فقط محو اون همه لباس شده بودم که یهو دیدم صدای داد و بی‌داد از اتاقتون میاد. شما داشتین فریاد می‌زدین. من فکر کردم با تلفن حرف می‌‎زنین. اومدم دیدم که...
هدی! هدی رفته بود. من رو توی این منجلابی که گیر افتاده بودم تنها گذاشت و رفت. همش تقصیر اون بود، اون! آره. هنوز با همون لباس عروس روبه‌روم ایستاده بود. اشتباه کردم. مثل کسی که بعد از یه خبط بزرگ انگشت ندامت به دهان گرفته، بهش توپیدم:
- تقصیر تو بود! تقصیر تو بود که هدی رفت. تو رو دید رفت. دیگه برنمی‌گرده. می‌دونم.
با ناباوری واضحی، سرش رو به سمت سقف بالا گرفت. نه تنها نترسیده بود؛ بلکه بیش‌تر کنجکاو شد:
- هدی کیه؟ خواهرتونه؟ ای وای! همسرتون بود؟ خب می‌گفتین من براش توضیح می‌دادم آقای...
دیگه نمی‌تونستم. سر دوراهی عقل و قلبم، نیاز به یه تابلوی حق تقدم داشتم. یه نشونه‌ای که بهم بفهمونه باید چی کار کنم. مکث کرد و دسته‌ای از موهاش صورتش رو پوشونده بود؛ اما من رنگ تعجب نگاهش رو به خوبی تشخیص می‌دادم. سعی کرد با لبخند بزرگی، بحث رو عوض کنه:
- خب مثل اینکه با تلفن نبودین. توی اتاق بود؟ بذارین من باهاش صحبت کنم.
هنوز قدمی به سمت در اتاق برنداشته بود که ندیدن هدی رو پای بیرون نبودنش گذاشتم و همون‌طور هاج و واج رهاش کردم. به سمت مبل سه نفره‌ی همیشگیم رفتم. مثل تمام روزها، روش دراز کشیدم و دست به سینه، چشم‌هام رو بستم. فکر می‌کردم که سکوت کنه؛ اما با همون چشم‌های بسته هم نشستنش روی مبل زیر پام رو که روبه‌روی در ورودی بود، حس کردم. چقدر خوشحال بودم که پاهام به سمتش بود، وگرنه باید یک سره صحبت می‌کرد. حتی چند ثانیه از این فکر نگذشته بود که شروع کرد:
- خونه‌ی خیلی قشنگی دارین. توی اون اتاق کلی لباس بود. من تاحالا توی خونه‌امون انقدر لباس ندیدم. یه برادر کوچیک‌تر دارم که با فاصله‌ی یک سال از من به دنیا اومده. باور کنین اگه جایی برای رفتن بود، می‌رفتم؛ اما خب شمام چیزی نمی‌گین. بگین هدی کیه تا من خودم باهاش حرف بزنم. اگه خواهرتونه که هیچی؛ اما اگه زنتونه، من بگم که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 17
صبرم از کاسه‌اش لبریز شد و با باز کردن چشم‌هام، توی جام نشستم.
- بهش چی بگی؟ بگی که چی بشه؟ تموم شد! دیگه نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنی!
چهارزانو روی مبل تک نفره نشسته بود و با لبخند کمرنگی، شونه بالا انداخت.
- خب نمی‌دونم بهش چی می‌گفتم. اصلا می‌گفتم باور می‌کرد که من از عروسی فرار کردم و با دیدن شما، آشنا دراومدیم و شما من رو توی خونه‌اتون راه دادین؟ خب نه دیگه. حق داشت. من هم بودم باور نمی‌‎کردم. شما نیست که خیلیم پولدار و خوش‌قیافه‌ای، حالا نه که خیلی جذاب باشینا؛ اما خب، تودل می‌شینین دیگه.
این بار دندون‌های ریز و یک‌دستش هم، همراه لبخندش دیده می‌شد.
- شما که با من قهر نیستین؟ هوم؟
با دست چپ، صورتم رو پوشوندم و نمی‌دونستم این حرف‌ها از روی بچگیش بود یا اینکه من رو دست می‌انداخت. دوباره دراز کشیدم و هنوز چشم‌هام رو روی هم ننداخته بودم که ادامه داد:
- اون تابلو خیلی قشنگه.
از جاش بلند شد و سمت تابلویی که روی دیوار روبه‌روی در حموم بود رفت. نگاهش به تابلوی سنگ گِراندیدریت که یکی از نایاب‌ترین و گرون‌ترین سنگ‌های جهان بود، خیلی عمیق و پرمفهوم، برق می‌زد. از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. چنان غرقش بود و چشم‌هاش رو روش می‌چرخوند که انگارتا به حال همچین اثری رو ندیده. از پشت سر، من هم محو زیبایی و خیرگی رنگ آبی فیروزه‌ایش(آبی مایل به سبز) شدم.
- گِراندیدریت. یه سنگ معدنی گرون‌ و یه جواهر نایاب‌ توی دنیاست. یه چیزی حدود بیست هزار دلار به ازای هر قیراط. البته گرون‌تر از این هم هست. مثل الماس؛ اما این برام فرق داشت.
با هیجان وافری به سمتم برگشت و چشم‌هاش به درشتی یه سکه شد.
- وای خدا! خیلی قشنگه. مخصوصا رنگش. شما باید خیلی به سنگ علاقه داشته باشین که همچین تابلویی توی خونه‌اتونه. فقط هم همین یه دونه تابلو رو دارین. حالا چرا این سنگ؟
دست‌هام رو جلوی سینه گره زدم. حتی هدی هم به این تابلو توجهی نشون نداده بود. شاید هم خودم چند وقتی می‌شد که بهش نگاه نکرده بودم، چه برسه به هدی. بادی به غبغب انداختم و توضیح دادم:
- به خاطر اینکه از هر زاویه نگاهش کنی، یه رنگی داره. درست مثل آدم‌ها. از هر زاویه‌ای که باهاشون برخورد کنی، یه شخصیتن. من رو یاد این قضیه می‌اندازه که به هرکسی اعتماد نکنم.
متفکرانه انگشت اشاره‌اش رو بالا گرفت و مثل خریداری که توی یه گالریه، سرش رو آهسته تکونی داد.
- چقدر جالب! می‌گم که چرا اینجوریه؟
تنها به پلک زدن اکتفا کردم و بدون ری‌اکشن اضافه‌ای جواب دادم:
- به خاطر عنصر آهن. اگه این عنصر توش زیاد باشه، پررنگ‌تره و اگه کم باشه، کم‌تر دیده می‌شه. رنگ‌هاشم به سبز، آبی، سبز مایل به آبی یا گاهی بی‌رنگ و زرد هم تغییر پذیره.
صدای پخ و خندیدنش، از صدای ذهنم هم بلندتر بود که با تعجب مشهودی، چشم‌هام رو ریز کردم و به سمتش برگشتم.
- چی؟ این خنده چی بود؟
حتی برای خندیدن، کمرش به سمت پایین خم شده بود و شونه‌هاش می‌لرزید. قدمی عقب‌تر رفتم و اخم‌هام توی هم کشیده شد. کمی گذشت تا اینکه با بالا کشیدن بینی کوچیک و سرپایینش، ته مونده‌ی لبخندش رو جمع کرد.
- هیچی. از این خنده‌م گرفت که من خیلی جدی دارم بهتون گوش می‌کنم، درصورتی که اصلا سردرنمیارم. ببخشید! فکر کردم توی ذوقتون زدم. هوم؟
با فکی قفل شده، سرم رو به چپ و راست تکون دادم و به سمت مبل رفتم. من رو باش که با این دختربچه سرو کله می‌زدم. روی مبل ولو شدم و دوباره دست به سینه، چشم‌هام رو بستم. صداش کمی دورتر از حد معمول به گوش ‌رسید:
- فکر کنم این بار جدی جدی قهرین نه؟
چرا قهر کردن من براش مهم بود! اصلا نمی‌فهمیدم که تجزیه و تحلیل رفتارم چه دردی ازش دوا می‎‌کرد. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- از قهر بدم میاد! هرگز این کار رو نمی‌کنم.
صدای ریزِ خندیدنش قابل شنیدن بود و افکارمحتلفی توی سرم شبیه به اجسام توی فضا، معلق بود. اصلا نمی‌دونستم هدی کجا رفته. شاید هم مثل دفعه‌ی پیش شب نشده برمی‌گشت. دلم می‎خواست از این تنهایی و سکوتی که بدون هدی توی سرم محو شده، بیرون بیام. با احساس سنگینی پلک‎‌هام، انگار که کسی من رو گرفت و توی خواب عمیقی کشوند.
با صدای زنگ لعنتی، چشم‌هام تکون خفیفی خورد. از لای پلک‌های کوتاهم، نور باریکی رسوخ کرده بود. از خواب بیدار شدم. از این نور بی‌زار بودم و باعث می‌شد که کرخت‌تر از قبل بشم. اما با فکر اینکه شاید هدی برگشته باشه، درحالی که هنوز لود نشده بودم، روی مبل نشستم. به سرعت خودم رو به در رسوندم و بدون نگاه کردن از دایره چشمی، در رو باز کردم و با حیرت ل*ب زدم:
- هدی؟ هدی تو برگشتی؟!
اما این بار هم یادم رفته بود که شاهین رو برای شام دعوت کرده بودم. شاهین با نگاهی مملوء از سؤال و آلوده به تعجب پرسید:
- اولا سلام. دوما می‌شه بیام تو؟
همون‌طور که سرم رو خفیف تکون می‌دادم، از جلوی در کنار رفتم. وارد خونه شد و بازهم توی دستش ساک سفیدی بود. در رو پشت سرش بستم و همون‌طور که به سمت آشپزخونه می‌رفت، پرسید:
- بازم هدی؟ این هدی کیه کوروش؟ از آناهیتا رسیدی به هدی؟
داشتم به این فکر می‌کردم که چرا شاهین هدی رو به یاد نداره؛ یعنی خودش رو زده به اون راه؟! چرا از اینکه من و هدی رو به خونواده‌م لو داد چیزی نمی‌گفت! شاید هم می‌خواست دوباره از زبونم حرف بکشه تا برای خودشیرینی، بهشون همه چیز رو بگه. همون‌طور فکر می‌کردم که تازه نگاهم به کفش‌های پاشنه سه سانت سفید و جلوبازه آناهیتا که گوشه‌ی دیوار، ضلع غربیه در ورودی بود، افتاد. دستپاچه، به سمت اتاق‌ها راه افتادم. در هر دو اتاق باز و برقش روشن بود. اما آناهیتایی در کار نبود. این خونه فقط همین دو اتاق رو داشت و هال و آشپزخونه‌ای که دیده بودمش. مثل مسخ شده‌ها به سمت شاهین برمی‌گشتم که بی‌حواس ل*ب زدم:
- آناهیتا نیست. یعنی کجا رفته؟ تو کسی رو توی راه‌رو ندیدی شاهین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 18
شاهین جاخورده و با صورتی جمع شده از عصبانیت به سمتم اومد.
- چی می‌گی کوروش؟! خل شدی؟ باز شروع کردی؟ شرکت بس نبود، الان توی خونه هم آناهیتایی هست که من نمی‌بینمش؟ تو داری با من شوخی می‌کنی؟ دستم می‌اندازی؟ که من نتونستم آناهیتا رو پیدا کنم؟ هوم؟ کوروش لطفا! لطفا! تمومش کن!
دست خودم نبود، من دربه‌‎در دنبال آناهیتا بودم تا به این آدم ثابت کنم که توهمی توی کار نیست. آناهیتا تنها مدرک من برای اثبات این حرف بود؛ اما کم‌کم به خودم هم ثابت شده بود که توهم زدم. در همین حین، شاهین از سکوتم استفاده کرد.
- حال و روزت رو دیدی؟ چقدر خسته و افسرده به نظر میای. با من حرف بزن! بگو چی‌شده که انقدر دنبال این دختری؟
نمی‌دونستم چرا؛ اما بغضی که بیخ گلوم رو چسبیده بود، هیچ جوره ول کن نبود. بیش‌تر از این تحمل نداشتم؛ انگار که زیر بار این اندوه، درحال متلاشی شدن بودم و حواسم به تن صدام نبود:
- چی می‌‎گی تو؟ توهم چی؟ دارم می‌گم اینجا بود. توی خونه بود. من دیدمش. من! یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه با اون نگاه آبی لعنتیت به من زل بزنی و بگی متوهم، دیگه...
دست‌هام رو کنار پام مشت کرده بودم که از پشت اپن آشپزخونه بیرون اومد و درست مقابلم ایستاد.
- دیگه؟ دیگه چی؟ ادامه‌اش. آفرین! تو که داشتی خوب حرفای دلت رو می‌زدی. بگو! بگو تو چه مشکلی با چشمای من داری؟ ها؟ تا یه چیزی می‌شه مدام همین رو می‌گی. کوروش من هم آدمم. تا یه جایی تحمل دارم. اگه دیدن من انقدر اذیتت می‌کنه، بگو من برم! مجبور نیستی هردفعه دعوتم کنی و بعدش گند بزنی توی حال من. هی هیچی نمی‌گم. بعد از این هم...
درست زمانی که مقابل نگاه ماتش درحال کیش شدن بودم، در حموم صدا خورد و بعدش همون صدای ملایم همیشگی شنیده شد.
- آقای... وای چی شده؟ من بدون اجازه رفتم حموم؟ آخه اون لباس عروس خیلی اذیتم می‌کرد، منم مجبور شدم شلوار و پیراهن شما رو بپوشم. هی!
به پشت سر برگشتم و نگاهم به آناهیتایی بود که از راه‌روی کوچیک حموم و در ورودی به سمت هال می‌اومد و یک روند در حال جور کردن عذر و بهانه بود. یک دستش به حوله‌ی سفید موهاش و دست دیگه‌اش به دهانش بود که نگاه پر حیرتش، تازه به شاهین افتاد. فرصت نگاه کردن به شاهینی که مطمئن بودم برای این وضعیت، توی ذهنش کلی تئوری مطرح کرده، نداشتم.
نگاهم مسیری رو از شلوار ورزشی مشکیم که توی تنش زار می‌زد، تا پیراهن سورمه‌ایم که تا روی رونش رسیده بود، طی کرد. حرفی برای گفتن نداشتم؛ اما خوشحال از این آدمی که می‌دیدم، به سمت شاهین برگشتم. شاهین با دهانی باز، نگاه از آناهیتا برنمی‌داشت. آناهیتا که تازه متوجه موقعیت شده بود، کمی خودش رو جمع و جور کرد.
- من...، نمی‌دونستم مهمون دارین. من فقط...
بدون اینکه جوابی بدم، شاهین این سکوت رو شکوند.
- من...، دوست کوروش هستم. نمی‌دونستم شما اینجایین وگرنه نمی‌اومدم. البته کوروش گفت؛ اما من...، فکر می‌کنم شما باید آناهیتا خانوم باشین درسته؟
دستپاچگیش کاملا قابل لم*س بود؛ اما با این حال نمی‌خواست این فرصت رو برای بازجویی از دست بده. کمی آروم‌تر از قبل شده بودم؛ اما دلیل لبخند مزحکی که روی ل*ب شاهین بود رو درک نمی‌کردم. آناهیتا با لبخند بزرگی ادامه جواب داد:
- آره. یعنی بله. خودم هستم. شما هم انگار من رو می‌شناسین.
شاهین با نگاه کوتاهی که روی صورتم نشونده بود، تک سرفه‌ای کرد.
- کوروش انقدر ازتون تعریف کرده که من خیلی مشتاق دیدارتون بودم.
آناهیتا چیزی راجع‌به این وضعیت نمی‌دونست و برای ادامه ندادن این موضوع پرچالش، بازوی راست شاهین رو به سمت خودم کشوندم.
- چند دقیقه پیش چی می‌گفتی؟ که من توهم زدم و آناهیتایی در کار نیست نه؟
شاهین همون دستش رو دور کمرم انداخت و زمزمه‌وار به طوری که من بشنوم، چیزی گفت:
- من دیگه برم. مزاحم خلوتتون نشم.
از من فاصله گرفت و نگاهش از شیطنتی که آینه‌ی ذهنش بود، پر شد. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم.
- جایی نمی‌ری. کسی اینجا غریبه نیست. داستانیم نیست که برای فهمیدنش مدام داری بحث رو عوض می‌کنی.
قدمی برنداشته بود که آناهیتا کنارم قرار گرفت.
- وای چه چشم‌های خوش رنگی دارین. یه آبی خیلی خوش رنگه.
سرم رو با شک به سمتش کج کردم. درست از همون رنگی که متنفرم تعریف می‌کرد. یه خوره‌ای توی سرم، شبیه به یه برج درحال فرو ریختن من رو از هم فروپاشوند. ناخواسته نگاهم رنگ تنفر گرفته بود و با فکی قفل شده، در حال آنالیز حرفش بودم که شاهین با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
- ممنون از تعریفتون؛ اما فکر نکنم کسی جز شما توی این جمع، رنگش رو دوست داشته باشه. البته من هم عاشق این رنگ بودم؛ ولی خب، یه سری چیزها باعث شد من هم از این علاقه دست بکشم.
می‌تونستم تیغ تیز کلماتش رو که افکارم رو برش می‌داد حس کنم. شاهین از کنار من و آناهیتا به سمت در ورودی می‌رفت که زبونم توی دهانم چرخید:
- اگه بری، تنفرم از این رنگ رو بیش‌تر می‌‎کنی! بمون تا این بار بدون بحث کنار هم شام بخوریم.
نفس محبوس سینه‌اش رو پرصدا بیرون فرستاد و دو دستش رو بهم کوبید.
- باشه. پس می‌مونم. باید از یه چیزی مطمئن بشم.
بعداز گفتن این حرف بود که به سمت میز غذاخوری رفت و با صدا کردن آناهیتا، برای چیدن میز ازش درخواست. درخواستی که با کمال میل قبول شد. نگاهم بین آناهیتایی که توی آشپزخونه بود و شاهینی که برای همراهیش خودش رو به کنار یخچال رسونده بود، چرخ می‌خورد.
سریع‌تر از چیزی که فکر می‌کردم میز شام چیده شد. روی همون صندلی همیشگی، روبه‌روی پنجره نشسته بودم و به آرومی عدس‌های ریز عدس‌پلو رو جدا می‌کردم. از غذاهای آبکی خوشم نمی‌اومد؛ اما این عدس‎‌ها هم زیادی مزاحم بودن. همون‌طور که غذا رو زیر دندون مزه‌ می‌کردم، شاهین با لبخندی که صورتش رو مهربون‌تر از قبل نشون می‌داد، چیزی گفت:
- می‌گم آناهیتا خانوم، پدرتون موفق شد حق بیمه‌اش رو بگیره؟ آخه کوروش می‌گفت خیلی به این پول نیاز داشتین. الان پدر بهترن؟ من خیلی دنبالتون گشتم؛ اما انگار اثری ازتون نبود. راستش کوروش برای هرکسی دست به کار خیر نمی‌زنه؛ ولی انگار شما از همون اول هم براش فرق داشتین. می‌گم که...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا