تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

در حال ویرایش رمان زغالِ سفید | HananehKH

نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 129
تازه می‌فهمیدم که چرا هدی رو توی خواب دیدم. به گفته کاوه، هدی برای من نماد مادرم بود که نتونستم ببخشمش؛ اما همین که وجودم از حس کردنش پر شد، هدی هم با من وداع کرد. انگار تیکه‌های پازل داشتن کنار هم چیده می‌شدن تا من بتونم به زندگی برگردم. زندگی که روزی حسرت اومدنش رو کشیدم.
فصل آخر
کلید دایره‌ای رو توی دستش گرفته بود و با ذوق، توی قفل در چرخوند. در سفید چوبی خونه باز شد و با گذر از پنج پله، به هال بزرگ خونه رسیدیم. آناهیتا همین که وارد خونه شد، دور خودش چرخی زد و نگاهم پی چین زیر لباس حریر و ساتن سفیدش رفت.
- وای خدایا چقدر قشنگه! کوروش باورم نمی‌شه خونه‌ی خودم. وسائل خودم. شوهر خودم!
با لبخند پررنگی، با نگاهم همراهیش کردم. تمام خونه رو از نظر می‌گذروند. شش ماه از فوت مادرم می‌گذشت و توی هفدهمین روز از بهار تازه‌ی زندگیمون بودیم. هفده فروردین تاریخ عقدی بود که چند ساعت پیش مهر خورد. دستی به کت و شلوار سورمه‌ایم کشیدم و آناهیتا هنوز لباس سفید و بلند عقدش رو از تنش بیرون نیاورده بود.
کاوه خودش اصرار کرد که بالاخره عقد کنیم. می‌گفت توی این شش ماه نتیجه‌ی خوبی از درمانم گرفتم. اعتقاد داشت آناهیتا و دیدنش روز اول توی دفترم، حاصل فقری بود که ذهنم رو مطیع خودش کرده. شاید آناهیتا اولش برام نماد یه فقر و نداری بود؛ اما الان نماد عشق بزرگیه که نبودش بهمم می‌ریخت. درسته که خانواده‌ی آناهیتا فقط پای عقد اومدن و هنوز هم رضایت کامل ندادن؛ اما امشب به مناسبت ورودمون به خونه جدید و عقدمون، قرار شده شام همگی دعوت باشن.
- کوروش!
با شنیدن صداش که پشت مبل خاکستری و سفید مقابلم ایستاده بود، جواب دادم:
- جانِ کوروش؟
دسته گل داوودی سفید رو روی میز چوبی مربعی مبلمان اِل گذاشت.
- خونه خیلی قشنگه. عاشق سوپرایزت شدم.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و دست‌هام رو برای ب*غل گرفتنش باز کردم.
- خوشحالم که دوستش داری. تو لایق بهترینایی. بیا بغلم که با این اولین ب*غل، محرمیتمون رو تکمیل کنیم.
به تندی خودش رو به من رسوند و توی بغلم جا گرفت. موهای نارنجی پاییزیش با گیره‌ی سفید و زرق و برق‌داری تزیین شده بود. با وجودش تمام برگ‌های پاییزی دلم پایین ریخت و گل بهاری لبخند روی لبم شکوفه داد.
- کوروش خیلی دوستت دارم!
از خودم جداش کردم و درست با نفوذ توی نگاهِ تب‌دارش، بو*سه‌ای روی پیشونیش نشوندم.
- اما من خیلی بیش‌تر از چیزی که فکرش رو کنی دوستت دارم آنای من!
اون سرخی گونه و گلگون شدن چهره‌ی معصومش، کهکشان زندگی و امید بود. دست‌هام رو توی دست‌هاش گرفت.
- امروز بعد از مدت‌ها حس کردم زنده‌م. باورت می‌شه؟
به سمت آشپزخونه‌ای که درست دست چپمون قرار داشت، قدم برداشتم.
- وقتی خودمم همین حس رو دارم، چه طور باور نکنم؟
از اپن چوبی آشپزخونه گذر کردیم و پشت صندلی اپن نشستم.
- می‌خوام اولین غذای مشترکمون توی این خونه رو با هم درست کنیم.
آناهیتا که نگاهش بین جزیره‌ی وسط آشپزخونه و کابینت‌های سفید در چرخش بود، جواب داد:
- با این لباسا؟ من دوست ندارم لباسام خر*اب بشه. بیا اول بریم اتاقا رو بهم نشون بده و لباسامون رو عوض کنیم.
از جام بلند شدم و همون طور که راهروی دست راست آشپزخونه اشاره می‌زدم، شیطنتی به لحنم اضافه کردم:
- یادت باشه خودت خواستی اول بری اتاق خواب.
دستش رو جلوی دهانش گرفت و با چشم‌غره‌‍ای مصلحتی، به سمت چهار اتاق روبه‌روی هم توی راه‌رو رفت.
- توأم که صبر و قرار نداری.
مابین اتاق‌ها ایستاد و از پشت بغلش کردم.
- اون اتاق آخریه از همه بزرگ‌تره. اتاق خوابمون باشه. اتاق بعدشم اتاق لباسا. می‌دونی که من عادت دارم. این دوتا هم که روبه‌روشه، فعلا اتاق مهمون باشه تا...
با ذوقی پرشور میون حرفم پرید:
- تا بچه بیاد؟
چیزی نگفتم و به این فکر کردم که این ژن چقدر می‌تونه قوی باشه که من رو از داشتن نسل محروم کنه. با سکوتم، به سمتم برگشت.
- فعلا بیا کمکم کن این لباس رو عوض کنم. خیلی کلافه‌م کرده.
انگار متوجه تغییر حالتم شد و برای اطمینان به سمتم برگشت. با هم وارد اتاق خوابی شدیم که تخت دونفره‌ی بزرگی رو گوشه‌ی دنج خودش جا داده بود. پرده‌های سفید حریرش، پنجره‌ی کناری تخت و روبه‌روی در رو پنهان کرده بود. متوجه نگاهش که مابین میز آرایش دست چپش و مبل خاکستری ضلع غربی اتاق می‌چرخید شدم.
- خوشت نیومد؟
سرش رو به تندی به چپ و راست تکون داد.
- نه. عالیه. دارم با دقت به همه چیز نگاه می‌کنم. تو اتاق مطالعه یا اتاق کار نمی‌خوای؟
از اینکه تا این حد به من فکر می‌کرد، با گشاده‌رویی جواب دادم:
- من توی خونه کار نمی‌کنم. درحد چک کردن و خبر داشتن. تو توی خونه باشی و من حواسی برای کار کردن داشته باشم؟ محاله.
با قهقه‌ای که فضای اتاق رو به طراوت و زندگی دعوت کرده بود، مشتی حواله‌ی سینه‌م کرد.
- از دست تو کوروش.
شونه‌هام از خنده می‌لرزید و ادامه داد:
- خونه خیلی خوب و بزرگه. خوشم اومد. خوب شد که به حرف کاوه گوش دادیم و اومدیم اینجا. توی هال هم یه تراس به حیاط پشتی راه داشت. اونم وقتی از در اومدم دیدم. دوتا صندلی گذاشتی و یه میز دایره‌ای چوبی که عاشقشم. باید براش گل بخرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 130
با شنیدن اسم گل، ناخواه یاد ماکانی افتادم که چپ و راست به هربهانه‌ای به آناهیتا زنگ می‎‌زد و من چون نمی‌خواستم شکاک باشم حساسیتم رو توی خودم دفن می‌کردم. این بار هم از حرفش گذشتم.
- خوبه. دیگه هرکاری دلت می‌خواد با این خونه بکن. خانوم خونه توئی. فعلا بیا یکم استراحت کنیم که خیلی کار داریم.
دستم رو به سمت خودش کشید و به طرف آینه‌ی دایره‌ای میز آرایش برگشت.
- ما خیلی بهم میایم کورورش.
دیدن تصویری از خودم و خودش که با فاصله قدی ده سانتی و هیکلم که دوبرابر خودش بود، لبخندی کنج لبم جولون داد.
- آره. ما از اولشم مال هم بودیم.
***
ساعت تقریبا نه و نیم شب بود که همه دور میز چوبیِ مستطیلی و بزرگ انتهای هال نشسته بودیم. منظور از همه، خانواده‌ی آناهیتا به همراه کاوه و مانیا و البته شاهین بود. با آوردن دیس شیشه‌ای برنج، آناهیتا کنارم و روبه‌روی مانیا نشست.
- خب امیدوارم که خوب شده باشه.
برای میزی که چیده بود، بی‌نهایت وقت و انرژی صرف کرد و من شاهدش بودم. مانیا با ذوق وافری، به میز اشاره زد.
- دیگه همه چیز هست. خیلیم عالیه. از قرمه‌سبزی و قیمه بادمجون بگیر تا مرغ و کباب. می‌خوای ما رو چاق کنیا. چه جوری این همه دسر و ژله رو بخوریم آخه؟
با این حرف، لبخند پررنگی روی ل*ب همه نشست. شاهین که انتهای میز و کنار کاوه نشسته بود، خودش رو جلو کشید.
- راست می‌گه. انقدر همه چیز عالیه که من فکر نمی‌کردم تو از پسش بربیای.
تعریف‌ها به بالاترین حد ممکن رسیده بود که ارسلان، پسربچه‌ای که به تازگی بعد از بیست ساله شدن آناهیتا، نوزده ساله‌ش شده بود و مابین آناهیتا و فریدون نشسته بود، ل*ب باز کرد:
- شما که پولداری چرا یه مستخدم نگرفتی تا خواهرم همه کارا رو نکنه؟
انگار که مخاطبش من بودم؛ اما جمع به طرز عجیبی توی سکوت رفت. آناهیتا با خنده‌ای جواب داد:
- داداشی غذات رو بخور تا سرد نشده. مامان به نظرت غذا چه طوره؟ البته کباب و مرغ رو از بیرون سفارش دادم. نشد خودم درست کنم. کوروشم نذاشت زیاد خسته بشم...
نگاهم به سمت راحله خانوم - مادر آناهیتا - که دست راست فریدون و مقابل پسرش ارسلان نشسته بود، چرخید. زن زیبارویی که موهاش درست مثل آناهیتا موج دار و پاییزی بود. آناهیتا می‌گفت هم سن مادرمه؛ اما جوون‌تر می‌زد. خب حق داشت. هیچ کس به اندازه مادرم سختی نکشید.
- الان می‌خوای بگی شوهرت خیلی به فکرته؟
وقاحت ارسلان قبل از جواب دادن مادرش، باعث شده بود تا دوباره نگاه‌ها به سمتش کشیده بشه. برای بهتر دیدنش، خودم رو جلو کشیدم.
- می‌دونم نگران خواهرتی؛ اما من اونقدرها هم که فکر می‌کنی بد نیستم.
قصدم شوخی بود؛ اما ابروهای پرپشت مشکیش که قاب صورتش رو جدی کرد، جواب داد:
- بابا که این طور نمی‌گفت. مثلا گفته که تو توی یه محله پایین بودی و....
قاشق از دستم، توی بشقاب دور طلایی مقابلم افتاد و کسی ارسلان رو با اخطار صدا زد:
- ارسلان! تمومش کن! آدم سر میز انقدر با پررویی صحبت نمی‌کنه.
در تعجب طرفداری فریدون از سر میز، نیم نگاهی به ارسلان انداختم. جوش‌های ریز پیشونی کوتاهش، هدیه غرور جوونیش بود. حرف‌هاش رو پای خامیش گذاشتم و به غذا خوردنم ادامه دادم؛ اما انگار برادرم این رفتار رو تاب نیاورد.
- پسر جون. نمی‌دونم بگم اقتضای سنته یا عوامل محیطی خانوادگی. به هرحال این رو پای روانشناسی و روانپزشکی نذار. من انقدر که شغلم اینه نمی‌تونم حتی یه نصیحت عادی کنم. همه فکر می‌کنن دارم روانشناسیشون می‌کنم.
ارسلان که با ریز کردن چشم‌های کوچیک مشکیش خیره کاوه شده بود، پوزخندی حواله‌اش کرد.
- به هرحال تو روانپزشکی و این حرفاتم مال تاثیرات شغلته.
اما کاوه دست از توضیح برنداشت:
- ببین! فقر چیزی نیست که بخوای باهاش شوخی کنی؛ صرفا چون فقط توی نعمت بزرگ شدی. بعضی از زندگی‌ها دست خود آدم نیست. فقر خیلی دردناکه. تا جایی که فقیر به دنیا بیای تقصیر تو نیست؛ اما اگه فقیر از دنیا بری مقصری. این اصلا درست نیست. شرایط برای همه توی این دنیا یکسان نیست. خیل عوامل باعث می‌شن که فقر به سراغت بیاد. نمی‌خوام طولانیش کنم؛ اما امیدوارم روزی بتونی درک کنی که آدمای فقیر هم جزئی از جامعه‌این که ما داریم توش زندگی می‌کنیم. اگه نمی‌تونی کمکی کنی، حداقل نظرت رو برای خودت نگه دار!
و با آرامش حاذق همیشگیش، به غذا خوردنش ادامه داد. بعد از فوت مادرمون، کاوه خیلی بیش از پیش توی خودش فرو می‌رفت، به طوری که توی جمعی مشارکت نمی‌کرد. درهر صورت، خوب تونست ارسلان رو سرجاش بنشونه. تحقیر شدنم توسط یه پسربچه برای فقری که نه من و نه برادرم مقصرش نبودیم، انقدر برام دردناک نبود که یادآوری اون روزها من رو درهم می‌کرد. با حالتی گرفته، خودم رو مشغول غذا خو*ردن و بی‌تفاوت نشون دادم.
شاید نیم ساعتی طول کشید تا میز شام جمع شد. توی پذیرایی و دور هم نشسته بودیم. شاهین که درست کنارم و روی مبل دونفره‌ی روبه‌روی تلوزیون نشسته بود، به حالت مزه‌پرونی، به سمت فریدون برگشت.
- می‌گم فریدون خان! چه حسی داره همین جمع رو از شرکت توی خونه می‌بینین؟
فریدون با گذاشتن فنجون سفیدِ دورطلاییِ قهوه‌ی ترکش توی نعلبکی، جواب داد:
- بهتره ده شب دیگه راجع به کار صحبت نکنیم.
شاهین دمغ و پکر شده، به سمت کاوه برگشت.
- توأم با نظر فریدون خان موافقی کاوه؟
قبل از اینکه کاوه چیزی بگه، آناهیتا و مانیا از آشپزخونه بیرون اومدن. آناهیتا کیک شکلاتی بزرگی رو که توی دستش گرفته بود، روی میز چوبی گذاشت و کنار مانیا، روی مبل اِل، نشست.
- خودم پختم. امیدوارم که خوب شده باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 131
با لبخند بزرگی، موهای ریخته شده روی شونه‌اش رو کنار زد و مشغول برش زدن کیک شد. نگاهم به مانیا بود که پیش‌دستی‌ها رو روی میز جا می‌داد و همزمان ارسلان دهان باز کرد:
- تو توی خونه‌ی ما دست به سیاه و سفید نمی‌زدی، اون وقت چپ و راست اینجا داری کار می‌کنی؟
آناهیتا با دست کشیدن روی شومیز گلبهیش، به طوری که دلخوریش رو پنهون می‌کرد، لبخند مصنوی زد.
- ارسلان جان، داداشی. چرا امشب بدعنق شدی؟ همه فکر می‌کنن تو پسر بی‌ملاحظه‌ای هستی.
ارسلان بی‌توجه به حرفای خواهرش، سرش رو توی گوشی انداخت و زیرلب غر زد:
- منظورت از همه، شوهرته؟
انگار دهان این بچه چفت و بست نداشت. باز هم سکوت کردم و نخواستم چیزی بهش بگم؛ اما از درون درحال خودخوری بودم. اینکه خودش رو از من بالاتر می‌دونست واین رفتار بی‌ادبانه رو نشون می‌داد؛ تنها دلیلش توضیحات پدرش راجع‌به زندگی گذشته‌م بود. انگار همه ترجیح دادن سکوت کنن تا ارسلان خودش خسته بشه.
مانیا پیش‌دستی‌های حاوی کیک رو بین همه پخش کرده بود ومشغول خو*ردن بودیم که فریدون بی‌مقدمه از جاش بلند شد. انگار نگران حرف‌های ارسلان بود. با حالتی برافروخته، به سمت راحله خانوم که تازه مشغول خوش و بش با دخترش شده بود، برگشت.
- خانوم بریم که ارسلان فردا درس و دانشگاه داره.
تازه یادم افتاد که آناهیتا هم دانشگاه داشت. برای همین مقاومتی نکردم و متقابل، از جام بلند شدم.
- خیلی خوشحالمون کردین فریدون خان.
فریدون با تعلل نگاهی سمتم روونه کرد.
- شب همگی به خیر. ارسلان بلند شو!
اینکه هیچ جوره را*بطه‌ی صمیمی‌تری نداشتیم، برام مهم نبود. همین که آناهیتا از دیدن خانواده‌اش خوشحال بود، برام کفایت می‌کرد. تا دم در، فریدون و همسشرش رو بدرقه کردیم. دم در، درحالی که کاوه بارونیِ کرم رنگش رو از چوب لباسی برداشته بود و می‌پوشید، دست مانیا رو توی دستش گرفت.
- ماهم دیگه می‌ریم. شاهین اگه میای برسونیمت؟
نگاهی بین شاهین و کاوه رد و بدل کردم.
- به این زودی می‌رین؟
شاهین که انگار تازه متوجه نگاه پرمعنای کاوه شده بود، دستپاچه کتش رو از روی مبل برداشت و به سمت در پا تند کرد.
- آره. آره. راست می‌گه ماهم بریم. خلاصه شما تازه عروس و دامادین.
با لبخند کوچیکی، دست کاوه رو به سمت خودم کشوندم.
- ما بعدا با هم صحبت کنیم؟
مانیا با خاکستریِ نگاهش، جلوی آینه شال زرشکیش رو از نظر می‌گذروند که وارد بحث شد.
- به نظر منم باید یه صحبتی بکنین. اما قبلش بگم که من و کاوه فعلا تصمیم به نقل مکان نداریم.
هم زمان، آناهیتا کنارم ایستاد و خودش رو توی بغلم جا داد.
- ما خودمون میایم. چی فکر کردین؟ به سلامتی شما هم ازدواج کنین، می‌مونه شاهین.
شاهین با بالا بردن دست‌هاش، سرش رو به طرفین تکون داد.
- ببینم می‌تونم مخ این وفا یاری رو بزنم؟ نظرتونه یا نه؟
دستم رو دور ک*مر آناهیتا حلقه کردم و با تاسف به سمت شاهین برگشتم.
- برای دختری مثل اون، خیلی باید تلاش کنی.
شاهین دستی به موهای ژل خورده‌اش کشید.
- به من می‌گن شاهین راستگو. این همه سال با آدمی به بدعنقی تو کنار اومدم، دیگه قلق این جور دخترا دستمه. از تو که بدتر نداریم؟ داریم؟
با صدای خنده‌ی بچه‌ها، من هم بی‌مهابا خندیدم. راستش از اینکه بالاخره تونسته بودم یه حالِ خوب رو تجربه کنم، به اندازه‌ی دیدن یه منظره‌ی زیبا توی یه روز قشنگ، لذ*ت می‌بردم. شاید روزی فکرش رو هم نمی‌کردم که از غار تنهاییم بیرون بیام و با دنیای جدیدی روبه‌رو بشم. دنیایی که من رو غرق در خوشی کنه و روی خوش رو بهم نشون بده. من تا به امروز چیزهای زیادی رو از دست داده بودم، حتی روانم رو هم از من گرفتن؛ اما بالاخره تونستم سرپا بشم و همین برای من شروعی دوباره بود.
با خداحافظی کوتاهی، بعد از رفتنشون من و آناهیتا هم به هال برگشتیم. آناهیتا یک راست سمت میز رفت تا وسائل رو از روش جمع کنه. برای کمک کردن بهش پیش قدم شدم و پیش‌دستی‌ها رو برداشتم. به سمت آشپزخونه می‌رفتم که متوجه غر زدن زیرلبیش شدم:
- ارسلان دیگه شورش رو درآورده بود. چرا هی چرت و پرت می‌گفت.
دورخودش چرخی زد و ابروهاش رو بالا انداخت.
- بابا چرا هیچی بهش نمی‌گفت. مامان که انگار اصلا وجود خارجی نداشت. اینا چرا اینجوری شدن.
پیشدستی‌ها رو روی اپن گذاشتم و ادامه داد:
- انگار اومده بودن رستوران. قبل از شام اومدن وبعد از شامم به سرعت رفتن. نه حرفی نه چیزی. مامانمم که انگار به زور اومده بود. یعنی اصلا دلشون برای من تنگ نشده بود؟! توی بهترین روز زندگیم باید اینجا بشینم وغر بزنم؟
توی حالِ خودش، بدون توجه به من غر می‌زد. میز که جمع شد، از آشپزخونه بیرون اومد.
- من می‌رم بخوابم. خیلی عصبیم. اصلا انتظار این رفتار رو نداشتم. نمی‌خواستم به سرعت قبول کنن؛ اما دیگه اینجوریم زیادی بود.
همون‌طور که به سمت اتاق خواب می‌رفت، دنبالش راه افتادم.
- آنا؟
وارد اتاق شد و خودش رو روی تخت پرتاب کرد.
- بمونه بعدا! روزای قبل از چرخه‌ی طبیعیمه. حال روحیم خوب نیست.
با احتیاط کنارش دراز کشیدم. چشم‌هاش رو بسته و قطره اشک شفافی گوشه‌ی چشمش رو برق انداخته بود. دستم رو روی موهای فردارش کشیدم.
- آنای من! امروز خیلی خسته شدی. اشکال نداره. تو از پس همه چیز براومدی. مادر و پدرتم دیدن که چقدر زندگیت بهت میاد. به هیچ چیز فکر نکن!
دستم رو پس زد و پشت به من برگشت.
- نمی‌خوام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 132
مثل دختربچه‌ای که براش عروسک موطلایی پشت ویترین رو نخریده بودن، بهونه‌گیر شده بود. سعی کردم درکش کنم و از پشت توی بغلم گرفتمش.
- فکر کردی اینجوری لجبازی کنی ازت دست می‌کشم؟ امشب اولین شبیه که بعد از سه سال روی تخت می‌خوابم. اون هم کنار تو. توی این مدت نخواستم کنار هدی باشم و همش فکرم این بود که رعایت کنم. بعدش هم اومدن تو باعث شد خودم رو ازت دور نگه دارم تا مشکلی پیش نیاد. امروز که محرم من شدی، می‌خوام حالت خوب باشه. من توی این لحظه خیلی خوبم. می‌خوام این خوب بودنی که تو باعثشی رو بهت منتقل کنم. منم برات همینقدر خوب باشم.
با کمی مکث، به آرومی به سمتم برگشت. چشم‌های شفافش، تیله‌های دریایی از غم بودن. نگاهش رو از من دزدید.
- بابت رفتار برادرم ازت معذرت می‌خوام! بابت رفتار خونواده‌م ازت معذرت می‌خوام! من خیلی شرمنده‌م!
انگشت اشاره‌م رو روی ل*ب‌های کوچیکش نگه داشتم.
- هیس! هیچی نگو! تموم شد! اصلا بهش فکر نکن! فردا رو مرخصی گرفتم. سرکار نمی‌رم. به جاش فقط توی بغلم بخواب و از این حالِ خوب لذ*ت ببر.
اون نباید تاوان رفتار خوانواده‌اش رو پس می‌داد. زمانی که صورتش رو به سینه‌م چسبوند، محکم‌تر از قبل توی ب*غل گرفتمش. می‌دونستم فشار زیادی رو تحمل می‌کنه. می‌دونستم و باید از این فشار رهاش می‌کردم. چشم‌هام رو بستم و شروع به نوازشش کردم.
روشنایی صبح که توی اتاق پرسه زد، من رو از خواب به بیداری رسوند. دستی روی صورتم کشیدم و با نفس عمیقی، عطر حضورش رو استشمام کردم. به دنبال وجودش، نگاهی به سمت چپم انداختم؛ اما با جای خالیش مواجه شدم. به سرعت روتختی رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. روی سرامیک سفید پا گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. اولین جایی که دنبالش گشتم آشپزخونه بود. با ندیدینش، به هال رسیدم. روی مبل و پشت به من، خیره‌ی نقطه‌ای فرضی بود. به هوای اینکه هنوز از دیشب ناراحته، کنارش نشستم.
- هنوز توی فکر دیشبی؟
پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود و حالتی آشفته داشت. وقتی جوابی نداد، ادامه دادم:
- چیزی شده آنا؟ این چه قیافه‌ایه به خودت گرفتی؟ چیزی داره اذیتت می‌کنه؟
سکوتش، ابهامی بود که نمی‌تونستم درکش کنم. کمی به سمتش چرخیدم و از این زاویه، دید بهتری به صورت رنگ پریده‌اش داشتم. ساعت حوالیِ ده صبح می‌چرخید و تازه یادم افتاد که باید دانشگاه می‌رفت. ل*ب‌هام رو کمی تر کردم.
- آنا دانشگاه نداری مگه؟ چرا بیدارم نکردی ببرمت؟ دیرت نشه؟ هان؟ آنا باتوأم یه چیزی بگو داری من رو می‌ترسونی.
با صدای بمی که حاصلِ بغض بیخ گلوش بود، آروم ل*ب زد:
- باید یه چیزی بهت بگم.
اولین باری بود که به جرأت می‌تونستم اعتراف کنم از ترس قالب تهی کردم. نفسم توی سینه حبس شد و قلبم به قفسه‌ی سینه‌م چسبید.
- داری من رو می‌ترسونی آنا. لطفا بگو که خوبی! آنا خواهش می‌کنم!
بدون اینکه بهم نگاهی کنه یا حالتش رو تغییر بده، جواب داد:
- یک ماه پیش شروع شد. چند روزی درد شدیدی داشتم. رفتم دکتر. بهم سونوگرافی و آزمایش داد. گفت همه چیز نرماله، فقط یه مشکلی هست...
سکوتش تداعی وهم‌آورترین لحظات زندگیم شد. دست‌هاش رو که توی دستم گرفتم، تنم از سرمای یخ ‌زده‌ی انگشت‌هاش لرز گرفت.
- آنای من. بگو که روبه‌راهی. هرچیزی که باشه ما از پسش برمیایم. درسته؟
دستش رو از توی دستم بیرون کشید. ل*ب‌هاش که زیر دندون‌های یکدست ریزش جا خوش کرد، تمام توانش رو برای ادامه دادن به کار گرفت.
- من...، من...، من نمی‌تونم بچه‌دار بشم...
هنوز توی شوک حرفی که شنیدم، معلق بودم که گریه امونش رو برید. با صدای بلند و ناله مانندی، شروع به هق زدن کرد و اینکه گفتن این حرف چقدر براش سنگین و سخت بوده، بماند. مثل آدم مس*تی، تلوتلوخوران توی بغلم افتاد. انگار توی بهار، پاییز برگشته بود. دلم می‌خواست سیل دلداری‌های آتشینم رو به سمتش روونه کنم؛ اما راستش هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. با دست چپم شونه‌اش رو نوازش کردم. باید چیزی می‌گفتم تا آروم بشه. باید حالش رو خوب می‌کردم. این وظیفه‌ی من بود.
- آنای من. دنیا که به آخر نرسیده. هوم؟ خداروشکر که خودت خوبی.
علنا داشتم چرت و پرت بهم می‌بافتم و تمرکزی روی حرف‌‎هام نداشتم؛ اما باید هرجور شده از این حال بیرون می‌آوردمش. با همون صدای گرفته، میون هق زدنش جواب داد:
- باهاش توی تلگرام درارتباط بودم. بهم گفت آخرین نتایج رو برام می‌فرسته. این شد که امروز صبح بیدار شدم، دیدم نوشته هیچ امیدی نیست. هیچ راهی نیست. بهم گفت مدارکم رو می‌ده تا هرجایی که خواستم ببرم و نشون بدم.
فکر خوبی بود. به سرعت و با حالتی معمول‌تر از قبل ل*ب زدم:
- درست می‌گه. هردکتری که لازم باشه می‌ریم. اصلا هرجا که بشه. شاید خودش اشتباه کرده. شاید...
مثل فنر از جاش پرید و پریشون و آشفته روبه‌روم قرار گرفت.
- شاید؟ شاید چی؟ می‌گم آب پاکی رو روی دستم ریخته. تموم شده. می‌فهمی یعنی چی؟ می‌فهمی چه عذابی رو دارم تحمل می‌کنم؟ تو اصلا متوجه هستی؟ آره خب گفتنش برای تو خیلی راحته؛ اما من دارم عذاب می‌کشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 133
آناهیتای روبه‌روم رو نمی‌شناختم. اصلا این حجم از پرخاشگری رو باور نمی‌کردم. درحالی که صورتش از حرص و اشک به سرخی می‌زد و دست‌هاش مثل بید می‌لرزید، مدام بینیش رو بالا می‌کشید. سعی کردم آروم باشم و از جام بلند شدم.
- آنای من. مهم توئی. اینکه این همه گریه و حرص خو*ردن نداره. هر دکتری که بشه می‌ریم. باور کن فقط تو برای من مهمی. من بچه نمی‌خوام تا وقتی تو رو دارم.
انگار که حرفم بیش‌تر عصبیش کرد.
- آره. تو از اولشم بچه نمی‌خواستی. خوب شد. برای تو که خیلی خوب شد؛ اما من چی؟ به من هم فکر کردی؟
با لبخند نصفه نیمه‌ای که حاصلِ تعجبم بود، دست‌هام رو بالا گرفتم.
- آنا یادت رفته؟ اون روزی که توی دشت بهت گفتم من نمی‌خوام بچه داشته باشم، تو نبودی گفتی اصلا بچه‌دار نشیم؟ پس چرا الان همچین می‌گی؟ چی برات فرق کرده؟ مگه حرف دل و زبونت یکی نبود؟ اگه واقعا حاضر بودی به خاطر من از این نعمت بگذری، پس منم حاضرم بگذرم.
با دست‌هام صورتش رو قاب گرفتم.
- تو هنوز خیلی جوونی. خیلی راه داری. بیست سال که سنی نیست. از کجا معلوم معجزه نشه. این همه آدم که خدا براشون معجزه کرده.
معصومیت چهره‌اش و ناامیدی، معماری صورتش رو بهم ریخته بود. با بغض بی‌بدیلی ل*ب زد:
- اگه به خاطر بچه‌دار نشدنم ازم طلاق بگیری چی؟ اگه از من خسته بشی چی؟ اشتباه کردم. نباید بهت می‌گفتم. اما از طرفی این حق تو بود. خدایا دارم دیوونه می‌شم.
دست‌هام رو ول کرد و دو طرف سرش گرفت. اخمی میون ابروهای باریکم جا دادم.
- این حرفا چیه می‌زنی آنا؟ مگه من بخاطر بچه باهات ازدواج کردم؟ اینا رو می‌ذارم پای حالِ بدت. من چرا باید بخوام به این فکر کنم که ازت جدا بشم؟ ما تازه دیروز بعد از کلی سختی بهم رسیدیم. مگه دیوونه‌م که حتی بهش فکر کنم. اصلا ادامه دادنش هم درست نیست. پس تو من رو اینجوری شناختی؟ رفیق نیمه راه؟ آره؟ می‌دونی که نگرانیت بی مورده.
انگار جوابی نداشت که کلافه به طرف اتاق پا تند کرد. همین که دنبالش راه افتادم، به سمتم برگشت.
- دنبالم نیا! می‌خوام یکم تنها باشم. باید فکر کنم.
مطیع و ساکت، سرجام ایستادم. ای کاش می‌ذاشت از این سردرگمی نجاتش بدم! ای کاش اجازه می‌داد حالش رو خوب کنم! شاید هم نیاز به تنهایی داشت. بی‌هوا به سمت تراس قدم برداشتم. صبحی که با این خبر شروع شده بود رو چه طور باید به پایان می‌رسوندم؟! در کشویی تراس رو باز کردم و وارد تراسِ پنج متری شدم. صندلی چوبی رو از پشت میز دایره‌ای کنج راستیِ تراس بیرون کشیدم. همین که روش نشستم، لشکر فکر به ذهنم هجوم آورد.
شاید چندین ساعت بود که روبه منظره‌ی حیاط خلوت، نگاهم به نقطه‌ای فرضی خیره مونده بود. آفتاب بهاری مدام رنگ عوض می‌کرد و این بار به پرنورترین حالت خودش رسیده بود. هرلحظه حرف‌های آناهیتا ضمیمه‌ی افکارم می‌شد و من هربار به این نتیجه می‌رسیدم که وجودش برای من از همه چیز مهم‌تره.
با صدای در تراس، به پشت برگشتم. با دیدن چهره‌ی بی‌حال و رنگ و رو رفته‌اش، از جام بلند شدم. هل شده زمزمه کردم:
- آنا.
بدون اینکه بهم نگاهی کنه، سرش رو پایین انداخت و خفه ل*ب زد:
- بیا از هم جدا شیم!
هرگز فکرش رو نمی‌کردم بعد از اون همه خوشی، با همچین بحرانی مواجه بشم. شاید توی لحظه هیچ تغییری از شوک توی چهره‌م هویدا نشد؛ اما تمام تنم از درون فروپاشید.
- من خیلی فکر کردم. یعنی چند هفته‌ست که دارم فکر می‌کنم. تو حق داری که زندگی خودت رو داشته باشی. من تحمل اینکه تو از من جدا بشی رو ندارم؛ بنابراین خودم این کار رو می‌کنم.
کلماتش با بی‌رحمی تمام روی سرم فرود می‌اومد و مات و مبهوت خشکم زده بود. بدون اینکه چیزی بگم، ادامه داد:
- مطمئنم توی سی و چهارسالگیت حتما دلت یه بچه می‌خواد. من طاقت ندارم ببینم با هم بیرون بریم و تو یه بچه درحال بازی ببینی و با افسوس خیره‌اش بشی. همون طور که...
دلم می‌خواست فریاد بزنم. داد و بی‌داد کنم که به چه حقی از جانب من تصمیم گرفتی؛ اما باز هم سکوت پیشه کردم. توی شرایط خوبی نبود و اینکه این حرف‌ها رو می‌زد؛ یعنی می‌خواست از من مطمئن بشه. باید با کاوه صحبت می‌کردم. آناهیتا توی تمام مدتی که من از خودم هم دور بودم، با من و همراهم موند. الان نوبت به من بود.
- آنا! می‌دونی که هیچ جا نمی‌رم. می‌دونی که این زندگی رو با چنگ و دندون ساختم و به هیچ عنوان از دستش نمی‌دم. پس لطفا به این چیزا فکر نکن! با هم از پسش برمیایم. با هم از این راه سخت عبور می‌کنیم.
این بار با حرص گوشه تیشرت سفید مشکیش رو توی دستش چلوند.
- چه جوری؟ با کدوم راه؟ مگه راهی هست؟ البته گفتنش برای تو آسونه.
بی‌طاقت و با قدم بلندی، خودم رو بهش رسوندم و دست چپم رو پشت کتفش حلقه کردم. ناآروم و با کمی تقلا توی بغلم قرار گرفت.
- آنای من. چرا مدام می‌‎گی برای من آسونه؟ دیدن این حالت، چه جوری برای من آسونه؟ زندگی همیشه پر از سوپرایزه. تا بوده همین بوده. مگه تمام اون روزایی که با سختی برای من و تو گذشت رو فراموش کردی؟ مگه یادت رفته که چقدر سخت گذشت تا به امروز برسیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 134
انگار توی جنگ با خودش و من، تسلیم شد که دست‌هاش دوطرف بدنش افتاد. مثل جسمی بی‌جون، بهم تکیه زده بود که کامل‌تر به خودم چسبوندمش.
- آه. من حتی فکرش رو نمی‌کردم بتونم به حالِ عادیم برگردم. حتی با قرصایی که الان می‌خورم. پس نشدنی وجود نداره. انقدر به خودت فشار نیار! اگه از من مطمئن نیستی، اون بحثش فرق داره؛ اما دیگه حرف جدایی رو نزن؛ چون خیلی خودم رو کنترل کردم تا دلم از حرفت نشکنه.
وقتی رطوبت و گرمای اشکش از تیشرت یشمه‌ایم به تنم رسید، فهمیدم مخزن اشک چشم‌هاش هنوز نیاز به تخلیه داره.
- چه جوری دلت اومد بدون هیچ مکثی بگی از هم جداشیم؟ چه طور تونستی این جمله رو کامل ادا کنی؟ دیگه هرگز این حرف رو نزن!
صدای نچندان واضحش، میون انبوهی از بغضِ انباشته شده‌ی گلوش، به گوشم رسید:
- فکر کردم اگه یهو بگم برای خودم بهتره؛ ولی نمی‌دونستم که حنجره‌م رو می‌سوزونه تا بیان بشه.
دلم از مصومیتش به رنج اومد. ملایم و یواش، با دو دستم صورتش رو از قطرات اشکی که مثل مروارید گوله گوله می‌شد، پاک کردم.
- باشه. دیگه تموم شد! دیگه درموردش صحبت نمی‌‎کنیم. ولی این رو بدون آدم‌های زیادی هستن که بدون بچه دارن زندگی می‌کنن. مگه همه باید از زندگی سیر بشن؟ نه! پس به خودت بیا آنا. من طاقت ندارم اینجوری ببینمت.
با تکون دادن سرش، انگار که حرفم رو تایید کرد.
- نمی‌دونم می‌تونم باهاش کنار بیام یا نه. اصلا نمی‌دونم که چی به سرم اومده. لطفا به کسی چیزی نگو! حتی کاوه. می‌دونم اولین راهی که به ذهنت می‌رسه کاوه‌ست؛ اما اگه لازم بود خودم باهاش صحبت می‌کنم. باشه؟ بین خودمون بمونه.
صورتش گلگون و پف چشم‌هاش از فشار گریه و اشک، باعث شده بود بی‌حال‌تر از همیشه به نظر برسه. بو*سه‌ای روی پیشونیِ کوتاهش کاشتم.
- معلومه که بین خودمون می‌مونه. آره. راستش به کاوه فکر کردم؛ اما تو درست می‌گی. خودت هروقت که خواستی این کار رو بکن؛ ولی من ترجیح می‌دم خودم خوبت کنم.
با لبخند نصفه نیمه‌ای که زد، دستش رو گرفتم و با هم از تراس بیرون اومدیم.
- برو یه دوش بگیر تا یکم سرحال بیای. امروزم نمی‌خواد دانشگاه بری.
سکوتش کمی برام نگران کننده بود؛ اما باید بهش فرصت تنها بودن می‌دادم. به سمت اتاق رفت. با شنیدن صدای زنگ در، نیم نگاهی به راه‌روی اتاق انداختم. با محاسبات من، آناهیتا دیگه باید وارد حموم اتاق شده بود. به سرعت خودم رو به در رسوندم. باز کردن در و دیدن کاوه این وقت روز، کمی غافلگیرم کرد.
- سلام. این وقت روز، تو این جا چی کار می‌کنی؟
بدون اینکه منتظر تعارف از جانب من باشه، وارد خونه شد.
- باید با هم حرف بزنیم. خودت دیشب گفتی.
یاد اولین روزی که دیدمش افتادم. به دنبالش تا هال رفتم.
- آره. منم باهات حرف دارم.
به سمتم برگشت و امروز پیراهن مردانه آبی کاربونی که تنش بود، جاافتاده‌تر نشونش می‌داد.
- بدون مقدمه می‌رم سر اصل مطلب. تنها کسی که برای من مونده، فقط توئی و یه مانیا که تا چند وقت دیگه خدا بخواد محرمم می‌شه. من برای برگشتن تو به این زندگی خیلی تلاش کردم. ازت فقط یه چیز می‌خوام.
با حالتی گیج، سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- حرفات مشکوکه. نگو که داری می‌ری و اومدی خداحافظی کنی؟
دست راستش رو به منای اجازه بده بالا برد.
- اصلا! من دیگه هرگز عزیزانم رو ترک نمی‌کنم. توی این بیست و سه سال انقدری سختی کشیدم که حاضر نیستم حتی یک لحظه تنها بمونم. خیلی خوشحالم که تونستی زندگی خودت رو داشته باشی و زمانی خوشحال‌تر می‌شم که تو از این زندگی لذ*ت ببری؛ چون لایقشی.
طبق معمول، انتظارم از کاوه همین بود. صحبت‌های فیلسوفانه و روانکاوی‌های همیشگیش؛ اما این بار انگار پشت حرف‌هاش چیزی پنهون بود. دست به سینه پرسشگر شدم:
- از این حرفا به کجا می‌خوای برسی؟ معلومه تو یه چیزیت هست.
با لبخندی که کم ازش دیده شده بود، هر دو دستش رو به سمتم برگردوند تا انگشت‌های پهنش توی دیدم قرار بگیرن.
- تو ازم خواستی هرچی هست و نیست رو بهت بگم. از روز اول که من رو دیدی این ناخن‌های نصفه نیمه توجهت رو جلب کرد. بهم گفتی یه روزی وقت بذارم و برات توضیح بدم که چرا اینجوریه. قبل از مرگ مامان، برات گفتم چرا هنوز عادت بیست و چند ساله ولم نمی‌کنه؛ اما امروز دارم بهت می‌گم که منم مثل تو برای خوب شدن قدم بزرگی برداشتم.
نگاهم به ناخن‌های پهنی که رشد کمرنگ و موج داری داشت، خیره موند. سکوت تنها جوابی بود که داشتم. این بار هم خودش ادامه داد:
- می‌خوام یه خیریه به اسم مامان بزنم. یه خیریه برای بچه‌های بدسرپرست. اونایی که مثل ما مجبور به زندگی با آدمی شدن که حتی آدم نیست. خودم شخصا روانکاویشون رو برعهده می‌گیرم. دلم می‌خواد همه‌اشون طعم یه زندگی خوب رو بچشن.
گره دست‌هام رو باز کردم و خیره به آبیِ نگاهش شدم. همون آبی که ازش متنفر بودم و امروز از دیدنش حالم خوب می‌شد.
- من مثل تو روانپزشک نیستم؛ اما به عنوان کسی که یه روزی بیمار روانی بوده می‌گم. زخمایی که به روان آدم زده می‌شه، هرگز خوب نمی‌شن. شاید با کنار اومدن باهاشون بخوایم بگیم آره خوب شدم؛ اما هیچ وقت، هیچ خوب شدن واقعی درکار نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
نویسنده رسمی
نویسنده رسمی
Dec
157
327
63
پست 135- پست آخر
انگار حرف‌هام تا آخرین لایه‌های مغز و ذهنش نفوذ کرده بود که اینطور خیره به چشم‌های روشنم موند.
- فقط می‌تونم بگم متاسفم! برای همه چیز متاسفم! حق باتوئه. با هر شوک و تلنگری، هدی ممکنه دوباره برگرده یا که این بیماری یه جور دیگه بهت صدمه بزنه. اینکه مدام بهش فکر کنی نه! اما حواست باید باشه که دیگه غرق نشی. آدمی که یه بار غرق می‌شه، بار دوم شجا‌ع‌تر نمی‌شه؛ بلکه رهاتر می‌شه و این خیلی خطرناکه.
حق با کاوه بود. دستش که روی شونه‌م نشست، نگاهم بی‌دلیل رنگ نگرانی گرفت.
- کاوه تو یه چیزیت می‌شه. از موقعی که اومدی برای گفتن یه چیزی دست دست می‌کنی. با یه حالتی نگاهم می‌کنی انگار می‌خوای از یه چیزی مطمئن بشی. اگه چیزی هست به خودم بگو برات توضیح می‌دم. اگه می‌خوای بگی هدی رو می‌بینم نه نمی‌بینم. نه توی خواب و نه توی بیداری. اگه می‌خوای بپرسی حالم و زندگیم خوبه، آره عالیه. ولی نمی‌تونم بفهمم چیه؟ تو دردت چیه کاوه؟
بی‌مقدمه من رو توی بغلش انداخت.
- آره. دردم تو و حالته. دردم تمام اینایی که گفتیه. الان مطمئن شدم که خوبی. خیالم راحت شد و می‌خوام دفتر این داستان رو برای همیشه ببندم. برای همین...
از من فاصله گرفت و از توی جیب شلوارش، دوتا کاغذ بیرون آورد.
- برات یه مسافرت چیدم. فرض کن ماه عسلتونه. داشتم چک می‌کردم که برای رفتن آماده‌ای یا نه. البته نمی‌دونم آناهیتا چه واکنشی داره؛ اما از لحاظ روانشناختی، می‌دونم که خوشحال می‌شه. اینم از بلیطاش.
بلیط‌ها رو به سمتم گرفت و اینکه به ذهن خودم نرسیده بود، عجیب غافلگیرم کرد. دستی لای موهای بورِ تا بناگوش بلندش کشید.
- بگیر دیگه. منم باید برم مانیا منتظره. دوباره بهتون سر می‌زنم. امشب عازم سفرینا. زودباش!
بلیط‌ها رو گرفتم و نگاهم روی ساعت دایره‌ای مشکی و رومیزی کنج جاتلوزیونی که سه‌ی بعدازظهر رو نشون می‌داد، ثابت موند.
- یعنی هفت ساعت دیگه؟ پرواز به کجا؟
لبخند مصلحتی روی ل*ب‌هایی که باریکیش مثل خودم بود، نشوند.
- همه کارها انجام شده. هتل و همه چیز. فقط سوار شو و از این شهر دور شو! کمی برو حال خودت رو خوب کن! فکر هیچ چیز نباش! اوضاع شرکت در بهترین حالت ممکنه و من و شاهین هم حواسمون هست. خانلو با افشا شدن مدارک و بی‌حمایتی فریدون، بدجور سرجاش نشسته. نمی‌خواد نگران چیزی باشی. ملایر جای قشنگیه. بهتون خوش بگذره. من دیگه می‌رم. نمی‌خواد تا دم در بیای. راه رو بلدم.
با قدم‌های بلندش، به سرعت خودش رو به در رسوند. من هنوز توی شوک رفتارش بودم. چه طور انقدر برادر بود! فکر کردم لازمه چیزی بگم؛ بنابراین قبل از اینکه از در بیرون بره، با تن صدای بلندتری، خطابش کردم:
- بابت همه چیز ممنون داداش کاوه!
حتی برق اشک رو از همین فاصله هم از چشم راستش می‌دیدم. دستش رو برام بالا برد و از خونه بیرون رفت. من موندم و لبخندی که دلیلش داشتن کاوه بود. نگاهم رو به سقف مربعی هال دوخته بودم که صدای آناهیتا رو شنیدم:
- خوبی کوروش؟ به کجا خیره شدی؟
به سمتش برگشتم که تازه از اتاق بیرون اومده بود و با موهای نم دارش ور می‌رفت.
- عافیت باشه. بهتری؟
به آرومی سری تکون داد.
- آره خوبم. اون چیه توی دستت؟
بلیط‌های آبی رو بالا گرفتم.
- بلیطه. کاوه اومده بود. همین پنج دقیقه پیش رفت. برامون بلیط گرفته که ماه عسل بریم.
تیشرت ساده گلبهیش رو کمی از خودش جدا کرد.
- دمش گرم! چقدر به فکرمون بوده درحالی که ما به فکر خودمون نبودیم. حالا کی هست؟ کجا؟
انگار کاوه راست می‌گفت. استقبال آناهیتا شگفت‌زده‌م کرد. بلیط‌ها رو به سمتش گرفتم.
- ده امشب. ملایر.
ابروهای کمونیش رو بالا انداخت و با حالتی گیج که انگار چیزی رو توی سرش بررسی کنه، پرسید:
- همین امشب؟! یعنی فقط هفت ساعت بلکه کم‌تر وقت داریم؟
دستش رو توی دستم گرفتم و روبه‌روش ایستادم.
- می‌خوام یه اعترافی کنم.
انگار که زودتر از خودم به اعترافم پی برد. فشاری به دستم وارد کرد و با لبخندی اطمینان بخش، دست راستش رو روی صورتم کشید.
- منم باید یه چیزی بگم. توی حموم خیلی فکر کردم. برای درمان هرکاری لازم باشه می‌کنم. عجولانه رفتار کردم؛ اما دیگه تسلیم نمی‌شم. چون زندگیمون رو دوست دارم. تو رو دوست دارم.
تنش رو به تنم چسبوندم و با تمام وجودم توی آغوشم غرقش کردم. زیرگوشش ل*ب زدم:
- خیلی دوستت دارم آنای من. من فقط تو رو می‌خوام. تو باشی برای من کافیه. داشتنت مثل نوریه که به زندگیم روشنایی داده و به چشمام بینایی. تو اگه نباشی من هیچ نوری برای دیدن ندارم.
گره دست‌هاش که پشت کمرم محکم‌تر شد، صدایی توی سرم پیچید:
- کوروش!
مثل برق گرفته‌ها چشم‌هام رو باز کردم و با واهمه‌ای ترسناک، به اطرافم نگاه کردم. لحظه‌ای حس اسیری توی دالانی رو داشتم؛ اما به خودم اومدم و حواسم رو به آناهیتا که همچنان توی بغلم بود، دادم. سعی کردم بیخیال باشم. صورتم رو لای موهای فردار و به رنگ نارنجنش پنهون کردم و عطر بهاریش رو به ریه‌هام سپردم. حتی نمی‌خواستم به ذهنم خطور کنه که شاید صدای هدی باشه. هرگز! تنها دارایی که داشتم آناهیتا بود. من برای اون و اون برای من.
زهر فقر به من یاد داد که اگه فقیر به دنیا اومدی و نتونستی غول فقر رو شکست بدی یا شرایط اجازه نداد، حداقل تو تمام تلاشت رو بکن! تاثیرات فقر برای من تموم نشدنی بود؛ اما آدم‌های زیادی توی دنیا هستن که لطمه‌های بدتری دیدن. صدمه‌های بیش‌تری رو تجربه کردن. فقر، سمیه که آدم رو به هرکاری وادار می‌کنه و به هر راهی می‌کشونه. ناچاری و درموندگی دوتا بال این سمن و من یاد گرفتم توی گذشته غرق نشم؛ اما یادمم نره که با چه قدرتی اون همه سختی رو از سر گذروندم.


«من با قلبم نه؛ بلکه با ذهنم عاشقت شدم!»
پایان. آبان 1400- آذر 1402


با تشکر از همراهی شما عزیزان!
 
آخرین ویرایش:

Who has read this thread (Total: 0) View details

بالا