تازه چه خبر

انجمن رمان نویسی کافه نویسندگان

با خواندن و نوشتن رشد کنید,به آینده متفاوتی فکر کنید که بیشتر از حالا با خواندن و نوشتن می‌گذرد.در کوچه پس کوچه‌های هفت شهر نوشتن با کافه نویسندگان باشید

همگانی [ روزانه نویسی ]

سرپرست بازنشسته
مدیر بازنشسته
Jul
3,528
676
158
گاهی تنها باید همه‌چیز را بر جای بگذاری و بروی..
گاهی نباید حتی ردی از خود بر جای بگذاری..
گاهی فقط،‌ باید طعم تنهایی ابدی را تجربه کنی..
تا بتوانی قدر خودت را بیشتر بدانی..
تا بتوانی با آدمیانی که قدرت را نمی‌دانند..
حرف نزنی.‌

گاهی تنها باید رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Mar
2,172
6,094
193
اُقیانوس
وضعیت پروفایل
[As free as the ocean...]
^نوسان احساس به دور اورانوس... .
گاهی خودت هم نمی‌دانی چه می‌خواهی!
فقط می‌دانی دانه‌ای از تو در اورانوسی بی‌انتهاست.^

negin_
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
یادمه پارسال (تا وقتی نرم مدرسه فکر می‌کنم پارسال نهم بودم. ابعاد زمان رو از دست دادم. به هر حال همون نهم) غر می‌زدم که دفاعی چه‌قدر اِ داره. حالا زیاد جملاتش یادم نمونده ولی تعریفِ انقلابِ 57 این بود «انقلابِ اسلامیِ ایران به معنای قیامِ مردمِ مسلمانِ ما برای سرنگونیِ سلطنتِ ستمگرِ پهلوی و برقراریِ عدالت بر اساسِ مکتبِ انسان‌سازِ اسلام است». اِ اِ اِ. دفاعی افتضاح بود.
حالا تو فیزیک به مکافات خوردم باز «بزرگیِ میدانِ الکتریکیِ برآیندِ ناشی از دو بارِ الکتریکیِ نقطه‌ایِ q و q...». اِ اِ اِ اِ.
مثلِ این نویسنده‌ها که «از پایِ میزِ تحریرِ چوبیِ مخصوصِ زمانِ درس خواندنش برخاست و به سمتِ تلفنِ سبزرنگِ ضلعِ غربیِ اتاقِ خود رفت و شماره‌ی رُندِ کیارش را که آخرش به 45 ختم می‌شد، با انگشتانِ کشیده و ظریفِ خود گرفت».
اَه. رِدّکِلِس. برم همون سوالِ فیزیکِ یازدهمی که توی صفحه‌ی راستِ دفترِ بنفشِ پاپکوم نوشتم حل کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
L

Lidiya

مهمان
پس از مدت ها اومدم سراغ این تاپیک دوست داشتنی.
اجمالی که به پست های قبلیم نگاه می کنم چقدر این روزها با گذشته فرق داره، خیلی از اون پست ها فقَط روزهای سختی بودن که گذشتن اما در واقع الان...
[بهترین حالت ممکن]
جدیدا از نوشتن اجتناب می کنم، از نوشتن حرف دلم یا چیزی که توی ذهنم میگذره.
برای نوشتن هم رهایی و بی پروایی لازمه.
سعی می کنم این اجتناب و وسواس هارو ایگنور کنم.
02:07
30اوت


 
آخرین ویرایش:
کاربر انجمن
کاربر انجمن
Sep
377
1,215
103
جهنم خیالت
امروز خوب بود، یه جوراییم بد.
خوبش از لحاظ زمانی و آهنگ و کارایی که انجام میدادم و بدش از اول اینکه چشممو وا کردم شروع شد.
این که فکر کنی کسی که خیلی وقته فراموش نکردی رو واقعاً یادته... و واقعا فراموشش نکردی چیز مضحکیه!!
مضحکه چون اون از ته ته ذهنت دوباره بیرون میاد و با شور و شوق لبخندی که حتی دیگه یادم نمیاد چطوری روی لبهاش نقش میبست رو نشونت میده دیوونه کننده اس!
شایدم نیست ولی اینکه فکر کنی میتونی کسی رو فراموش کنی ولی نمیتونی عذاب آوره، آدمهای زیادی رو از دست دادم دوستا دشمنایی که دوست شدن دوستایی که دشمن شدن و... هیچ کدوم به اندازه اون دوتا آخری که از دست دادم اونم واسه چن سال پیش عذاب آور نبود فراموش کردنشون":/
شایدم فقط به خاطر اینه که میخوام فراموششون کنم ولی نمیشه... شایدم این که بقیه رو انقد راحت ول میکردم این بوده که زیاد باهاشون اوکی نبودم...
به هرحال دلتنگ بودن و نبودن و یه چیزی بین این دوتاا حالت از عشق و تنفر، یه معکوسی که این وسطا ایجاد میشه؛ همشون مضحک توی ذهن آدما تموم میشن؛ اینکه نمیتونی کسی که نمیخوای و فراموش کنی ولی یه جوراییم میخوای...
چیز مضحکیه:|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر ارشد بازنشسته + نویسنده ادبی
نویسنده رسمی
مدیر بازنشسته
May
3,702
9,688
193
رَهـایـی
امروز عملا هیچ کاری نکردم از لحاظ درسی و فقط بیدار شدم و فلسفه‌ام رو نوشتم، هرچند سوال هشتش رو بلد نبودم. تاریخ هم خوندم و تست‌هاش رو زدم و خب معلمش خیلی بی‌احساسه؛ من کلی بهش شب بخیر و اینا میگم و گل می‌فرستم و اون فقط سین می‌کنه؛ می‌تونه یکم مهربون‌تر باشه یا یه استیکر بده؟
دست چپم خیلی درد می‌کنه و قبلا هم اینطوری شدم اما الان خیلی بیشتره و دلیلش رو نمی‌دونم. فکر کنم سرطان دست چپ دارم??‍♀️
امشب با میم رفتم بیرون تا لپ تاپش رو درست کنه، درسته سرد بود اما خیلی خوش گذشت و کل مدتی که اون تو مغازه لپ تاپ درست کن بود (?) من بیرون بودم و از سرمایی که وجودم رو فرا می‌گرفت، لذ*ت می‌بردم. بعدش رفتیم یه مغازه که لوازم تحریر می‌فروخت و کتابم داشت. میم (میم دخترخالمه اما اینطوری که بیان می‌کنم اسمش رو خیلی خفن میشه) خیلی کتاب دوست داره و کتاب‌ها رو برمی‌داشت و می‌گفت "ااا من خیلی تعریف این رو شنیدم ولی انقدر کتاب نخونده دارم که می‌خوام اونارو بخونم و بعد کتاب جدید بگیرم"
دوست داشت بیگانه و سقوط از کامو رو بخونه و من بهش گفتم بیگانه رو دارم و اگه بخواد بهش قرض میدم. هرچند من خیلی خودخواهم، چون یه بار هشت کتاب سهراب رو می‌خواست و من بهش ندادم... خیلی این رفتارم بده. بعد از مدت زیادی که تو اون مغازه بودیم، بدون هیچ خریدی اومدیم بیرون و رفتیم اون قنادیِ سر چهارراه. دوتا کوکی و چیز کیک و لاته گرفتیم و اون پولشو داد و من الان یادم اومد بهش پولی ندادم و چقدر خوب که یادم اومد.
میم می‌گفت "پاییز و بهار رو خیلی دوست دارم چون یکیشون یادآور مرگه (پاییز) و دیگری یادآور حیات (بهار)." و من هم گفتم "فقط پاییز رو دوست دارم چون فکر می‌کنم تو این فصل تازه زنده میشم. انگار تمام سال یه مرده متحرکم و فقط تو پاییز، فصلی که برای تو یادآور مرگه؛ من رو به زندگی برمی‌گردونه."
حدود دو ساعتی زیر بارون بودم و هنوز سرما رو حس می‌کنم اما این اذیتم نمی‌کنه. مثل اینکه مازوخیسم دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
مدیر تالار ترجمه
عضو کادر مدیریت
مدیر رسـمی تالار
گرافیست انجمن
Nov
2,379
20,208
193
20
خم یک کوچه?
وضعیت پروفایل
-پس زخم‌هامان چه؟ - نور از محل این زخم‌ها وارد می‌شود!
به معنای واقعی گند زدم، یه گند خیلی بزرگ و عمیق. مال امروز و دیروزم نیست، مال دو ماه پیشه، الان دامنمو گرفته و داره نابودم میکنه. هربار که بهش فکر میکنم تمام وجودم تو هم می‌پیچه. از همیشه بیشتر نیاز دارم بمیرم، زمان برگرده عقب یا اصا به کل دنیا نابود بشه.
حماقت تنها کلمه ایه که میتونه رفتارهای من تو زندگیم رو توصیف کنه. میخوام به خدا تکیه کنم و امیدوار باشم که درست میشه ولی این گندیه که خودم بالاش اوردم و فک نکنم خدا وظیفه ای در قبالش داشته باشه. برعکس همیشه اینطوری نیست که تو ذهنم همه چی تموم شده باشه و نتونم واسه اینده بجنگم، بلکه مشکل اصلی حاله. من حال رو دارم از دست میدم، در اصل الان وسط یه طوفانم که گند زده به همه چی.
نمیدونم بخاطر این مشکلات کیو باید مقصر بدونم و با کی باید سر ناسازگاری بردارم، چون در پایان همش به بی عقلی خودم ختم میشه. منی که همیشه تلاش کردم عاقل باشم و ضرر نزنم الان بعد از گندهای متوالی اینجا نشستم و براتون حرف میزنم.
من فقط میتونم بگم وقتی اون تصمیم احمقانه رو گرفتم هیچی نمیدونستم، ترسیده بودم و فکر میکردم دنیا باهام مهربون خواهد بود. لعنت به این دنیا که همیشه یطوری باید رو سر من خر*اب شه. در عین این که نیاز دارم بهم ایمان داشته باشن نیاز دارم هیچ کس منو نپذیره، من اشتباه کردم و لایق بدترین مجازات هام. داستان وقتی خنده‌دار تر میشه که در هر صورت من شکست میخورم، همه میگن نباید به گذشته و تمام اتفاقاتش اهمیت بدی ولی من که میدونم چجور ادمیم. بازم مثل همیشه رسیدیم به بحث مسخره "من بدردنخور". اگه اونقدری که همه چیزای دنیا رو قبول داشتم یبار خودمو میپذیرفتم این همه بلا سرم نمی اومد.
الان از زور فشار تمام اعما و احشای داخلیم داره بهم میریزه، تمام چیزی که توش اخساس ارامش میکردم رو سرم خر*اب شده و دوست دارم بزرگترین لعنت ها رو به دنیا بفرستم ولی در پایان همش به خودم برمیگرده چون این دنیا کارماش برای من قوی تر از همه کار میکنه.
همه اینارو نگفتم که برای حماقتام دلیل و برهان بیارم و بشینم سرجام. ضرری که زدم خیلی زشت بوده، زشت تر از همه ضررایی که تا الان زدم، پس مجبورم وایسم و تاوان پس بدم. به عنوان کسی که تا الان هیچ دست اوردی تو زندگیش نداشته، همیشه رو به انحطاط بوده و هر روز بیشتر به سمت قهقرا میره حقمه. ولی این دلیل خوبی نیست که بذارم لاشخورا منو از بین ببرن. به قول یه خواننده خارجی "چرا باید مثه یه سگ زندگی کنم وقتی بدنیا اومدم که ببر باشم". شواهد میگن قراره کار بزرگی کنم، بعدا، و مهم نیست اگه امروز انقدر پست و ذلیل شدم، یه شیر همیشه شیره. مگه نه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Who has read this thread (Total: 1) View details

بالا