پست 129
تازه میفهمیدم که چرا هدی رو توی خواب دیدم. به گفته کاوه، هدی برای من نماد مادرم بود که نتونستم ببخشمش؛ اما همین که وجودم از حس کردنش پر شد، هدی هم با من وداع کرد. انگار تیکههای پازل داشتن کنار هم چیده میشدن تا من بتونم به زندگی برگردم. زندگی که روزی حسرت اومدنش رو کشیدم.
فصل آخر
کلید دایرهای رو توی دستش گرفته بود و با ذوق، توی قفل در چرخوند. در سفید چوبی خونه باز شد و با گذر از پنج پله، به هال بزرگ خونه رسیدیم. آناهیتا همین که وارد خونه شد، دور خودش چرخی زد و نگاهم پی چین زیر لباس حریر و ساتن سفیدش رفت.
- وای خدایا چقدر قشنگه! کوروش باورم نمیشه خونهی خودم. وسائل خودم. شوهر خودم!
با لبخند پررنگی، با نگاهم همراهیش کردم. تمام خونه رو از نظر میگذروند. شش ماه از فوت مادرم میگذشت و توی هفدهمین روز از بهار تازهی زندگیمون بودیم. هفده فروردین تاریخ عقدی بود که چند ساعت پیش مهر خورد. دستی به کت و شلوار سورمهایم کشیدم و آناهیتا هنوز لباس سفید و بلند عقدش رو از تنش بیرون نیاورده بود.
کاوه خودش اصرار کرد که بالاخره عقد کنیم. میگفت توی این شش ماه نتیجهی خوبی از درمانم گرفتم. اعتقاد داشت آناهیتا و دیدنش روز اول توی دفترم، حاصل فقری بود که ذهنم رو مطیع خودش کرده. شاید آناهیتا اولش برام نماد یه فقر و نداری بود؛ اما الان نماد عشق بزرگیه که نبودش بهمم میریخت. درسته که خانوادهی آناهیتا فقط پای عقد اومدن و هنوز هم رضایت کامل ندادن؛ اما امشب به مناسبت ورودمون به خونه جدید و عقدمون، قرار شده شام همگی دعوت باشن.
- کوروش!
با شنیدن صداش که پشت مبل خاکستری و سفید مقابلم ایستاده بود، جواب دادم:
- جانِ کوروش؟
دسته گل داوودی سفید رو روی میز چوبی مربعی مبلمان اِل گذاشت.
- خونه خیلی قشنگه. عاشق سوپرایزت شدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و دستهام رو برای ب*غل گرفتنش باز کردم.
- خوشحالم که دوستش داری. تو لایق بهترینایی. بیا بغلم که با این اولین ب*غل، محرمیتمون رو تکمیل کنیم.
به تندی خودش رو به من رسوند و توی بغلم جا گرفت. موهای نارنجی پاییزیش با گیرهی سفید و زرق و برقداری تزیین شده بود. با وجودش تمام برگهای پاییزی دلم پایین ریخت و گل بهاری لبخند روی لبم شکوفه داد.
- کوروش خیلی دوستت دارم!
از خودم جداش کردم و درست با نفوذ توی نگاهِ تبدارش، بو*سهای روی پیشونیش نشوندم.
- اما من خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی دوستت دارم آنای من!
اون سرخی گونه و گلگون شدن چهرهی معصومش، کهکشان زندگی و امید بود. دستهام رو توی دستهاش گرفت.
- امروز بعد از مدتها حس کردم زندهم. باورت میشه؟
به سمت آشپزخونهای که درست دست چپمون قرار داشت، قدم برداشتم.
- وقتی خودمم همین حس رو دارم، چه طور باور نکنم؟
از اپن چوبی آشپزخونه گذر کردیم و پشت صندلی اپن نشستم.
- میخوام اولین غذای مشترکمون توی این خونه رو با هم درست کنیم.
آناهیتا که نگاهش بین جزیرهی وسط آشپزخونه و کابینتهای سفید در چرخش بود، جواب داد:
- با این لباسا؟ من دوست ندارم لباسام خر*اب بشه. بیا اول بریم اتاقا رو بهم نشون بده و لباسامون رو عوض کنیم.
از جام بلند شدم و همون طور که راهروی دست راست آشپزخونه اشاره میزدم، شیطنتی به لحنم اضافه کردم:
- یادت باشه خودت خواستی اول بری اتاق خواب.
دستش رو جلوی دهانش گرفت و با چشمغرهای مصلحتی، به سمت چهار اتاق روبهروی هم توی راهرو رفت.
- توأم که صبر و قرار نداری.
مابین اتاقها ایستاد و از پشت بغلش کردم.
- اون اتاق آخریه از همه بزرگتره. اتاق خوابمون باشه. اتاق بعدشم اتاق لباسا. میدونی که من عادت دارم. این دوتا هم که روبهروشه، فعلا اتاق مهمون باشه تا...
با ذوقی پرشور میون حرفم پرید:
- تا بچه بیاد؟
چیزی نگفتم و به این فکر کردم که این ژن چقدر میتونه قوی باشه که من رو از داشتن نسل محروم کنه. با سکوتم، به سمتم برگشت.
- فعلا بیا کمکم کن این لباس رو عوض کنم. خیلی کلافهم کرده.
انگار متوجه تغییر حالتم شد و برای اطمینان به سمتم برگشت. با هم وارد اتاق خوابی شدیم که تخت دونفرهی بزرگی رو گوشهی دنج خودش جا داده بود. پردههای سفید حریرش، پنجرهی کناری تخت و روبهروی در رو پنهان کرده بود. متوجه نگاهش که مابین میز آرایش دست چپش و مبل خاکستری ضلع غربی اتاق میچرخید شدم.
- خوشت نیومد؟
سرش رو به تندی به چپ و راست تکون داد.
- نه. عالیه. دارم با دقت به همه چیز نگاه میکنم. تو اتاق مطالعه یا اتاق کار نمیخوای؟
از اینکه تا این حد به من فکر میکرد، با گشادهرویی جواب دادم:
- من توی خونه کار نمیکنم. درحد چک کردن و خبر داشتن. تو توی خونه باشی و من حواسی برای کار کردن داشته باشم؟ محاله.
با قهقهای که فضای اتاق رو به طراوت و زندگی دعوت کرده بود، مشتی حوالهی سینهم کرد.
- از دست تو کوروش.
شونههام از خنده میلرزید و ادامه داد:
- خونه خیلی خوب و بزرگه. خوشم اومد. خوب شد که به حرف کاوه گوش دادیم و اومدیم اینجا. توی هال هم یه تراس به حیاط پشتی راه داشت. اونم وقتی از در اومدم دیدم. دوتا صندلی گذاشتی و یه میز دایرهای چوبی که عاشقشم. باید براش گل بخرم.
تازه میفهمیدم که چرا هدی رو توی خواب دیدم. به گفته کاوه، هدی برای من نماد مادرم بود که نتونستم ببخشمش؛ اما همین که وجودم از حس کردنش پر شد، هدی هم با من وداع کرد. انگار تیکههای پازل داشتن کنار هم چیده میشدن تا من بتونم به زندگی برگردم. زندگی که روزی حسرت اومدنش رو کشیدم.
فصل آخر
کلید دایرهای رو توی دستش گرفته بود و با ذوق، توی قفل در چرخوند. در سفید چوبی خونه باز شد و با گذر از پنج پله، به هال بزرگ خونه رسیدیم. آناهیتا همین که وارد خونه شد، دور خودش چرخی زد و نگاهم پی چین زیر لباس حریر و ساتن سفیدش رفت.
- وای خدایا چقدر قشنگه! کوروش باورم نمیشه خونهی خودم. وسائل خودم. شوهر خودم!
با لبخند پررنگی، با نگاهم همراهیش کردم. تمام خونه رو از نظر میگذروند. شش ماه از فوت مادرم میگذشت و توی هفدهمین روز از بهار تازهی زندگیمون بودیم. هفده فروردین تاریخ عقدی بود که چند ساعت پیش مهر خورد. دستی به کت و شلوار سورمهایم کشیدم و آناهیتا هنوز لباس سفید و بلند عقدش رو از تنش بیرون نیاورده بود.
کاوه خودش اصرار کرد که بالاخره عقد کنیم. میگفت توی این شش ماه نتیجهی خوبی از درمانم گرفتم. اعتقاد داشت آناهیتا و دیدنش روز اول توی دفترم، حاصل فقری بود که ذهنم رو مطیع خودش کرده. شاید آناهیتا اولش برام نماد یه فقر و نداری بود؛ اما الان نماد عشق بزرگیه که نبودش بهمم میریخت. درسته که خانوادهی آناهیتا فقط پای عقد اومدن و هنوز هم رضایت کامل ندادن؛ اما امشب به مناسبت ورودمون به خونه جدید و عقدمون، قرار شده شام همگی دعوت باشن.
- کوروش!
با شنیدن صداش که پشت مبل خاکستری و سفید مقابلم ایستاده بود، جواب دادم:
- جانِ کوروش؟
دسته گل داوودی سفید رو روی میز چوبی مربعی مبلمان اِل گذاشت.
- خونه خیلی قشنگه. عاشق سوپرایزت شدم.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و دستهام رو برای ب*غل گرفتنش باز کردم.
- خوشحالم که دوستش داری. تو لایق بهترینایی. بیا بغلم که با این اولین ب*غل، محرمیتمون رو تکمیل کنیم.
به تندی خودش رو به من رسوند و توی بغلم جا گرفت. موهای نارنجی پاییزیش با گیرهی سفید و زرق و برقداری تزیین شده بود. با وجودش تمام برگهای پاییزی دلم پایین ریخت و گل بهاری لبخند روی لبم شکوفه داد.
- کوروش خیلی دوستت دارم!
از خودم جداش کردم و درست با نفوذ توی نگاهِ تبدارش، بو*سهای روی پیشونیش نشوندم.
- اما من خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی دوستت دارم آنای من!
اون سرخی گونه و گلگون شدن چهرهی معصومش، کهکشان زندگی و امید بود. دستهام رو توی دستهاش گرفت.
- امروز بعد از مدتها حس کردم زندهم. باورت میشه؟
به سمت آشپزخونهای که درست دست چپمون قرار داشت، قدم برداشتم.
- وقتی خودمم همین حس رو دارم، چه طور باور نکنم؟
از اپن چوبی آشپزخونه گذر کردیم و پشت صندلی اپن نشستم.
- میخوام اولین غذای مشترکمون توی این خونه رو با هم درست کنیم.
آناهیتا که نگاهش بین جزیرهی وسط آشپزخونه و کابینتهای سفید در چرخش بود، جواب داد:
- با این لباسا؟ من دوست ندارم لباسام خر*اب بشه. بیا اول بریم اتاقا رو بهم نشون بده و لباسامون رو عوض کنیم.
از جام بلند شدم و همون طور که راهروی دست راست آشپزخونه اشاره میزدم، شیطنتی به لحنم اضافه کردم:
- یادت باشه خودت خواستی اول بری اتاق خواب.
دستش رو جلوی دهانش گرفت و با چشمغرهای مصلحتی، به سمت چهار اتاق روبهروی هم توی راهرو رفت.
- توأم که صبر و قرار نداری.
مابین اتاقها ایستاد و از پشت بغلش کردم.
- اون اتاق آخریه از همه بزرگتره. اتاق خوابمون باشه. اتاق بعدشم اتاق لباسا. میدونی که من عادت دارم. این دوتا هم که روبهروشه، فعلا اتاق مهمون باشه تا...
با ذوقی پرشور میون حرفم پرید:
- تا بچه بیاد؟
چیزی نگفتم و به این فکر کردم که این ژن چقدر میتونه قوی باشه که من رو از داشتن نسل محروم کنه. با سکوتم، به سمتم برگشت.
- فعلا بیا کمکم کن این لباس رو عوض کنم. خیلی کلافهم کرده.
انگار متوجه تغییر حالتم شد و برای اطمینان به سمتم برگشت. با هم وارد اتاق خوابی شدیم که تخت دونفرهی بزرگی رو گوشهی دنج خودش جا داده بود. پردههای سفید حریرش، پنجرهی کناری تخت و روبهروی در رو پنهان کرده بود. متوجه نگاهش که مابین میز آرایش دست چپش و مبل خاکستری ضلع غربی اتاق میچرخید شدم.
- خوشت نیومد؟
سرش رو به تندی به چپ و راست تکون داد.
- نه. عالیه. دارم با دقت به همه چیز نگاه میکنم. تو اتاق مطالعه یا اتاق کار نمیخوای؟
از اینکه تا این حد به من فکر میکرد، با گشادهرویی جواب دادم:
- من توی خونه کار نمیکنم. درحد چک کردن و خبر داشتن. تو توی خونه باشی و من حواسی برای کار کردن داشته باشم؟ محاله.
با قهقهای که فضای اتاق رو به طراوت و زندگی دعوت کرده بود، مشتی حوالهی سینهم کرد.
- از دست تو کوروش.
شونههام از خنده میلرزید و ادامه داد:
- خونه خیلی خوب و بزرگه. خوشم اومد. خوب شد که به حرف کاوه گوش دادیم و اومدیم اینجا. توی هال هم یه تراس به حیاط پشتی راه داشت. اونم وقتی از در اومدم دیدم. دوتا صندلی گذاشتی و یه میز دایرهای چوبی که عاشقشم. باید براش گل بخرم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: